Wednesday, April 22, 2009

چهارشنبه 2 ارديبهشت سال 1388

خب من بالاخره فهمیدم که کار کردن سخته
بیشتر فهميدم که ترجمه کردن هم سخته،  واقعا هااا
بعد خب اینکه در همين دور روزه ریده شد به زبان انگليسی ام رفت اينقدر که اعتماد به نفسم و از دست دادم
کلا خوش می گذره، ولي خسته کننده است واقعا، از ساعت 7 صبح تا 11 شب
چمی دونم دیگه، فعلا همین
.
 
 
 

Monday, April 20, 2009

دوشنبه 31 فروردين سال 1388

من امروز رفتم سر اولین شغل زندگی ام

بله باعث تاسف خودم هم هست که من تا به حال کار نکردم و می دونم که این موضع کار نکردن تا بیست و 8 سالگی اصلا چیزه خوبی نبوده و کلی عوارض داشته که الان حوصله ندارم بنویسم

البته تو دوران دانشجویی تو بیمارستان کار می کردم هاا، البته کاروزی بوده، آها اونها شغل حساب نمی شده ؟ خواستم بگم که کار می زدم خودم و خلاصه در مقاطع مختلف و همچین آکبند نگه نداشتم

حالا این شغل من چی هست الان، بله، روم نمی شه بگم خب، بله

مترجمی
خلاصه این همه کلاس زبان من رفتم باید یه جا به درد می خورد یا نه ؟

بعد من نمی دونم چرا هر کی می فهمه این موضوع رو اولین سئوالی که می پرسه اینه که اینها تو رو از کجا پیدا کردن، ای بابا، سئوال بهتر نبود

خب پیدا کردن دیگه

بعد حالا اینهاش مهم نیست، مترجم قبلی دیگه نمی تونست بیاد، قرار شده من به جاش برم، بعد امروز روز آشنایی و معارفه و اینها بود، خلاصه چند تا جمله که یکی از این آقایون آلمانی که انگلیسی رو با لهجه بریتیش صحبت می کرد بعد از این نوک زبونی ها هم بود که واسه گفتن س یه کوچولو زبونشون رو میارن بیرون به دندونایه بالایی می چسبونن

خب من پس افتادم، بعده اینکه ایشون چند تا جمله گفت، مترجم قبلی هم گفت خب ترجمه کن، گفتم آی هَو نو آیدیا وات هی ایز تاکیینگ اِبَوت

خاک بر سر شدم رفت، بنده خدا آلمانیه شروع کرد توضیح دادم که من بعله، آلمانی هستم ولی خب در دانشگاه فلان انگلستان دارم تدریس می کنم، قبول دارم یکم لهجه دارم ولی عادت می کنید، الان همه دانشجوهاي من مي فهمن من چی می گم

گفتم شما به این می گید یکم ؟

 سرزبونی صحبت می کنی رو چی می گی ؟

ای بابا، حالا رئیس هم ایشون بودن، یعنی کل مکالمات با ایشون بود، ای خداا

بعد خب سوتی های امروز من فقط به این هم خلاصه نشد، رفته بودیم یکی از این خونه های خیلی خیلی قدیمی که سرداب داشت، من هم شروع کردم توضیح دادن، آخر گفت فارسی اش چی می شه، گفتم قنات، اون هم شروع کرد به تکرار کردن که قنات قنات

آخه قنات ! ؟
یکم بعدش یادم اومد البته، ولی گفتم ولش کن
اي بابا، خب هول شده بودم

گل ارکیده همون زنبق ِ دیگه، هاا ؟ اگه هست که فبها، اگه هم نیست که این دومین سوتی بود

خب من نزدیک به پس افتادن بودم، داشتم تصمیم می گرفتم که بگم من نمیام و به من چه و یکی دیگه رو پیدا کنید، بعد به خودم گفتم خره، خاک بر سرت کنن، تو می تونی و از این خزعبلات تحویل خودم دادم

حالا شانس آوردم که تا بعد از ظهر این مترجم جدیده هست و من فقط قراره نگاه کنم ببینم چه خبره
از فردا خودم تنهام : (
امیدوارم خوش بگذره
.

