Saturday, May 23, 2009

شنبه 2 خرداد ماه سال 1388

امروز صبح بعد از 19 ساعت تو هواپیما بودن رسیدیم، ساعت تقریبا شش و نیم سیدنی بود، بعد هم اومدیم اونجایی که از قبل رزرو کرده بودیم
فعلا که همه چی خوبه، تا خونه بگیریم و وسیله بخریم فکر کنم یه ماهی بشه
امروز تولد چمبه هست
.

Friday, May 22, 2009

پنج شنبه 31 اردیبهشت سال 1388

فردا صبح ساعت 6 میریم
.

Wednesday, May 13, 2009

چهارشنبه 23 اردیبهشت ماه سال 1388

خانم سین سرش را بین بازو و سینۀ آقاي الف گذاشته و شماره موبایل همسرش را می گیرد، به او اصرار می کند که با آقای الف تماس بگيرد و براي شام دعوتش کند، آقای الف موهاي خانم سين را نوازش می کند و جواب تلفنش را می دهد و به اصرار های همسر خانم سین برای شام بله می گويد و با او برای نیم ساعت دیگر سر خیابان فلان قرار می گذارد و سریع منزل خانم سین را ترک می کند
خانم سین از رختخواب بلند می شود و لباس زیری که برای تولد خانم ِ آقاي الف خریده را يک دور دیگر جلوی آينه پرو می کند
.

Monday, May 11, 2009

یکشنبه

خب اين گروه باستان شناسی که من این مدت باهاشون کار کردم(بحله) از ایران رفتن، ديشب
خیلی جالب بود، خيلی خوش گذشت، خوشحالم که اين کار بهم پيشنهاد شد و خوشحالم که پذيرفتم(چه داخل آدم) :دی
اوائلش سخت بود خب، آخراش هم آسون نشد، ولی خوب بود رویهم
جالب بود که اولا که حرفهای اون آلمانیه رو نمي فهميدم، آخرا یه طوری شد که حرفهاي اون و مي فهميدم کامل ولي هنوز بریتيش ها رو نمی فهمیدم
آدم هاي مهربوني بودند
عجیب ترین آدمي که تو زندگيم دیدم همین آلمانیه بود، واقعا هر دفعه که می دیدمش اعصابم از دست خودم خراب مي شد
چیزی حول و حوش 10 تا زبان می دونست، دقيقا خودش هم نمی دونست چند تا
هیچ وقت ندیدم یه آدم اینقدر فعاليت داشته باشه، خسته نشه، لبخند بزنه
هر شب ساعت 2 مي خوابید، ساعت6 بيدار می شد، بعده صبحانه می رفت حفاري، تا خود غروب بيل و کلنگ مي زد، بر مي گشت، خوشحال و خندان، تا می رسید هم مثل بچه ها شروع مي کرد از یافته هاش تعريف کردن و ذوق می کرد
واقعا دوست داشتني بود
هيییيیی
خلاصه که که روزهاي خوبي بود
.

Saturday, May 9, 2009

شنبه 19 اردیبهشت سال 1388

بچه های این گروه خب نه که چند سالی هست که دارن میان ایران، بعضی هاشون یکمی فارسی می تونن حرف بزنن در حد سلام و احوالپرسی، یکی شون هم که دو ساله داره فارسی می خونه بهتر از بقیه است
نشسته بودیم دور هم داشتیم حرف می زدیم، این داشت به فارسی از یه آثار باستانی تعریف می کرد، که جالبه و خیلی بزرگه و قدیمی هست و اینها
یهو گفت این دیوار دویست کیلومتر دو*ل دارد
حالا من مگه می تونستم خودم و جمع کنم از خنده
اون هم حدس می زد که یه چیز ضایع گفته باشه، غش غش می خندد، گفت بعدا بهم بگو باشه ؟
یاد یه روز افتادم که کلاس زبان بودم، به جای تنیس گفتم پ*نیس
بعله خلاصه
.

Wednesday, May 6, 2009


.

چهارشنبه 16 اردیبهشت ماه سال 1388

دوباره داستان کارتن زدن وسیله ها شروع شد
یه سري وسیله هست که مي خوایم با خودمون ببریم، یه سری رو هم نمی خوایم ببریم که خلاصه باید کارتن زده و مرتب بشه که اگه هر کی دیگه خواست ببره داستان نداشته باشه
خب خسته ایم جفتمون، هنوز شش ماه نمی شه که از تهران اسباب کسی کردیم اومدیم، دوباره اسباب کشی
قراره که این خونه رو خالي کنیم و این دو هفته آخر بریم خونه باباهه
یعني الان دارم فکر می کنم که چي مي شد یکي(همين بابا اینها رو مي گم)اونقدر معرفت داشت که به ما مي گفت شما وسیله هاتون و از همین خونه خودتون ببرين فرودگاه، اين دو هفته هم با خیال راحت همين جا باشين، وقتي رفتین ما خودمون میایم بقیه رو جابه جا می کنیم، نگران نباشين
چی می شد ؟
دلم مي خواد خودم به مامانم این پيشنهاد و بدم، مطمئن هستم که قبول می کنه، ولی مي دونم همه کارا می افته رو دوش خودش، بقيه هم کمکش نمی کنن یا خیلی کم
دلم نمي خواد بهش فشار بیاد و بعده رفتن ما هی چشمش به این خونه بیفته و گريه کنه
این روزها اصلا حوصله ندارم که هی یکی بگه "واقعا دارین می رين ها" ........ يا اینکه گريه و زاری
خيلی خودخواهيه، مي دونم
ولی خسته ام
.

Sunday, May 3, 2009

بعد از ظهر

هيچ وقت فکر نمی کردم موقع گوشت قلقلی کردن گریه ام بگيره
.

بعد تر

می دوني من وقتي می ترسم که یه کاري انجام بدم چی کار می کنم؟
هیچی، اول به خودم می قبولونم که به هر دلیلی اون کار باید انجام بشه، بعد مقدماتش و فراهم می کنم، بقیه اش هم خود به خود اتفاق مي افته
شاید همه همین کار و بکنن
ولی تا وقتي تموم بشه این ترس باهام هست، از بین هم نمی ره، خب ولی آدم بزرگ می شه واقعا یادش می ره، واقعا واقعا یادش می ره
از دندون پزشکی می ترسم، بلکه متنفرم، می رم مثل آدم نوبت می گیرم، می شینم تو اتاق انتظار، می شینم روی اون یونیت دندون پزشکی، خفه می شم و به صداي دلر گوش می دم
از مهاجرت می ترسم
و از همه آدم هایی که وقتی ترس و نگراني و اشک و تو چشمای من مي بینن می گن "یادته چقدر منتظر بودي؟ یادته؟"  ....." خب نرو حالا که اینقدر نگرانی"......"می دونی چقدر آدم دنبال اون چیزی هستن که تو الان داری ولی قدرش و نمی دوني"..... یا از این دست متنفرم، این آدم ها شکنجه گر هستن و من دوسشون ندارم، آدم های ِ خوبی نیستن
خب دنیاهای متفاوتی هست، زمانی که منتظرین ویزا بگيرین، ويزا گرفتین با زمانی که دو هفته به رفتنتون مونده
من از مهاجرت می ترسم، ولی وسیله جمع می کنم، خريد می کنم، کارتن می زنم، هتل رزرو می کنم، دنبال خونه مي گردم، دنبال دانشگاه می گردم، زبان می خونم، دوست پيدا می کنم، ولي کماکان می ترسم
دلم نمی خواد این کار و انجام بدم قلبا، اعتراف مي کنم، ترسيدم، دارم خفه می شم، دلم نمی خواد دور بشم، حتی حالا شهرم رو هم دوست دارم
یادم هست که ازش متنفرم بودم، اگه بمونم هم متنفر خواهم بود، می دونم، خودم و که نمي خوام گول بزنم
شايد این احساس همه هست قبل رفتن، نمی دونم
ولی خیلی نزدیک و بزرگه، هیچ وقتی اینطوری بهش نگاه نکرده بودم
من همه کار می کنم، من می رم، با ترس
.
من عروس غمگیني هستم، خيلی غمگین
.

يکشنبه 13 اردیبهشت ماه سال 1388

خسته شدم بس که همه سر من غر زدن توی اين چند روزه
بس که همه گفتن حالا چه وقت قبول کردن این کار بود، حالا چه وقت این بود که صبح بري شب بیای؟
ای خدا، خب شما اصلا کجا بودين تا حالا، قبلش که دنبال این نبوديد که من و ببینين، بهم تلفن بزنین، چطور شد یاد من افتادین؟
چند بار اشک من در اومده باشه خوبه، چند بار گریه کرده باشم خوبه
چرا نمی فهمين؟
من وقتی می رم اونجا، وقتی دورم شلوغه، دلتنگ نمی شم، غصه نمی خورم
این همه دارم تو این روزاي آخر به خودم فشار میارم که هم به کارای قبل رفتن برسم، هم برم پیش گروه که کمکشون کنم
چرا اینقدر اذیت می کنید
چرا هی بغضم میارین؟
چرا خب
اعصابم برم ریخته است
وقتی می رم تو گروه باستان شناسی، می بینم همه دارن کار می کنن، من هم خب سرم گرم می شه، فکر و خیالم کم می شه، کمتر چشمم خیره مي شه به در و ديوار، کمتر بغض می کنم، کمتر کمتر
باید برم گم شم یه مدت
.
.
تولد مامانم یادم رفت امسال
.