Monday, June 30, 2008

خاطرات کودکی

مامانه هر موقع می خواست ما رو ببره حموم جدا جدا میبرد، اول من، بعدشم داداشه، آخرهم که خودش و میبرد حموم
یادمه که من 5 سالم بود، اون 3 سالش
یه بار که از حموم اومده بودیم بیرون و مامان هنوز تو حموم بود، هر دومون حوله دورمون بود ولی شرت پامون نبود
بعد من با یه لحن خیلی خیلی گول زن به داداشه
داداشی ی ی ی ی ی ی، اونجاتو به من نشون میدی ی ی ی ی ؟
اون : نه
من : چراااا؟؟؟ نشون بده دیگه ه ه ه
اون : اول تو نشون بده
من : خب قول میدم که اگه تو نشون بدی بعدش منم نشون بدم، به قرآن
اون : باشه، خب ببین (بعدش حوله شو زد کنار و من اولین "چیز" مردانۀ زندگیم و دیدم)، حالا تو نشون بده
من : خب بیا ببین( یعنی حولمو یه کوچولو زدم کناراز بالا، یعنی فقط قسمت بالاش که عملن هیچی نداره، احتمالا تا مدتها بیچاره فکر میکرده که زنا هیچی ندارن)، بعد هم سریع دویدم سمت حموم، در حموم و باز کردم و با صدای بلند، مامااااااااااان، مامااااااااااااااان، داداشی دودولشو به من نشون دااااااااد
مامان : چی ی ی ی ی ؟
من : بابااااااااااا، میگم داداشی دودولشو به من نشون داد، یعنی اونجاشو دیگه
مامان : (با خنده) مگه من نیام بیرون
بعد من دقیقا سرمو گرفتم بالا و با یه نگاه مغرورانه به اون بیچاره از حموم خارج شدم
خب سزای اونی که سرِ بازی و اینا اینقده آدم و اذیت کنه همینه دیگه
دی:
این یکی از مهمترین اعترافای زندگیم بود، هاااا
.

غروب، خاطرات کودکی

اون موقعا که بچه بودیم هر موقع مامانه مربای آلبالو درست میکرد و هسته هاشو جدا می کرد، آخرش که کارش تموم میشد هسته آلبالو های قرمز ِ قرمز که توی یه کاسه جمع شده بودن و من و داداشه میبردیم تو حیاط و مشت مشت می کردیم تو دهنمون و شروع میکردیم به شوت کردن وسط حیاط، بعدش هر کی مسافت بیشتری پرت کرده بود برنده بود
بیچاره مامانه که آخر سر مجبور بود همه هسته ها رو از تو حیاط جمع کنه
واقعا مامانا خیلی گناه دارن
.
زبونش مو در میاورد از بس که می گفت اسباب بازیهاتونو وقتی که بازی تون تموم شد از وسط اتاق جمع کنید
ما هم که هیچ وقت این کارو نمی کردیم
بعدش تا خودش میومد جمع کنه می گفتیم، اِ اِ اِ جمع نکن، ما که هنوز بازیمون تموم نشده
.
گاهی اینقده دعوا می کردیم با هم و هی می گفتیم مامان مامان، که می گفت اگه یه بار دیگه بگین مامان، میام جفتتونو می کُشم
مگه ما از رو میرفتیم
پنج دقیقه بعد
ماماااااااااااان، بیا این منو زد
ماماااااااااان، بیا این اسباب بازی منو گرفت
مامااااااااان، بیا این منو بازی نمی ده
مامااااااااااااان، این زد ماشینشو شکست
مامااااااااااان، این تابلوهه رو انداخت
مامااااااااااان، این توپشو شوت کرد به پنجره
خب مشخصا همه این "مامان" ها که گفته شد من بودم و همه اون کرم ها رو داداشه می ریخت
.

Sunday, June 29, 2008

کمی

من تا به حال تو بلاگر" انشاءالله" ننوشته بودم ونکتۀ جالب اینه که بلاگر این کلمه رو خودش ویرایش می کنه
یعنی خودش واسه"الله" تشدید میذاره و اون الف کوچیکۀ بالای تشدید و، اصلا انگاری فونتشم عوض می کنه
عجب هااا ؟
یعنی بلاگر هم بله ؟
.

یکشنبه 9 تیر ماه سال 1387

بعضی روزا، صبح که بیدار میشم رادیو روشن می کنم
جدای از همۀ حواشی رادیو جوان که کاملا واضحه(بالاخره صدا سیماست دیگه)، یک گزارشگر خیلی احمق داره که امروز صبح هم داشت طبق معمول ور میزد
جمله هاش دقیقا در ساعت 7 صبح
امروز اومدم پارک و الان دقیقا نیم ساعته که دارم دور پارک می گردم که یه سوژه پیدا کنم و تازه به یه آقایی برخوردم که خیلی مرتب روی نیمکت پارک خوابیده و انگاری که از دیشب اینجاست، حالا کم کم دارم میرم جلو که با ایشون مصاحبه کنم ولی راستشو بخواین یکم میترسم از اینکه بیدارشون کنم و ناراحت بشن، حالا ایشاالله که نمیشن
آقا، آقا، ببخشید مزاحمتون شدم، می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
حالا شما توجه داشته باشین که مرد ِ بیچاره با کلی خواب آلودگی ار خواب بیدار شد و شروع کرد به سلام علیک، بعدش
آقا ببخشید شما چرا اینجا خوابیدین؟
من راستش قبلا نگهبان این پارک بودم ولی دیگه اینجا کار نمی کنم، ولی اینا حقوق منو نمی دن، منم اومدم اینجا خوابیدم که شاید اینا پول منو بدن
آقا شما میدونین امروز چه روزیه؟
امروز؟ یکشنبه است فکر کنم
نه یعنی چه ایامی هستیم؟
هااا، نمی دونم
منظورم اینه که ما تو چه هفته ای هستیم؟
نمی دونم
ما تو هفتۀ مبارزه نیروی انتظامی با مواد مخدر با مشارکت مردم هستیم
آهااا
شما هیچ وقت با مواد مخدر سر و کار داشتین؟
من نه، ولی راستشو بخواین برادرم چرا
به نظر شما انگیزۀ مردم از اینکه میرن سمت مواد مخدر چیه؟
راستش نمی دونم ولی به هر حال اشتباه می کنن
مرسی، ببخشید که بیدارتون کردیم
خواهش می کنم
خدافظ
خدافظ
من همیشه یه نوار خالی تو ضبط دارم و در مواقعی که اینا دارن کارای خارق العاده می کنن سریع دکمۀ ضبط رو فشار میدم، امروز یکی از اون روزا بود
اسم گزارشگر هم یادمه
یعنی جزو احمق ترین و حرص آورترین موجوداتیه که من دیدم
سر صب رفتی یکی رو از خواب بیدار کردی که بپرسی هفتۀ فلانه و شما نظرت چیه؟؟؟
عجب احمقیه این
دلم می خواست تلفن کنم سر صبح سهمیۀ فحششونو زودتر بهشون برسونم
.

