Monday, March 30, 2009

دوشنبه 10 فروردین سال 1388

وقتی یه زن و شوهری توی مهمونی یه دعوای اساسی شون می شه، بعد خانومه با داد و هوار به آقاهه می گه "بذار بریم خونه اینقدر بزنمت که" دقیقا منظورش چیه ؟
.

Saturday, March 28, 2009

شنبه 8 فروردین سال 1387

خب نمی دونم از معایب زندگی مشترک هست یا از مزایاش
که حال مزاجی و روده ای و اینات افتضاحه، بعد ساعت 3 نصفه شب با دلپیچه بلند می شی می ری دستشویی
بعده یه عالمه سر و صدا، می بینی یکی در می زنه می گه خوبی  ! ؟
تو هم می گه ای باباااا، بیام بزنمت؟ مگه تو خواب نداری؟ خب چی فکر می کنی آخه که میای در می زنی، هااا؟
فکر کردم ممکنه ترکیده باشی ؟
.

بعد تر

پسره 4 سالشه، بهم می گه خاله
دیروز رفتیم خونه شون، دستم و می کشه می گه خاله میای بریم "خانوم بازی" کنیم؟
من با چشای گرد شده باهاش رفتم، دیدم رسیدیم دم کامپیوترش
داشت از این بازی های فشن می کرد، از اینا که یه خانومی میاد بعد لباس انتخاب می کنی تنش می کنی
گفتم نه خاله جون من حوصله ندارم
رفت پیش چمبه، عموووو شما میای بریم خانوم بازی کنیم ؟
.

Friday, March 27, 2009

جمعه 7 فروردین سال 1388

واقعا نمی دونم چطور می شه که گاهی به زندگی دیگران آدم گند بزنه، نا خواسته

می دونستم که یکی از دوستای نزدیکم با شوهرش شدید اختلاف داره، توی دو سه تا از دعواهای وحشتناکشون بودم، از اون طرف هم می دونستم که شوهره با یک خانومی ارتباط داره، این دوستم با شوهرش تهران زندگی می کردن و کار شوهره طوری بود که مجبور بود هر ماه دو هفته بره شهرستانی که اون خانومی که باهاش دوست بود زندگی می کرد

یه روز که با این دوستم بودم، بعد از کلی حرف دربارۀ اختلافاشون، آخر بهش گفتم که خب شوهرت داره می ره شهرستان تو هم باهاش برو، یکم بیشتر با هم باشین، کنارش باش

بعد نتیجه تمام تلاشها این می شه

که شوهره تنها آرامشش تو زندگی اون خانومی هست که باهاش رابطه داره، زندگی اش با زنش فقط و فقط جنگ و دعواست، از وقتی هم که من این حرف و زدم، زنش از کنارش به معنای فیزیکی اش تکون نخورده، و شوهره هم دیگه نمی تونه با اون خانومه ارتباط داشته باشه و زندگی اش از جهنم جهنم تر شده

بعد نتیجۀ نتیجه اش این شد

امروز تماس گرفتم که یه خبرشون و بگیرم، شوهره گوشی رو گرفت، گفتم خوبی ؟ گفت اِ ی اگه این دوستای فضول بذارن که ما زندگی مون و بکنیم

گند زدم نه؟

احساس کردم اصلا به من چه که این دوتا ریده شده به زندگی شون، به من چه هااا، که رفتم خیر سرم یه کوچولو کمک کنم، زدم کاسه کوزه شون و خراب کردم

اون موقع که آقاهه با خانومه که دوستش هست ارتباط داشت، اعصابش راحت تر بود و جنگ و دعواهاشون هم کمتر، حالا که اون نیست، زندگی شون داااغووون شده

من یه خنگ کامل هستم

.

Tuesday, March 10, 2009

هجدهم نوزدهم اسفند فکر کنم/دوشنبه

خب از زمانی که لپ تاپم خراب شد و رفتیم یه پی سی گرفتیم دیگه نوشتنم نمیاد باهاش، چون به کیبردش عادت ندارم، خب دو سال با اون لپ تاپه بودم حسابی دوستش داشتم، الان هم که لپ تاپ درست شده من از ترسم که هی نکنه دوباره هاردش بترکه  و دار و ندارم بره به فنا ازش استفاده نمی کنم و چمبه واسه کارایی مثل فیلم دیدن و اینترنت باهاش کار می کنه، بقیه کارها هم با این پی سی هست
که خلاصه امشب باز این پی سی مانیتورش خراب شد، به چمبه می گم اصلا همه کامپیوترها با من بد ان، به کامپیوتر هر کی دست می زنم هنگ می کنه، مال خودمونم که زرت زرت خراب می شه، حالا قرار شد فردا بریم یه مانیتور بخریم
خب منظور اینکه الان دارم با این لپ تاپ ه می نویسم و به کیبردش عادت دارم
بر خلاف تصور خودم که فکر می کردم ویزا بیاد سرمون خیلی شلوغ می شه هنوز خبری نیست و حتی بلیط هم نگرفتیم
من که صب تا شب می شینم پا کامپیوتر و فیلم می بینم و زبان می خونم  و اینترنت بازی می کنم و کلا خوش می گذره بهم خیلی
 تنها کاری که متاسفانه نمی تونم بکنم فکر کردن راجع به رفتنه، به نظرم خیلی بزرگ میاد
.
فکر کنم دوباره عاشق چمبه شدم، هی هر وقت می بینمش تو چشام اشک جمع می شه، بهش می گم همینجوریه دیگه، وقتی دل آدم، اینجا، همون جایی که دقیقا قلب آدم هست، یهو جمع می شه، باز می شه، منقبض می شه، مثل دم مارمولک که قطع می شه ؟  دیدی چطوری می شه ؟ چمی دونم  یه جوری شبیه این، یعنی عاشق شده دیگه، نه؟
.