Sunday, June 17, 2012

اینقدر که خیلی وقته وبلاگ ننوشتم، صفحه بلاگر و اصلا نمی فهمم که چی به چی هست، چه دنیا عوض شده
هنوزم اعتقاد دارم گوگل ریدر بهترین دوران وبلاگ خونی و این صوبتا بود، خیلی همه چی شفاف بود همچین، این سیستم جدید خیلی پیچیده است من نمی فهمم چی به چیه اصلا
همین، خواستم یه غری زده باشم سر صبحی

Thursday, June 2, 2011

خیلی دلم می خواد دوباره وبلاگ بنویسم، ولی اصلا نمی دونم چی بنویسم
الان هم فکر کنم این و دارم می نویسم واسه خاطر اینه که سه تا پروژه دارم که باید دوشنبه تحویل بدم هنوز هم هیچ کدوم و  شروع نکردم
می خوام به استاده زنگ بزنم بگم یه وقتی به من بده واسه یکی اش اون دوتا رو یه خاکی به سرم می کنم
پاشم برم زنگ بزنم

Friday, January 7, 2011

.
ماهی کبابی٬ آواکادو٬ کدو تنبل٬ فلفل دلمه و خیار
.

Wednesday, January 5, 2011

.
آدم بعد از یه مدت که هی سالاد می خوره خسته می شه و دلش غذای گرم می خواد، جدیدا همون محتویاتی که قبلا
خام می خوردم(غیر از گوشت البته) رو یه طورایی گرم می خورم
مثلا کدو سبز رو حلقه حلقه می کنم بعد می چینم کف ماهی تابه تفلون بدون هیچ روغنی و حرارت و زیاد می کنم، حدود چهار دقیقه طول می کشه که دو طرفش طلایی می شه، نه اونقدر نرم هست مثل کدوی سرخ شده و نه اونقدر خیار مانند مثل کدوی خام، از همه مهمتر گرم ئه
با قارچ هم همین کار و می کنم، همچنین با سینه مرغ
سینه مرغ و تیکه های کوچیک خورد می کنم که سریع بپزه مثل بند انگشتی، بعد با پیاز و فلفل نمک قاطی می کنم و می چینم کف ماهی تابه، این هم چیزی بیشتر از ۵ دقیقه طول نمی کشه
بعد هم گیشنیز و گوجه و فلفل دلمه و آواکادوی خورد کرده رو اضافه می کنم
کل این مراسم فکر نمی کنم بیشتر از یه ربع بشه
این غذا یه چیزی حدود ۴۵۰ کالری داره
.

Tuesday, January 4, 2011

.

جعفری٬ ریحان٬ فلفل دلمه و خیار و قارچ با کوس کوس
.

Friday, December 31, 2010

.

Thursday, December 30, 2010

از روز اولی که رژیم و شروع کردم تا الان پنج ماه می گذره، یه چیزی حدود ۱۳ کیلو کم کردم و بابت اش خیلی خوشحالم، الان دیگه نه تنها لباس های قبل از رژیم اندازه ام نمی شه، لباس هایی که قبل از اضافه وزن می پوشیدم هم اندازه نیست، تمام لباس های زمان چاقی ام :دی رو انداختم دور، همه همه اش رو، بعد رفتم واسه خودم یه چندتایی لباس نو خریدم که به سایز الان ام می خوره
از روز اول این برنامه پیاده روی کردم، از روزی ۵۰۰ متر شروع کردم تا رسید به ۸ کیلومتر در عرض تقریبا دو ماه فکر کنم، بعد از شروع ماه سوم رفتم یه سالن ورزش ثبت نام کردم  و از همون روز اول هر روز رفتم ورزش غیر از تعطیلات عمومی که سالن بسته بود
اولین بار که رفتم رو تردمیل، فقط تونستم صد متر بدوام، یه جوری نفس نفس زدم که فکر کردم الان سکته می کنم، تمام پاهام هم درد می گرفت با اینکه قبلش هم پیاده روی می کردم، دویدن و روی تردمیل افزایش دادم کم کم، با هر هفته یک کم بهش اضافه کردن، که الان ۵ کیلومتر می دوام، گاهی که وسط اش خسته می شم یک دقیقه راه می رم بعد دوباره شروع می کنم
کلا وقتی می رم جیم دو ساعت ورزش می کنم، یک ساعت اول از همین ورزش هایی که ضربان قلب و می بره بالا، تردمیل و دوچرخه و اینها و یک ساعت دوم هم با دستگاه های دیگه کار می کنم
.
در مورد برنامه غذایی، روزهای اول خیلی گیج بودم و اصلا نمی دونستم باید چی کار کنم که هم سالم بخورم هم متعادل، ولی کم کم یاد گرفتم
یواش یواش مدل های مختلف کربوهیدرات رو به غذام اضافه کردم مثل نون و حبوبات و میوه هایی مثل انبه و موز، پروتئین هم فقط سینه مرغ و ماهی که چربی کمتری دارن به نسبت گوشت قرمز
یعنی یه روز اینطوری می شه مثلا، چای سبز و خرما واسه صبحونه، میوه میوه میوه میوه تا نهار، نهار هم مخلوطی از سبزیجات از هر چی که دوست دارم، دوباره میوه میوه میوه تا غروب که می رم ورزش، شب هم که میام چای سبز و  مواد کم کالری مثل بروکلی و گل کلم و هویچ و کرفس و اینها
مثلا این یه نمونه از نهار ئه
توش یه تیکه نون داره٬ کرم بروکلی بخارپز داره٬ سینه مرغ داره که توی ماهی تابه بدون روغن پخته شه ، گوجه داره و کرفس با اسنو پی  که با لوبیا سبز هم می شه جایگزین شه به علاوه اسپاراگوس که اون سبزی های اون گوشه ای هست که شبیه گرز می مونه
حالا اینها رو می شه با هر سبزی جایگزین کرد
.
یه چیز مهمی که یاد گرفتم تو این مدت این بود که یه برنامه این مدلی واسه وزن کم کردن، نیاز به برنامه ریزی و ساپورت پارتنر داره و کمی آرامش و البته وقت آزاد واسه خرید کردن و غذا پختن
چون مثلا من هم واسه خودم غذا درست می کنم هم چمبه
.
یه چیز دیگه هم اضافه کنم، تو این مدت به عادت غذایی آدم های لاغر خیلی توجه کردم، بعد یه چیز مهمی که فهمیدم این بود که میان وعده چندانی مصرف نمی کنن، مثلا من قبلا نهار می خوردم یه ساعت بعدش یه بسته چیپس می خوردم یا چایی مثلا با کیت کت، ولی آدم های لاغر اکثرا وقتی مثلا نهار می خورن تا وعده غدایی بعدی یه بسته چیپس نمی خورن، اگه هم بهشون تعارف کنی نهایتا یه دونه یا دونه می خوره
این خیلی مهمه، چون خیلی از ماها غذاهای اصلی مون و زیاد نمی خوریم و از میان وعده ها چاق می شیم
نکته بعدی هم اینه که من قبلا فکر می کردم باید دوماهه خودم و بکشم و به وزن ایده آلم برسم، ولی الان اینطوری فکر نمی کنم چون اون روش قبلی اعصابم و به هم می ریخت وقتی می رفتم رو وزنه و می دیدم با وزن دیروز ام فرقی نکردم، وزن کم کردن یه برنامه طولانی مدت ئه، بسته به مقداری که باید کم بشه، شیش ماه یه سال دو سال هر چی
.
این بود انشای من :دی
.
.

Sunday, September 26, 2010

امروز واسه چمبه لوبیا پلو درست کردم٬ توش زیره هم ریختم تازه٬ واسه این یکی دیگه باید بهم مدال بدن٬ از لحاظ  رژیم که خودم نخوردم
.
امروز هفته سوم رژیم تموم شد٬ تو این هفته یک کیلو و نیم
.

