Sunday, June 22, 2008

یکشنبه 2 تیر سال 1387

دیشب که پشت کامپیوتر بودم یهو دیدم یه سوسک گنده داره از دیوار روبروم میره بالا، بعد از کلی دوندگی کشتمش
بعدش که آخر شب داشتم واسه چمبه تعریف می کردم، میگه خب تو فکر نکردی این الان شایدی بچه داشت، شایدی مامان بود بابا بود
من دیگه کاملا دچار عذاب وجدان شده بودم، گفتم ای وای راست میگی هااا
بعد نشستم کلی قصه گفتم که الان این بچه هاش تو خونه منتظر ان و اینا،بیچاره، الان دیگه مامانشون نمیاد خونه
یاد این کارتون ها افتاده بودم که توش همه حیوونا رنگی و خوشگلن، آدم حتی سوسکارو هم دوست داره
تو کارتون نیک و نیکو یه حیوونی بود که اسمش الان یادم نیست ولی در واقع اسمش"گه قلتون" ِ ، یعنی واقعا اسم از این ضایع تر،بیچاره، ولی تو اون کارتون من دوسش داشتم، ولی واقعی اش رو اصلا دوست ندارم، ولی عین ِ همون کارتون ِ شکلش، من نمی دونم این حیوون چه علاقه ای به این پهن و این بند و بساط ها داره، یعنی من هر موقع تو جنگل یا هر جایی گه قلتون دیدم داشت فضولات حیوانات رو می غلتوند، همیشه واسم جالب بوده که این میره اینا رو می خوره یا باهاش خونه میسازه
ولی اون مگسه رو از همه بیشتر دوست داشتم، اسمش "پاک"بود، که از این عینکایی که الان مد شده میزد، اونم اون موقع
بعدشم تو دهکده حیوانات "دراگو" رو دوست داشتم، اون ببره که بدنش بادی بیلدینگ بود، یعنی یک سوم بدنش پاهاش بود، دو سوم از کمر با بالا، پسرشم مثل خودش بود
خلاصه که سوسکه رو کشتم، البته نه با کفش، با اسپری، چمبه میگه اینطوری خیلی بهتره، نمی دونم از کجا میدونه ولی

1 comments:

masgh said...

دنیا بی رحم تر از این حرفاست خیلی بی رحمتر ولی یه خانواده ی سوسک الان بی سر پرست شده حتما الان شمع روشن کردن و خرما گذاشتن وسط هی گریه میکنن راستی میراثش به کی میرسه