شب

اگر دست و پای مرا ببندید، نامم مرا به سوی شما خواهد برد، تا برای شما آواز بخواند
.
اصلا نمی فهمم یعنی چی این جمله
.

غروب

موضوع سر کلاس این بود که چه کسی تو زندگی شما تاثیر زیاد گذاشته و از این حرفا
بعد یکی از بچه ها شروع کرد به صحبت که آره همسرش خیلی تو زندگیش موثر بوده و بعد از ازدواج خیلی تغییر کرده واصلا اون بوده که این خانم و با چادر آشنا کرده و یه مشت از این حرفا
بهش میگم یعنی الان چادر که سر می کنی چه احساسی داری؟
میگه بیشتر احساس امنیت می کنم
واقعا خیلی جالب بود که یکی به آدم بگه که چادر سرت کن بعد احساس امنیت کنی، خب با احساس خریت و این جور چیزا چی کار می کنی
یکی از طرفند های آقایون واسه سوار شدن به خانم ها اینه که مثلا چشاشونو معصوم می کنن و با اداهای عاشقانه میگن : عزیزم، میدونی چیه؟ من ایقدر تو رو دوست دارم که اصلا نمی تونم تصور کنم کنم یه تار ِ موی تورو حتی کسی ببینه
بعدش اگه خانم خر باشه و قبول کنه، کم کم دامنۀ دوست داشتن این جور آقایون وسیعتر میشه، از آستین بلند بپوش که دستات و کسی نبینه تا فلان جا نرو و با فلانی نگرد و این حرفا
من نمی دونم چرا این دخترا به این جور مردا نمی گن که خب تو هم کلاه سرت کن چون من اینقده دوستت دارم که نمی تونم تصور کنم که کسی موهاتو ببینه، آستین بلند بپوش، شلوار شونصد پیله بپوش که برجستگی های بدنتو کسی نبینه
فرقی نداره که
یعنی اگه یه خانمی به پارتنرش اینا رو بگه اون میره واسه دوستاش تعریف می کنه که از وقتی من با این خانم آشنا شدم تغییرات عمده ای تو زندگیم ایجاد شده، بیشتر احساس امنیت می کنم؟
.

Saturday, June 28, 2008

شنبه 8 تیر ماه سال 1387

وقتی چهارساعت کلاس داری پشت سر هم و دومی کنسل میشه ، احساس می کنی روزت کش اومده
احساس می کنی امروز دو ساعت بیشتر وقت داری
خوشحالی کاذب به آدم دست میده
.

شب

یک-اینایی که میرن کامنت آیکون گل و لبخند میذارن
دو-اینایی که می نویسن وب نازی داری
سه-اینایی که میرن کامنت میذارن به کلبۀ حقیرانۀ ما هم سربزن
چهار-اینایی که میرن کامنت میذارن آپم
پنج-اینایی که آپ می کنن بعد میرن جاهای دیگه کامنت میذارن ولی نمی گن آپ کردن ولی محتوای کامنتشون منظورش همینه
شش-اینایی که میرن واسه پست دو ماه ی پیش وبلاگ دیگران کامنت میذارن
هفت-اینایی که میرن تو وبلاگ خودشون و صد بار رفرش می کنند
هشت-اینایی که میرن واسه دیگران فحش می نویسن ولی یادشون میره اسم خودشونو پاک کنن و گندش بالا میاد و ریدمان کبیری(سلام نیوش) به راه میفته که نگو
..

Friday, June 27, 2008

جمعه 7 تیر ماه سال 1387

.
اگه می خوای یه حرفی بزنی که فکر می کنی من ناراحت میشم، لحنتو واسه من عوض نکن، فکرم نکن با لحن شوخی یا بچه گانه بار حرفت عوض میشه، نه تنها نمی شه، بلکه گناه مول بازی تو و خنگ فرض کردن من هم بهش اضافه میشه و کلا ریده میشه به کاسه کمچه مون
مثلا اگه می خوای بگی من آدم خودخواهی هستم، خب همینطوری بگو، لحنتو دیگه چرا عوض می کنی؟ یا میشینیم راجع بهش حرف می زنیم یا نمی زنیم، یا من میرم فکر می کنم یا میگم همینی که هست، خلاصه یه کاری می کنیم دیگه
ولی وقتی اینو با لحن بچه گانه یا هر لحن کوفتی ِ دیگه ای میگی من اعصابم خورد میشه، قضاوتم مختل میشه، می فهمی؟
این دقیقا مثل این می مونه که تو رختخواب با یه نفر خواستۀ غیر رختخوابی یی رو مطرح کنی که میدونی در حالت دیگه جواب نمی ده
خب زشته دیگه
ببین شرمنده، من نه فروشنده ام نه خریدار
.

Thursday, June 26, 2008

بعد از ظهر




دیرترتر

بارها و بارها و بارها خودم تو بیمارستان شاهد بودم که پسر روستایی رو بعلت آسیب به بی ضه آوردن( احتمالا ترکیدگی)، نه یکی دوتا هاااا، هر روز چند تا، چرا؟؟؟
چون داشته با یه خره ماده ثکص می کرده، خره هم جفتک زده و اصابت کرده به بی*ضه مورد نظر
هیح هیح هیح : دی
.

یکم بعد تر

یه دونه خیار شستم تا رفتم بخورم دیدم بوی پهن میده، معلوم نیست تو این مزرعه ها چه خبره، یا شاید خیار ها رو تو کو.ن گاوها پرورش میدن، اَه اَه اَه
یه بار یادم میاد که نزدیک یه کارخونه شیر بودیم، زمانی بود که دامدارها شیرها رو دوشیده بودن و آورده بودن که به کارخونه تحویل بدن، خودشون شیرها رو از تو ظرفای کوچیک به ظرفای بزرگی که شبیه بشکه بود منتقل میکردن، بعد دقیقا جلوی چشم همه یکی از همین کشاورزا یه ظرفی رو که کثیف بود توش مایع ظرفشویی ریخت بعد از پله های این بشکه ها رفت بالا، ظرف ِ رو کرد تو بشکه شیر و آورد بیرون بعد یکم با دست سابیدش و دوباره کرد تو بشکه شیر و به اصطلاح شستش
جالب بود که واسه همه این موضوع ظاهرا طبیعی بود چون تنها افرادی که حتی به اون آدم نگاه می کردن ما بودیم، بعد باباهه بهش گفت که آقا این چه کاریه شما می کنین؟ اینطوری که دیگه نمیشه اون شیر و خورد، پر ِ مایع ظرفشویی کردیش؟
بعد اون آقاهه هم گفت، نه بابا، تو این همه شیر که معلوم نمی شه، چه قدر سخت میگیرین ؟
وقتی شیر می خورم میبینم راست میگفتاااا ، معلوم نمیشه که ه ه ه ، ای باباااا ، سخت می گیریم هاااا

پنج شنبه 6 تیرماه سال 1387

امروز امتحان زبان داشتم، همون امتحان مسخره ای که از روی یک کتاب داستان میگیرن و باید اسم سی تا شخصیت و تمام جمله هایی که اونا میگن، شهر ها و محله ها و تاریخ ها رو حفظ باشی
دیروز که برنامه ریزی کرده بودم واسه این امتحان ِ بشینم یکم کتابشو بخونم نشد، یعنی طبق معمول مشکل کالیبر، بعدش مجبور شدم که امروز صبح زود بیدار شم که شایدی بشه یه دور خوند حداقل، که اونم نشد چن خوابالو بودم، خب تنها کاری که میشد کرد این بود که بشینم گوگل ریدر بخونم ساعت هفت صبح، بسی خوش گذشت
موقع برگشتن از کلاس رفتم میوه فروشی، به فروشنده میگم انگور می خوام ولی دو تا خوشه بده، میگه ای بابا خانم بخرین شوهرتون بخوره، منم یه لبخند بی معنی زدم، گفتم شلیل بده ولی خیلی کم، گفت ای بابا خانم خونواده شوهرتون و دعوت کنین بیان خونتون مهمونی، باز من یه لبخند بی معنی زدم، باز خیار می خواستم، گفتم، آقا کم بریز لطفا، باز گفت ای بابا خانم، دیگه خیار که چاق نمی کنه
مرتیکه هی می خواد از زیر زبون من حرف بکشه که آبجی؟ تنهایی ؟ چه خبر کلا ؟
منم که هی لبخند های بی معنی نثارش کردم و سرم و انداختم پایین که ای بابا حاج آقا نفرمائین، ما و این حرفا؟؟؟
احمق فکر میکنه با مرغ طرفه
.

Wednesday, June 25, 2008

اونورتر

از قبل به این استاد راهنماهه گفته بودم که من 10 تیر واسه نمونه گیری میرم شمال، ولی الان تا آخر تیر واسه کلاس زبان مجبورم تهران باشم، نمی دونم چطوری بپیچونمش؟
دارم هی رو گزینه های مختلف کار می کنم، ولی اینکه بگم مریض شدم بهترین گزینه است
نمی شه به تلفناش جواب نداد وگرنه یه ماه خوراکش بود که بگم موبایلم گم شده و از این حرفا
تازه قرار هم بود که فصل دوم پایان نامه تموم بشه، که من اصلا دو هفته اس حتی یه لغت بهش اضافه نکردم، بهش فکر می کنم حالم بد میشه
تازه هفتۀ بعدم قراره مامان باباهه بیان تهران، بعدشم که اونا رفتن قراره چمبه بیاد، دیگه وقتی نمی مونه که
منطقی ِ کاملا
نمی دونم چرا این استاد ِ درک نمی کنه

یکمی بعد از ظهر

مامانه با بابا هه رابطه خوب باهم ندارن
هی تصمیم میگیرن جدا بشن ولی نمی شن، یعنی تا اونجایی که من یادم میاد اینا می خواستن جدا بشن، بیشتر از بیست سال ِ حداقل
دیروز که با مامانه صحبت میکردم گفت که خیلی با هم گریه کردن دوتایی
گریه کردن که چرا زندگیشون اونطوری گذشت
که چرا خوب نبودن
که چرا نمی تونن خوب باشن
منم گفتم که شما هر چند که با هم خوب نیستین و متاسفانه بعد از این همه سال هنوز نمی دونین باهم چطوری رفتار کنین، ولی تا آخر ِ آخرش با هم میمونین، هیچ وقتم جدا نمی شین، فقط بلدین اعصاب ما رو خورد کنین با این کاراتون
میگه چرا؟
میگم چون شما بیمار ِ همدیگه این
بیمار اینکه اذیت کنین و آزار ببینین
چندین سال ِ که اینطوری گذشته، با اذیت و آزار
شما ها تحمل آرامش و ندارین که
بلد نیستین چطوری آروم زندگی کنین
بلد نیستین از آرامش لذت ببرین
چند روزم که جدا زندگی کردین، دیدین نمی تونین بدون دعوا سر کنین و گریه افتادین
گفتم که مامان جان، شما دوتا بیمار همدیگه این
شاخ و دم نداره که
.
بی رحمی گفتم شایدی
.

چهارشنبه 5 تیر ماه سال 1387

من ترجیح میدم روز تولد خودم که مامانم در واقع مامان شد بهش روز مادر و تبریک بگم ، که نمیشه
ولی من و چمبه فقط روز تولدامون و روز آشنایی مون و به هم تبریک میگیم، آخه روزای ِ دیگه که مال ما نیست، ولی این روزا مال خود خودمونه، واسمون مهمه
یادمه تو روزای بی پولی ِ من و چمبه، به مناسبت این روزامون واسه هم چیزای معمولی می خریدیم، مثل دفتر، مداد، آب میوه، بستنی و یه چیزای ِ شبیه اینا، یعنی بخشی از بودجه ماهیانمون و به بودن با هم اختصاص داده بودیم، حدود 25 درصد بود تقریبا، بقیه شم صرف کارای دیگه میشد
از موقعی هم که شرایط بهتر شد درصدی از درآمدمون و میدیم به آدمایی که نیاز دارن، البته میدیم که نه، در واقع چمبه میده، چون من که هنوز کار نمی کنم، ولی اون میگه وقتی که به دیگران کمک میکنه، تو دلش میگه از طرف هر دومون، یا اگه کسی واسش حرفای خوب میزنه و آروزهای خوب می کنه، بهش میگه واسه هردومون باشه
خیلی حس خوبیه
.

شب تر

یک دسته از آدم جالبا اینایی هستن که یه کاری می کنن و بعد اونو یه طوری جلوه میدن که تو فکر می کنی وای ی ی چه خبره ه ه
مثلا صحبت فیلم میشه، یکی از همینا میگه من و شوهرم فقط فیلمای سیاه سفید می بینیم
بعد کل جمع احتمالا پیش خودشون فکر می کنن چه جالب، سیاه سفید
بعد خب من طبق معمول ِ فضولی می پرسم، مثل چی ؟
بعد میگه مثل فیلمای قبل از انقلاب
یعنی منظورش دقیقا فیلم های ایرونی قبل از انقلاب ِ، بعدشم چند تا مثال خیلی خوشگل می زنه که من تو دلم فقط می گم ، هیح هیح هیح، به این حالت :دی
من اصلا کاری به سلیقۀ این آدما ندارم، ولی نوع جلوه دادنش واسم مهمه و نوع واژه هایی که اینا استفاده می کنن
.
این موضوع مال دو روز پیشه
یکی از بچه ها سر کلاس گفت من کلکسیونر فیلم اَم
منم با یه لحن خیلی خوشحال گفتم جدی ی ی ی؟ چه جالب، چه جور فیلمایی مثلا ؟
بعدش گفت : البته تازه شروع کردم
منم گفتم مثلا چند تا فیلم داری الان
گفت : چهار پنج تا
.
یعنی من واقعا حسرت می خورم به اینا به جان خودم، مثلا یه خانم نود کیلویی رو که میبینم تو خیابون از این مانتو های چسبون پوشیده و همه گوشتاش از همه جاش آویزونه، واقعا واقعا به اعتماد به نفسش حسودیم میشه
یاد خودم میفتم که بعد از کنکور فوق لیسانس، بعلت 365 روز خونه نشینی، 13 کیلو اضافه وزن پیدا کرده بودم و نصف تابستون ِ بعد از کنکور و از خونه بیرون نرفتم به خاطر اینکه خجالت می کشیدم که چاقم
باید واسه مغز خودم دوباره ویندوز بریزم
.

شب

- Is she yours?
.
- Yes, she is mine.
.
.

Tuesday, June 24, 2008

سه شنبه 4 تیر ماه 1387

باز امروز که داشتم از کلاس زبان میومدم دیدم که به خاطر قطع شدن برق، چراغ راهنمایی تقاطع میرداماد شریعتی کار نمی کنه و باز ترافیک ِ، یعنی واقعا نمی خوان یه پلیس بذارن حداقل ؟
جاهای ی دیگه هم احتمالا همینطوریه دیگه
یه چیز خوب فقط وجود داره که زمان قطع شدن برق تو محدودۀ من با کلاس هام همزمان ِ ، یعنی وقتی من میام خونه برق واسه خودش قطع شده و اومده، وگرنه که اینا کلی از من در طول روز فقط محض خاطر برق فحش می خوردن، البته موارد دیگۀ فحش ِروزانه سر جاشه

شب

امروز حساب کردم میبینم که من غیر از ساعت هایی که میرم کلاس، روزای فرد 11 ساعت و روزای زوج 9 ساعت رو به فاک فنا میدم
تبریک میگم به خودم واقعا

غروب تر


غروب

یکی از مشکلاتی که من همیشه باهاش دست به گریبانم( چه گنده شد) اینه که خیلی تند صحبت می کنم و تو کنفرانس ها و این چیزا سر این موضوع خیلی مشکل دارم، کلی صدامو ضبط کردم و گوش کردم که شایدی اصلاح بشه، ولی نمیشه که نمیشه
حالا امروز باز سر کلاس زبان همین و استادم گفت، کلی دلیل آورد که شما با آروم صحبت کردن می تونین واسه خودتون زمان بخرین واسه فکر کردن و از این حرفا
بهش میگم بابا من چی کار کنم نمیشه خب، اصلا این موضوع ارثیه تو خانوادۀ ما، مثلا من خودم که متخصص تند صحبت کردنم نمی فهمم عموم چی میگه، یا اینکه وقتی تلفن میزنی خونه یکی شون، رو پیغام گیر یه سوت میشنوی در حد سه ثانیه، ولی اگه یکم دقت کنی می فهمی گه گفته : در حال حاضر ..... یعنی یه چیزی در حد سه جمله رو در عرض سه ثانیه گفته
هی بهم می گن حرفاتو می جوی، اینقده بدم میاد ازین جمله
حرفاتو می جوی
حرفاتو می جوی

Monday, June 23, 2008

ظهر

حدود ِ یه هفته خودم و جریمه کردم و اصلا سیگار نخریدم، یعنی هر دفه هم رفتم خرید پول کم بردم که به خریدن سیگار نرسه دیگه، که همین پول کم بردن باعث یکم دردسر شد گاهی
خلاصه که امروز عهد و شکستم و رفتم یه بسته خریدم، بعدش که اومدم خونه خب دیدم که گشنمه و اصلا اینطوری که نمی چسبه، یه ساندویچ که از قبل داشتم و شروع کردم به خوردن، در طی پروسه خوردنش همش فکرم و چشمم به سیگاره بود، زهر مارم شد، اصلا نفهمیدم چی خوردم، ولی خب کاملا فهمیدم چی کشیدم عوضش
حالا دارم فکر می کنم که خوبه این یه هفته بیشتر نبود هااا
باز این یه بسته که تموم بشه من یه عهد ِ یه هفته ای دارم، صرفا جهت این که به خودم بگم معتاد نیستم، همین

دوشنبه 3 تیر سال 1387

یعنی اگه جریان این مغازه ها و اینا که باید ساعت 8 شب ببندن درست باشه، یکم شبیه حکومت نظامی میشه که
یکم چیه، کاملا

Sunday, June 22, 2008

غروب ِ خوشمزه

امروز بلاگر سر حاله، من هم نهایت استفاده رو می کنم
موضوع فردا کلاس انگلیسی اینه که چه غذایی رو دوست داریم، حالا هم من نمی دونم اصلا چی برم بگم، خب من همه غذاها رو دوست دارم غیر از غذاهای شیرین، ولی خورشت فسنجون دوست دارم، یعنی خیلی قیافش خوبه به نظرم، براق ِ خیلی ی ی
ولی احتمالا باید برم در مورد ماهی شکم پر صحبت کنم
نمی دونم جاهای دیگه ایران چی بهش می گن، ولی شمالی ها میگن ماهی مثما یا شایدی هم مصما یا مسما،نمی دونم یعنی چی، ولی دوست دارم هی بگم ماهی مثما، یه طوری انگاری این معنی رو میده : ماهی ِ مُبهم
حالا دستور پختش اینطوری که اول باید یه ماهیی انتخاب کنین که شکمش جا داشته باشه که یه چی توش بریزین و در ضمن سر ِ ماهی رو هم از تنش جدا نکنین، چون اگه جدا کنین یه سوراخی ایجاد میشه با شکم ماهی و مواد میزنه بیرون
حالا در مورد مواد داخل شکم ماهی، اینا رو هم می تونین خام بریزین، هم می تونین بپزین بعد بزارین تو شکمش
موادی که باهاش شکم ماهی رو پر میکنن: پیاز(جدای از پیازچه من خودم اضافه می کنم)،سبزی(سبزی محلی میریزن، ولی از همین سبزی معطرها که سوپر مارکتی ها دارن هم میشه ریخت،ترخون،جعفری وغیره، پیازچه فراموش نشه اگه فصلش بود، کم البته)، سیر(آسیاب شده، زیااااد دوست دارم)، گردو( یه عالمه ه ه ه ه، آسیاب نکنین تا گم نشه تو دل ماهیه، باید معلوم باشه و بیاد زیر دندون)، زرشک یا آلو بخارا(هردوش و خیلی دوست دارم، لطفا از هردوش می خوام)، اناردون یا اناریجه ( فکر کنم املاش درسته، من خودم اینو دوست ندارم تو هیچ غذایی، انگاری که انار و جویدن و تخماشو تف کردن تو آفتاب گذاشتن خشک شده، خلاصه که اصلا دوست ندارم)، حالا این مواد و می تونین باهم ورز بدینُ وقتی حسابی بهم چسبید خام بزارین تو دل ماهی، یا اینکه می تونین پیاز و سیر و که سرخ کردین بعدش بقیه مواد و بهش اضافه کنین، ولی ترجیحا سبزی رو آخر سر بریزین که عطرش نره
از همه مهمتر ادویه فراموش نشه، لطفا دست و دل باز باشین در مصرف ادویه وخسیس بازی در نیارین، از آدمیایی که از ریختن ادویه تو غذا نمی ترسن خوشم میاد زیااااد، نترسیم ادویه دوست ماست، به به
یه چیزه دیگه که خیلی مهمه رب انار یا رب آلو ِ( وای من مُردم دیگه)، یکم بریزین که خیلی ترش نشه
بعدش که شکم ماهی رو با اینا پر کردین، قسمت خوشایند ماجرا دوختن شکم ماهیه اس، یه جوری باشه که مواد موقع پختن نزنه بیرون، یعنی خیلی خیلی نباید پر کنین
حالا میشه هم ماهیه رو سرخ کرد و هم گذاشتش تو فر
من کلا ماهی ِ غیر سرخ کرده اصلا مفهوم نداره واسم، اصلا هم از این لوس بازی ها که ماهی رو می ذارن تو فر خوشم نمیاد
دهنم آب افتاد و به فنا رفتم
.
حالا من باید همه اینو سر کلاس زبان بگم، استاد خوشحال باهوشه گفته حداقل باید پنج دقیقه بشه
ای وای

دیرتر

من و داداشه وقتی کوچیک بودیم همیشه از مامان سئوال می کردیم که این آدمایی که چشاشون رنگیه دنیا رو همون رنگی که چشماشون هست میبینن؟
بعد مامانه میگفت : نه، مثل شما می بینن
بعد ها که بزرگ شدیم
داداشه به مامانه میگفت : اصلا یعنی چی که ما به اینا می گیم چشم رنگی؟ مگه قهوه ای و مشکی رنگ نیست ؟ پس چشای همه رنگیه، پس چشای ما هم رنگیه
من به مامانه میگفتم : اصلا تو از کجا میدونی اونا دنیا رو مثل ما میبینن؟

یکشنبه 2 تیر سال 1387

دیشب که پشت کامپیوتر بودم یهو دیدم یه سوسک گنده داره از دیوار روبروم میره بالا، بعد از کلی دوندگی کشتمش
بعدش که آخر شب داشتم واسه چمبه تعریف می کردم، میگه خب تو فکر نکردی این الان شایدی بچه داشت، شایدی مامان بود بابا بود
من دیگه کاملا دچار عذاب وجدان شده بودم، گفتم ای وای راست میگی هااا
بعد نشستم کلی قصه گفتم که الان این بچه هاش تو خونه منتظر ان و اینا،بیچاره، الان دیگه مامانشون نمیاد خونه
یاد این کارتون ها افتاده بودم که توش همه حیوونا رنگی و خوشگلن، آدم حتی سوسکارو هم دوست داره
تو کارتون نیک و نیکو یه حیوونی بود که اسمش الان یادم نیست ولی در واقع اسمش"گه قلتون" ِ ، یعنی واقعا اسم از این ضایع تر،بیچاره، ولی تو اون کارتون من دوسش داشتم، ولی واقعی اش رو اصلا دوست ندارم، ولی عین ِ همون کارتون ِ شکلش، من نمی دونم این حیوون چه علاقه ای به این پهن و این بند و بساط ها داره، یعنی من هر موقع تو جنگل یا هر جایی گه قلتون دیدم داشت فضولات حیوانات رو می غلتوند، همیشه واسم جالب بوده که این میره اینا رو می خوره یا باهاش خونه میسازه
ولی اون مگسه رو از همه بیشتر دوست داشتم، اسمش "پاک"بود، که از این عینکایی که الان مد شده میزد، اونم اون موقع
بعدشم تو دهکده حیوانات "دراگو" رو دوست داشتم، اون ببره که بدنش بادی بیلدینگ بود، یعنی یک سوم بدنش پاهاش بود، دو سوم از کمر با بالا، پسرشم مثل خودش بود
خلاصه که سوسکه رو کشتم، البته نه با کفش، با اسپری، چمبه میگه اینطوری خیلی بهتره، نمی دونم از کجا میدونه ولی

شنبه 1 تیر 1387

امروز وقتی داشتم پای یه برگه ای رو امضا می کردم، وقتی فهمیدم که اول تیر ِ خیلی شوکه شدم،زمان نمی گذره که، داره پرواز میکنه
مخم حسابی تو این کلاس زبانها گوز پیچ کرده، اصلا حال خودم و نمی فهمم،پایان نامه هم که به لقا الله پیوسته، انگار نه انگار، هی می خوام بشینم یه برنامه ریزی کنم، باز به خودم می گم که اونی که قبلا نوشته بودی رو چه قدر عمل کردی که حالا بخوای دوباره برنامه ریزی کنی
ای بابا
اول تیر شد راستی راستی
این بلاگر هم که بیست ساعت از شبانه روز رو باز نمیشه، علت رو من نفهمیدم چیه
فردا باز کلاس زبان دارم، هنوز هیچ کارشو نکردم

Thursday, June 19, 2008

؟

یه پسر که تو 15 سالگی ازدواج می کنه، تو 16 سالگی بچه اش دنیا میاد، زنش میذاره میره و بچه رو میذاره واسه پسره، مادر ِ پسره واسه بچه به نام خودش، یعنی مادرِ پسره بعنوان ِ مادر ِواقعی، شناسنامه میگیره(توجه داشته باشین که الان بابای بچه داداشش شده)بعد از یکی دوسال پدر ِ پسره رو سر میبرن و پسره بعد از دو هفته باباش و پیدا می کنه تو همون وضعیت ِ سر بریده و جنازۀ گندیه، بعدش پسره دیوونه میشه و الان یه حالت خوبی نداره، 21 سالش هم بیشتر نیست، معتاد ِ و مادرشم معتاد ِ و خرجشون از راه گدایی در میاد کلا
حالا بچه پسره، یه دختر ِ خیلی باهوش ِکه الان 5 سالشه
درسته که کاری کنیم که تو این جاهایی که وابسته به بهزیستی ِ از این بچه نگهداری بشه؟
درسته که این بچه از پدرش و مادر بزرگش جدا بشه؟
درسته که تو اون محیط با اونا باشه و در نهایت یا خودفروش بشه یا معتاد ؟ که خیلی وقتا هردوش یکیه
واقعا ما حق داریم که تصمیم بگیریم در موردش؟
آیا ممکنه که در آینده بگه شما غلط کردین که منو از پدرم جدا کردین؟
و خیلی چیزای دیگه
سخته ، خیلی سخت