Saturday, April 18, 2009

شنبه 29 فروردین سال 1388

خانواده یعنی مامانت روزی حداقل دو بار بهت تلفن می زنه، یه بار ظهر وقتی از سر کار برمی گرده، خبرت و می گیره  ازت می پرسه امروز می ری پیشش یا نه، یه بار هم غروب تلفن می زنه که اگه نرفته باشی دیدنش، ازت بپرسه چرا نیومدی؟

خانواده یعنی داداشه می شینه کنارتون، هی غیب نمی شه که مجبور باشی وقتی می ری یه بار بری تو اتاقش بهش سلام کنی، یه بار هم بری تو اتاقش خداحافظی کنی

خانواده یعنی بابات، بابات، بابات، وقتی رفته خرید، به محض اینکه می فهمه تو خونه اونها هستی، خریدش و ول می کنه و میاد که تو رو ببینه، مامانه ازش می پرسه خرید هات کو؟ می گه دیدم این دختره اینجاست، دیر می شد، دوباره می رم حالا

خانواده یعنی بابات، وقتی یه روز نمی ری پیششون فرداش بهت تلفن می زنه می گه دختر غیبت داشتی دیروز ها، حواست هست، نه تلفن زدی، نه اومدی

خانواده یعنی، بابات نشسته یه گوشه، نگاه می کنه مامانت و که داره با تلفن با تو حرف می زنه، هی منتظر می شینه گوشی رو بگیره صدات و بشنوه، هی حرص می خوره چرا مامانه گوشی رو نمی ده بهش، در کمال تعجب می بینه مامانه گوشی رو قطع کرد، می ره از تو اتاق با موبایلش بهت زنگ می زنه، تو شماره اش و می بینی، تعجب می کنی، می بینی ناراحته که چرا مامانت گوشی رو بهش نداده، که می گه الان با مامانت دعوام شد می گم چرا گوشی رو قطع کردی نذاشتی من با این دختره صحبت کنم

خانواده یعنی این

کجا بودین تو همه این سالها ؟

شما که همه این کارها رو بلد بودین ؟ چرا دریغ کردین پس ؟

چرا من هر چی اومدم جلو جواب نداد، چرا پس زدین ؟

حالا ؟
.

Friday, April 17, 2009

بعد تر

بعد آها يه چیز دیگه
قرار شد مسابقه بذارن مامان باباش ببینن کی قوی تره
بعد اين پسره 5 ساله هه شده بود داور مثلا
وقتی مامانش زمين مي افتاد، به باباش می گفت، بابايي، یه لحظه صبر کن، موهای مامانی خراب شد، بعد شروع مي کرد موهای ه مامانش و مثلا درست می کرد
باز تا احساس می کرد در حق مامانش داره ضعیف کشي می شه می گفت : بابایی، یه دقه وايسا، لباس مامانی خراب شد
.

پنج شنبه 27 فروردين سال 1388

آقا ما بچه نداریم، دوست هم نداریم داشته باشيم، ولي خب نمی شه ذوق نکرد گاهی
پسره دراز کشیده، چشاش داره گرم می شه، یه دونه از این کاغذ هاي رشته رشته که طلایی هستن هم از صبح هي دستش گرفته باهاش بازی کرده، هنوز هم که داره خوابش می بره تو دستشه
بعد به مامانش می گه : مامان اين طلام و بگیر مباظبش باش
.

