Wednesday, February 11, 2009

چهارشنبه 23 بهمن سال 1387

هی تو این مدت مجبور بودم بین تهران و گرگان رفت وآمد کنم، اینطوری شده که روی هیچی نمی تونم برنامه ریزی کنم، تا میام به کارام سر و سامون بدم مجبور می شم دوباره برم تهران
احساس می کنم خونمون شبیه خونه نیست، آخه خونه ای که یخچالش خالی باشه، یا اینکه چند تا تیکه کالباس و کره پنیر توش باشه خونه است آخه

خب وقتی من میام گرگان می رم خرید، بعد تا می فهمم مجبورم برم تهران هر چی خریدم و گذاشتم تو یخچال مصرف می کنم که خراب نشه، یخچال می شه خالی

بعد چمبه هم که آشپزی نمی کنه، وقتی هم  بر می گردم تا یکی دو روز آشپزخونه غیر موارد چایی و قهوه تعطیله، می رم خرید، باز تا یکم می ره خونمون بشه خونه و بوی غذا، باز تهران

بالا آوردم دیگه

حالا پریروز غروب رسیدم، الان دارم بهش فکر می کنم که احتمالا باز به زودی که نمی دونم کی هست باید برم تهران، برم خرید؟ نرم؟

حالا تصمیم گرفتم امروز برم یه کارایی بکنم

نتیجه اینهمه تهران و گرگان کردن این شده که من از تیر ماه ده کیلو چاق شدم خب، هر دفعه می رم تهران دو کیلو یا حالا کمتر

خب آدم تو خونه دیگران  رژیمش نمیاد که، بعدش هم هی شام اینرو اونور، حالا کم هم که بخوری خلاصه یه چیزی می خوری دیگه
دارم توجیه می کنم:دی

خب نه که تابستون هم نزدیکه، خلاصه منظورم اینه که پالتو دیگه نمی شه پوشید خب، دیگه چیزی وجود نداره که بشه زیرش قایم شد و  این حجم چربی رو مخفی کرد

حالا این چمبه خیلی نامرده، صد سال یه بار شام نمیخوره، همینکه من می گم من می خوام از شنبه(:دی)رژیم بگیرم، همون شنبه کذایی که میاد، از صب می گه خب شام چی بخوریم به نظرت؟

حالا من این دفعه واقعا واقعا رژیم گرفتم، نه از شنبه تازه، از همین دیروز ظهر بعد از نهار:دی
خب مامانم اسفناج ته چین درست کرده بود با مرغ، تازه شم
.

Wednesday, February 4, 2009

چهار شنبه ؟ بهمن سال 1387

من راستش تازه فهمیدم که آدم سرش شلوغه یعنی چی؟
یعنی این که فقط سرش شلوغه و صرفا نشسته به در و دیوار نگاه می کنه و نمی دونه چه غلطی قراره بکنه؟
یعنی یه عالمه چیز تو مغزته که سرت و به قول معروف شلوغ کرده ولی از نظر زمانی وقتت کاملا آزاده
هی دارم فکر می کنم که خیلی کارا باید انجام بشه، بعد می گم ولش کن حالا یادداشت می کنم دو هفته مونده به رفتن انجام می دم، هنوز هم یادداشت نکردم
چمبه همه کاراش و لیست کرده زده به دیوار داره دونه دونه روش خط می کشه
نظم حال به همه زن
هی می گه تو هیچ کاری نمی خوای انجام بدی؟
خب من اصلا نمی دونم باید چه کاری انجام بدم راستش، اصلا هم مهم نیست الان، حالا شاید دو هفته مونده به رفتم یه چیزایی مهم شد، نمی دونم
.
خب جدیدا با یه سئوال فلسفی در مورد خودم مواجه شدم که هر روز بهش دارم فکر می کنم، قبلا هم فکر می کردم ها، ولی بعد از دفاع از پایان نامه خیلی بیشتر شده
من بزرگ شدم قراره چی کاره بشم ؟
نه واقعا قراره چه غلطی بکنم آخه
خب هنوز نمی دونم، اصولا هم فکر نکنم حالا حالا ها بفهمم
امتحان آیلتس که قرار بود بدم؟ ها ؟ چیزه، هیچی ولش کن
.