برقیدگی

امروز شریعتی رو داشتم میرفتم پایین به سمت میرداماد، برقا رفته بود و نکته جالب چراغ راهنمایی بود که دیگه کار نمی کرد و تقاطع میرداماد شریعتی بلبشویی بود، ترافیک ِ خیلی سنگین، شبیه هندوستان شده بود یکمی(چرا؟)، یعنی دقیقا هر کسی از هر مسیری که دلش می خواست میرفت
جالب بود که حتی یک دونه پلیس هم نبود که یه ذره کنترل کنه، همیشه که حالا برق هست یه پلیس اونجا وایمیسته
یعنی مارمولک تر از اینا خودشونن، من ِ خوش بین میگه که حتما یه آقا زاده یی از این ژنراتور های تبدیل گاز به برق یا گازوئیل به برق وارد کرده، می خواد فروش بره
من ِ بدبین هم فعلا فحش میه

چهارشنبه 29 خرداد 1387

امروز اولین جلسه این کلاس آیلتس ها بود که خیلی خوب بود، همه کلاس یه طرف معلمش یه طرف
یه آقای باهوش و خوشحال

Tuesday, June 17, 2008

سه شنبه 28 خرداد 1387

دخیل بستم خودمو به این کلاسای انگلیسی
روزهای زوج ده تا یک، زورهای فرد صبح هشت تا یازده و بعد از ظهر شش تا هشت
ولی با این همه فکر نکنم که بشه رفت امتحان آیلتس داد، ثبت نام خیلی سخته
پایان نامه رو هم انگاری بی خیالش شدم، از قبل هم که استاد راهنماهه رو تهدید کردم که تا ده تیر تهران می مونم بیچاره اصلا تماس هم نمیگیره، خبر نداره که من تا آخر تیر اینجا هستم
دلم تنگ شده یه ذره واسه خونه، نه خیلی زیاد، من از اون شهر بدم میاد خیلی، وقتی قراره برم افسردگیم شروع میشه تا برگردم
فقط دلم واسه بعضی از آدم هاش تنگ میشه
اول از همه چمبه، یعنی اگه اون اینجا بود که من اون شهر و تا آخر عمرم میذاشتم کنار
بعدشم مامان و داداشه و باباهه
خیلی کمترهم فامیلا
خب فامیلا رو دوست ندارم، آزار دهنده اَن
مامانه امروز تلفن زده میگه کی میای؟میگه این کتابات و موقع اسباب کشی گذاشتم تو جعبه، روی هر جعبه هم نوشتم که توش چه کتابهاییه، خیلی زیاد شدن، بیا تکلیفشونو معلوم کن، اگه نمی خوای که بده به کسی
کفرم و در آورده بود، بهش میگم تکلیفش معلومه، تا من هستم که اونا هم تو خونه هستن، وقتی هم که برم اگه شما واسه وسایل من جا نداشته باشین من امانت میدم به کسی، شاید یه روزی بتونم با خودم ببرمشون
یعنی دلشون واسه من تنگ نمی شه اصلا؟فقط کار دارن زنگ می زنن
این داداشه هم که هیچی، فعلا چسبیده به بهائیت خنگول
بره بابا، منم بهش زنگ نمی زنم، من که انرژی ندارم بار حفظ همه رابطه ها رو بکشم روی دوشم، وقتی اونا انرژی ندن رابطه میمیره کم کم

شب تر

تو دانشکده سمینار س.ک.س در حاملگی بود، چند تا از این فاطی سیبیلوها از حراست اومدن تو سمینار نشستن و نذاشتن اسلایدها رو نشون بدن
من نمی دونم سمیناری که قراره در مورد پُزیشن های س.ک.س در حاملگی حرف بزنه، بدون اسلاید چه معنی ی داره؟
حالا در مورد یه پزیشن یه اسلاید نشون میدادن و تمام، وقتی اسلاید نداشتن مجبور بودن توضیح بدن در موردش دیگه، این که بدتر شد!؟
اگر در فلان ماه بارداری باشه بهتراست که مرد ....... بدتر نیست خدائیش اینطوری ؟

دوشنبه شب

همۀ این جریان ِ دانشگاه زنجان یه طرف، یارو جواب زنشو چی میخواد بده؟

Monday, June 16, 2008

دوشنبه 27 خرداد 1387

جدیدا فهمیدم که دست بزن دارم،نه اینکه برم یکی رو بزنم هاااااا،نه
ولی دلم خواسته بزنم شدیدا
فرقی نداره که، انگار زدم دیگه
یعنی تو بعضی شرایط دلم می خواد دستم و آزاد کنم و تو دهن یکی فرود بیارم
بعضیها درمانشون همینه، راه دیگه هم نداره

Friday, June 13, 2008

هنوز هم

من باید یه روزی بشینم اتفاقات بیمارستانی رو اینجا بنویسم
به نظرم یکی از جاهای ِ مهمی که تو هر کشوری میشه با فرهنگ مردمش آشنا شد بیمارستانه، یعنی تازه اونجا آدم می فهمه که واقعا چه خبره؟
مثلا ترکمن ها یه رسمی دارن که بچه وقتی دنیا میاد ومیری نشونشون میدی، مثلا به مادربزرگ یا عمه نوزاد، روی نوزاد تف میندازن.
حالا هی من به خودم بگم احترام به عقاید دیگران فراموش نشه، نمی شه که آخه

جمعه 24 خرداد 1387

خونه رو بالاخره تمیز کردم، یعنی داشت کم کم قابلیت زندگی توش و از دست میداد
لباس شستن با دست واقعا مکافات بزرگیه، یعنی من که موقع اسباب کشی به تهران به مامانه گفتم"مگه من چقدر لباس دارم آخه؟ماشین لباس شویی می خوام چی کار؟" واقعا به غلط کردن افتادم
یکی از همکلاسی هام 12 تا خواهر برادرن، 9 تا پسر و 3 تا دختر، من گاهی میشینم راجع به مامان ِ این فکر می کنم، یعنی این در طول زندگیش کلا یا داشته می داده، یا حامله بوده، یا بچه شیر می داده،البته گاهی هر سه باهم ، دو تاش باهم، توانمندیه دیگه بهر حال
حالا زندگی ج نسی این آدم بماند که واسه خودش داستانیه،در مورد لباس شستن، یعنی این فقط اگه می خواسته مثلا 40 سال پیش لباس بشوره با دست، تصورش هم وحشتناکه، در یه روز شایدی باید 20 تا دونه جوراب می شسته،10 تا شورت مثلا
یعنی خوشحال بوده؟
تصور زندگی روزمره این آدم کلا از توان من خارجه

