Wednesday, June 25, 2008

یکمی بعد از ظهر

مامانه با بابا هه رابطه خوب باهم ندارن
هی تصمیم میگیرن جدا بشن ولی نمی شن، یعنی تا اونجایی که من یادم میاد اینا می خواستن جدا بشن، بیشتر از بیست سال ِ حداقل
دیروز که با مامانه صحبت میکردم گفت که خیلی با هم گریه کردن دوتایی
گریه کردن که چرا زندگیشون اونطوری گذشت
که چرا خوب نبودن
که چرا نمی تونن خوب باشن
منم گفتم که شما هر چند که با هم خوب نیستین و متاسفانه بعد از این همه سال هنوز نمی دونین باهم چطوری رفتار کنین، ولی تا آخر ِ آخرش با هم میمونین، هیچ وقتم جدا نمی شین، فقط بلدین اعصاب ما رو خورد کنین با این کاراتون
میگه چرا؟
میگم چون شما بیمار ِ همدیگه این
بیمار اینکه اذیت کنین و آزار ببینین
چندین سال ِ که اینطوری گذشته، با اذیت و آزار
شما ها تحمل آرامش و ندارین که
بلد نیستین چطوری آروم زندگی کنین
بلد نیستین از آرامش لذت ببرین
چند روزم که جدا زندگی کردین، دیدین نمی تونین بدون دعوا سر کنین و گریه افتادین
گفتم که مامان جان، شما دوتا بیمار همدیگه این
شاخ و دم نداره که
.
بی رحمی گفتم شایدی
.

0 comments: