می دوني من وقتي می ترسم که یه کاري انجام بدم چی کار می کنم؟
هیچی، اول به خودم می قبولونم که به هر دلیلی اون کار باید انجام بشه، بعد مقدماتش و فراهم می کنم، بقیه اش هم خود به خود اتفاق مي افته
شاید همه همین کار و بکنن
ولی تا وقتي تموم بشه این ترس باهام هست، از بین هم نمی ره، خب ولی آدم بزرگ می شه واقعا یادش می ره، واقعا واقعا یادش می ره
از دندون پزشکی می ترسم، بلکه متنفرم، می رم مثل آدم نوبت می گیرم، می شینم تو اتاق انتظار، می شینم روی اون یونیت دندون پزشکی، خفه می شم و به صداي دلر گوش می دم
از مهاجرت می ترسم
و از همه آدم هایی که وقتی ترس و نگراني و اشک و تو چشمای من مي بینن می گن "یادته چقدر منتظر بودي؟ یادته؟" ....." خب نرو حالا که اینقدر نگرانی"......"می دونی چقدر آدم دنبال اون چیزی هستن که تو الان داری ولی قدرش و نمی دوني"..... یا از این دست متنفرم، این آدم ها شکنجه گر هستن و من دوسشون ندارم، آدم های ِ خوبی نیستن
خب دنیاهای متفاوتی هست، زمانی که منتظرین ویزا بگيرین، ويزا گرفتین با زمانی که دو هفته به رفتنتون مونده
من از مهاجرت می ترسم، ولی وسیله جمع می کنم، خريد می کنم، کارتن می زنم، هتل رزرو می کنم، دنبال خونه مي گردم، دنبال دانشگاه می گردم، زبان می خونم، دوست پيدا می کنم، ولي کماکان می ترسم
دلم نمی خواد این کار و انجام بدم قلبا، اعتراف مي کنم، ترسيدم، دارم خفه می شم، دلم نمی خواد دور بشم، حتی حالا شهرم رو هم دوست دارم
یادم هست که ازش متنفرم بودم، اگه بمونم هم متنفر خواهم بود، می دونم، خودم و که نمي خوام گول بزنم
شايد این احساس همه هست قبل رفتن، نمی دونم
ولی خیلی نزدیک و بزرگه، هیچ وقتی اینطوری بهش نگاه نکرده بودم
من همه کار می کنم، من می رم، با ترس
.
من عروس غمگیني هستم، خيلی غمگین
.