Thursday, June 12, 2008

پنج شنبه 23 خرداد 1387

اگه وقتی بچه بودی هی بهت گفته باشن خنگی و زشتی و هیچی نمی شی و فلان و بیسار، بزرگ که بشی، هر چی هم که باهوش باشی و زیبا و موفق، همش فکر میکنی شاید شانس آوردی، فکر می کنی برم ببینم چی کار کردم که اتفاقای خوب واسم میفته، فکر می کنی لیاقت نداری
.
یعنی می خوام بگم اگه تو بچگی به اندازه کافی ریده باشن به اعتماد به نفست، فکرکنم تو برگسالی خیلی نمیشه درمانش کرد

چهارشنبه 22 خرداد سال 1387

گفتگوی تلفنی من با یکی از آشناها که بهش میگیم خاله
تازه نوه دار شده، اسم نوه اش رو به من گفته بودن که" هلینا" است
.....
بعد از سلام و احوالپرسی معمول
من : "هلینا" چطوره خاله ؟ خوبه ؟
خاله : هلینا نیست دیگه خاله، اسمشو عوض کردیم
من : اِ اِ اِ ؟؟؟ چرا ا ا ؟؟؟ قشنگ بود که ؟ حالا چی گذاشتین؟
خاله : می دونی خاله ، گذاشتیم "نازنین ِ زهرا" ، گفتیم یه وقتی بچه تو روز قیامت سرگردون نشه چون اسم نداره!؟
.
.
می بینی گامرون که به چه عمقی بعضیها گوسفند تشریف دارن ؟

Tuesday, June 10, 2008

سه شنبه

من مگه دیروز بهت نگفتم اینجا آشغالدونی شده؟؟؟
پس چرا تمیز نکردی اینجارو؟؟؟
فقط بلدی الکی قمپز در کنی
تنبل
یک کلمه می خوای بگی زورت میاد
فقط می خواستی بگی "بشو" ها
باز بگو چرا فحش میدی

سه شنبه 21 خرداد 1387

چند ترم پیش تو این موسسه زبانه که میرم به یه معلم خیلی بد برخوردم که سریع رفتم کلاسمو عوض کردم، خلاصه در طول پنج ترم گذشته همش در به در بودم که مبادا تو کلاس اون بیفتم
امروز که رفتم کلاس دیدم اومد تو، بچه ها گفتن این بالاخره یقه تو رو گرفت
خلاصه همه رو جمع کردم یه طومار درست کردم و با بچه ها امضا کردیم و رفتم مدیریت
معلمه هم البته منو دم در مدیریت دید ولی اصلا مهم نیست که
آخه من نمی دونم معلم زبانی که از یک ساعت و نیم کلاس عین 1 ساعت و خودش حرف بزنه به چه درد می خوره؟
من دیروز یک کیلو از اینا خوردم :دی

Monday, June 9, 2008

دوشنبه 20 خرداد 1387

امروز رفتم دانشکده و با هزار یواشکی از رو پایان نامه ای که بدردم می خوره عکس گرفتم، آخه کپی گرفتن ممنوعه
اتفاقا خیلی هم خوب شد و دیگه مجبور نیستم واسه این برم دانشکده، می شینم تو خونه کاراشو انجام میدم
نمی دونم چطوری باید این استاد راهنماهه رو گول بزنم و تا آخر تیر تهران بمونم،هی هم دارم برنامه ریزی می کنم که یه جوری نمونه گیری تو 2 هفته یا نهایتا 3 هفته تموم بشه، اخ اگه بشه
اینقدر که سر این پایان نامه دارم غر می زنم خودم خسته شدم از دست خودم
امروز رفتم دانشکده به جای اینکه بشینم سر کتابا، نشستم زبان گوش کردم و هی تو دلم خوشحال شدم، اصلا هم پشیمون نیستم
اولش که می خواستم شروع کنم به نوشتن فصل دوم پایان نامه فکر کردم خیلی راحته،ولی الان میبینم که خوشبینانه 3 هفته طول میکشه
خدایا خداوندا،تو که میگی بشه، میشه، نمی شه از همین "بشو" ها بگی و خونه من تمیزشه؟
آخه رو زمین که راه میرم به کف پام آشغال می چسبه به جون تو،بگو دیگه لوس نشو، یه جوری بعدا از خجالتت در میام

Sunday, June 8, 2008

شنبه 18 خرداد 1387

جمعه ظهر چمبه رفت، منم دیدم که خب خیلی دردناک میشه که اون بره از در بیرون و من اینجا تنها بمونم و رفتنشو ببینم، رفتم بیرون خونه دختر خالم اینا، تو جمع این چیزا رو بهتر میشه تحمل کرد
اونجا هم کلی خوش گذشت
به یک برنامه ریزی کلی رسیدم که کمتر عذاب آور باشه،روزای فرد تصمیم گرفتم که کلاس زبان برم و تو خونه به کارای خودم برسم، روزای زوج هم برم دانشگاه و کارای پایان نامه رو انجام بدم،خوشحالم که از این کلمه پروپوزال دیگه قرار نیست استفاده کنم و به جاش تا یه هفت هشت ماه دیگه مجبورم بگم هی پایان نامه، اَه
فردا هم اولین روز اجراشه ولی دانشگاه میرم چون فردا کلاس زبان تعطیله،ساعت 3 بر می گردم که بشینم سر کارای خودم

Thursday, June 5, 2008

پنچ شنبه 16 خرداد 1387

هی می خوام بشینم فکر کنم ببینم ما چقدر گوسفند تو این مملکت داریم نمیشه،آخی هی روز به روز زیاد میشن حساب کتاب ما رو هم بهم می ریزن
آخه من نمی دونم اینا حسین و ندیدن که میرن واسش سینه می زنن، خمینی رو که دیدن دیگه؟
آخه سینه زدن داره؟
چه مقامی چه کشکی آقا جان؟
ای بابا، این چند روزه از خریت اینا من خفه شدم
یعنی من هر طوری حساب می کنم نمی شه
آخه اینا چی فکر می کنن؟
حتی با مقیاس مسلمونی و این اراجیف هم که بخوام بسنجم این کار کفر می شه
هر چند اینا واسه همه چی تبصره دارن،اینم یکی اش
........
محمود احمدی نژاد که رفته بوده استان گلستان، رفته دیدن مردم روستاها، بعد از مردم پرسیده که شماها راضی هستین؟
اونا هم خیلی تشکر کردن و گفتن: ما خیلی خیلی خوشحالیم، شما واسه ما آب آوردین، گاز آوردین، مدرسه ساختین،مرکز بهداشت ساختین، ما خیلی راضی هستیم فقط اگه اینجا یک "امامزاده" بیارین خیلی خوبه،آخه الان روستای ما امامزاده نداره
........
وقتی یه خنگ میبینم پیش خودم میگم ، بابا این تازه درهزارۀ سوم زندگیش شایدی شایدی شایدی وارد رنسانس فردی اش بشه