Thursday, April 16, 2009

چهارشنبه 26 فروردين سال 1388

چقدر سخته دل کندن از چيزهایی که دوستشون دارم و به ديدنشون عادت کردم، به این کتابخونه بهم ريخته، به این فيلم هاي پخش و پلا روی زمین، به اين میز تحریری که روش هيچ چیزي سرجای خودش نيست
دارم کتابهای زبانم رو کارتن مي زنم که بدم به استاد زبانم، یکي یکي سی دي ها شون و بهشون چسبوندم، وقتي رسيدم به کتاب قصه هام دلم هري ریخت پایين، هنوز اینقدر توان پيدا نکردم که برم از تو کتابخونه درشون بیارم و بذارم تو کارتن
همه اين کارهایی که من الان دارم انجام مي دم رو چمبه يه ماه پیش کرد، يه روز نشست، هر چی رو که نمی خواست ببره یا ريخت دور یا داد به کسی
من نمی تونم، دوست دارم گاهي بشینم فکر کنم که فلان کتابم الان توی کارتن، توي خونه مامانم ه، یه روز می رم ميارمش
یه دونه قابلمه مسی دارم که عاشقشم، توش همیشه غذاهاي خوشمزه می پزم و یه عالمه بوس و بغل و عشق می ریزم توش و مي شینم به لبخند آدم هایی که دارن می خورن نگاه می کنم و کیف مي کنم، حالا نمی تونم اون و با خودم ببرم، ولی یکي از دفعه هایي که بر می گردم حتما با خودم می برمش
یادم رفته بود دل کندن اينقدر سخته
.

Wednesday, April 15, 2009

سه شنبه 25 فروردین سال 1388

یَک هواي پدر سگی شده اینجا که نگووو، بس که خوبه
.

Tuesday, April 14, 2009

دوشنبه 24 فروردین سال 1388

غمگینم
می دونم چرا
ولی جوابش یکی دو تا نیست، یه مجموعۀ در هم آمیخته از دلایل مختلفه
نمی تونم خودم رو قضاوت کنم، سخته
باید خودم رو سرزنش کنم ولی ترجیح می دم غر بزنم
نمی دونم کارهایی که در گذشته می کردم و لذت می بردم و الان انجام نمی دم و دلتنگشون هستم رو واقعا دوست نداشتم و تظاهر می کردم که دوست دارم، یا اینکه شرایط باعث شده فقط ازشون دور بشم؟ یا که کلا چه مرگمه ؟
الان یه مرضی گرفتم که دنبال یه آدمی می گردم که سرزنشش کنم واسه کارهایی که باید می کردم و نکردم، واسه چیزهایی که باید بهش می رسیدم و نرسیدم، بعد اون آدمه در حال حاضر در دسترس نیست یا پا نمی ده
کلا این می شه که غم می گیره آدم و
.

Thursday, April 2, 2009

چهار شنبه 12 فروردین سال 1388

یه چند وقتی هست که دارم این سریال رو می بینم، خیلی دوستش دارم
نمی دونم والا، یه سری کارا هست که آدم موقع غم و شادی انجام می ده کلا حال می کنه، حالا من هم همین، ناراحت می شم این و می بینم، خوشحال می شم این و می بینم، یه مرضی گرفتم
ولی خیلی حال می ده
.

Wednesday, April 1, 2009

سه شنبه 11 فروردین سال 1388

من به این نتیجه رسیدم که به آدم هایی که اصولا وقتشون آزاده کلا، یا اینکه وقت آزاد خیلی دارن دیگه خیلی نزدیک نشم
بابااااااا، همین الان از جنگل برگشتیم، تلفن می زنن می گن امشب بشینیم، امشب بریم فلان جا، امشب بیایم خونه شما، امشب میاین خونه ما، دوباره کی بریم جنگل، کوفت زهر مار
بعد هر وقت جواب اینه که " نه ما کار داریم نمی تونیم"، پاسخ اینه که" ای بابا، شما هم که همه اش کار دارین، این کاراتون کی تموم می شه پس، اصلا چی کار دارین ؟" خب یکی نیست بگه پدرت خوب مادرت خوب خیر سرمون همین الان دیدیمتون، بذار دو ساعت بگذره
همین خلاصه، با آدم های وقت آزاد زیاد دار خیلی دوست نمی شم دیگه
.