Wednesday, June 4, 2008

چهارشنبه 15 خرداد 1387

این چند روزه از استاد راهنماهه خبری نشد،احتمالا رفته مسافرت،بهتر
البته من دارم رو طرح تحقیقاتیه کار می کنم
دروغ گفتم، قراره کار کنم
نه حتی قرار هم نیست، فقط ته دلم می خوام کار کنم روش، حالا تا قرار بذارم و بشینم سرش،اووو
چمبه هم اینجاست اصلا وقتی اون اینجاست من تمرکزم روبعضی چیزا بیشتره،با اینکه اصلا دوست ندارم باهاش فیلم ببینم ولی وقتی یه فیلمی و که من 2 بار دیدم با اون می بینم،چیزای جدید اتفاق میفته تو فیلمه
ولی این تجربه باعث نمیشه که من نظرم در مورد فیلم دیدن با دیگران عوض بشه
کماکان دارم رو لیسنینگ انگلیسی کار می کنم،قبلا از 40 تا سئوال می زدم 25، دفعۀ آخری شد 32، حالا یا سئوالاش آسون بود یا من پیشرفت کردم
تا ببینم دفعه های بعدی چطور میشه
آها راستی رفتم یه کلاس بحث آزاد زبان ثبت نام کردم،2 روز در هفته، از یکشنبه هم شروع میشه، البته 12 جلسه هست که 6 تاش رفته، یعنی من فقط 6 جلسه میرم
وای،این فکر که من باید تا آخر تیر برم شمال واسه نمونه گیری منو می کشه تا اون موقع
مرداد+شمال= زندگی کردن تو قابلمه پلو که در حال دم کشیدنه

Tuesday, June 3, 2008

دوشنبه 13 خرداد 1387

بیشترین چیزی که منو تو زندگی ناراحت می کنه اینه که در موردم قضاوت نادرست کنند
دیشب که با بابام رفتیم رستوران،بعد از اینکه غذا سفارش دادیم نشستیم سر میز تا غذا رو بیارن،شروع کردیم به صحبت و اینا که باباهه یهویی یادش اومد که قراره یه پولی به من بده،بعدش هم از ترس ِ اینکه یادش بره و اینا همونجا پولو در آورد داد
من 27 ساله با یه مرد 60 ساله که هیچ شباهتی به هم نداریم و بهم میگیم "شما" تو این موقعیت اینو تو ذهن مردمی که اونجا بودن القا کرد که بله ایشون منو برده خونش و اینا،حالا هم آورده بیرون یه چی بده من بخورم و داره الانم با من حساب می کنه
همه خیره شده بودن به من و با اشاره و اینا منو بهم نشون می دادن
بغضم گرفته بود،از دست باباهه هم عصبانی،حالا هیچی هم نمی تونم بگم چون اصلا متوجه ای موقعیت نشده بود،طوری نشسته بود که روش به سمت بیرون رستوران بود
راه برگشت و دیگه هیچی یادم نیست
این از این یکی
امروز هم پا شدم رفتم صرافی که پول چنج کنم،به خانومی که نشسته بود توضیح دادم که یه صد دلاری که تو آب افتاده رو می گیرین؟
گفت : نه
بهش گفتم خب،می خوام "درهم" چنج کنم
گفت: نه
گفتم چرا؟
با خونسردی در حالیکه لم داده بود رو صندلی و از اول صحبتمون هم خودشو تکون نداده بود،با اشاره ابرو به سمت بالا و اطراف وبا یه لحن خیلی بد گفت : من از شما هیچی نمی خرم،این دفه که رفتی دبی همونجا خرجش کن
یعنی اگه یه آدمی یه صد دلاری داشته باشه که تو آب افتاده و بخواد "درهم"چنج کنه به ریال،این مجوز اینه که یارو خودفروش ِ؟
دوباره بغض و نفرت از اینکه آخه چطور میشه به این راحتی در عرض کمتر از 10 ثانیه پرونده یه آدم و به این صورت بست؟
امروز اصلا حالم خوب نیست،برای این دوچیز که طبیعتا تو ذهن من به همین جا ختم نشده

Sunday, June 1, 2008

کمی بعد

واقعا وقتی رو میز و نگاه می کنم ویه عالمه مقاله و کتاب مربوط به دانشگاه میبینم که باید بشینم رو همه شون کار کنم انرژیم تخلیه میشه
وقتی هم که کامپیوتر و روشن می کنم، می بینم چند تا فایل از کارای پایان نامه رو صفحۀ کامپیوتر هست که باید تمومش کنم، طرح پژوهشی،خود پایان نامه، اصلاحات پروپوزال
تا کی من باید این کارایی رو که دوست ندارم انجام بدم؟
یکی می گفت که تازه تو به این کار علاقه نداری هی میشینی سرش؟
بهش میگم بابا جان، من میشینم اینو انجام می دم که زودتر از جلو چِشَم دورشه
نمی فهمن
این استاد راهنماهه خیلی آدم مارمولکی تشریف داره، چون فکر می کنه که من ممکنه سر نمونه گرفتن بهش کلک بزنم اصرار داره که اولا حتما تو آزمایشگاه ِ استاد مشاور انجام بشه، بعدشم گفته باید هر نمونه که مایع آمنیوتیک* هست رو نصف کنم و نصفشو بیارم واسه اون تهران که در واقع خودش کار منو چک کنه
انگاری که من خرم که 100 تا شیشه مایع آمنیوتیک زنهای مردم و تو یخچال خونم یا تو آزمایشگاه که باید پولش از جیب خودم بره نگه دارم بعد از 2 ماه کِلِک کِلِک واسه این بیارم تهران، واقعا چی فکر می کنه پیش خودش؟
انگاری من اگه بخوام سر این شیره بمالم نمی تونم،مثلا من می تونم مایع یه نمونه رو سُرم فیزیولوژیک قاطیش کنم تا چند برابر و تو 5 تا لوله بریزم بهش بگم بیا این مال 5 نفره،کسی آزمایش ژنتیک نمی کنه که بخواد بفهمه
بعضیا واقعا چقدر مشنگ ان
حالا منم فعلا رو دور خوبیَم، فعلانه قصد ندارم بهش کلک بزنم
ولی اگه بعدا ببینم باید تو هوای شرجی و تخمی- تخیلی شمال مجبورم تو بیمارستان 2 ماه کشیک وایسم واسه نمونه گیری،قول نمی دم که نظرم عوض نشه
.
.
.
مایع اطراف جنین در دوران حاملگی*