Sunday, September 19, 2010

فکر می کردم تولد 30 سالگی ام و جشن بگیرم با دوستای خوب و فامیل هایی که دوسشون دارم، ولی خب کنار هم نبودیم
دیشب با چمبه رفتیم یه جا نشستیم و آبجو خوردیم و سیگار کشیدیم
دو سه تا میز و یه گروه بیست نفری کنار هم چسبونده بودن، یکم که گذشت شروع کرده آهنگ تولدت مبارک و واسه یه دختری که اون وسط نشسته بودن خوندن
واسه اون دختره خوشحال شدم، برگشتم نگاش کردم، چشاش برق می زد، ولی خب خیلی غم انگیز بود واسه من
یکم که گذشت دیدم نمی شه، باید امشب دو تا آشنا ببینم وگرنه می ترکم، رفتیم خونه یکی از بچه ها که اتفاقا تولدش بود از شانس من، خونشون هم شلوغ پلوغ بود کمی با کلی بچه، خلاصه کیک گذاشت و شمع فوت کرد
بعد من فکر کردم که من امسال و پارسال شمع فوت نکردم، مگه می شه آدم تولدش شمع فوت نکنه، حتی یه دونه روی کولوچه
یکم نشستیم اونجا و برگشتیم خونه، تو راه برگشت تو ماشین خوابیدم، رسیدیم خونه رفتم تند تند مسواک زدم و آرایشم و پاک کردم و خودم و فرو کردم تو تخت زیر پتو
صبح بیدار شدم، دلم نمی خواست هیچ جا برم هیچ کار کنم، ظهر شد، گفتیم بریم کاهو بخریم، رفتیم واسه خرید کاهو، با پنج تا بسته خرید از سوپرمارکت خارج شدیم، داشتیم میومدیم خونه گفتم پاشیم بریم یه جا کنار ساحل بشینیم یا چمی دونم یه کاری بکنیم
رفتیم یه جا نشستیم، یکم بادوم زمینی خوردیم و قدم زدیم و عکس گرفتیم و مردم و تماشا کردیم و اومدیم خونه
و این بود تولد سی سالگی
.

Friday, September 17, 2010

هنوز دارم رژیم میوه و سبزی رو ادامه می دم، امروز جمعه است و این یکشنبه می شه دو هفته، چند روزی از رژیم و پیاده روی هم کردم یکم بیشتر از دو کیلومتر
توی هفته اول دو کیلو وزن کم کردم، تو این هفته تا الان که جمعه است یک کیلو
به نظرم روند کم شدن وزن کند می شه تو هفته دوم، چون بدن تطابق پیدا می کنه با کالری مصرفی یه جورایی، اولا واسم خیلی عجیب بود که چرا با این مقدار کالری وزنم کم نمی شه، چون مثلا یه آدم با مشخصات من باید حداقل روزی 2500 کالری(آیا این کیلو کالری هست یا کالری، یادم رفته) دریافت کنه که من چیزی حدود شاید 600 کالری می گیرم، ولی الان واسم جا افتاده که بدن عادت می کنه و سعی می کنه متابولیسم و بیاره پایین
مشکلی که این رژیم داشت واسه من تو روزهای اول خستگی و ضعف دائم با صدای غرغر(؟) شکم، ولی بعد این ضعف و خستگی رفت و انگار نه انگار که رژیم دارم و کاملا عادت کردم به این کم خوردن و صدای شکم خیلی خیلی کم شده، در حدی که متوجه نمی شم
در مورد هوس غذا کردن، الان دیگه اصلا هوس هیچ غذایی نمی کنم، یعنی از جلوی رستوران رد بشم یا هر چی واسم کاملا عادی شده، واسه چمبه هم خب تقریبا یک روز در میان غذا درست می کنم و اصلا دلم نمی خواد بخورم، ولی یه هوس دائم دارم، دلم می خواد سیب زمینی سرخ کرده بخورم با کچاپ، یعنی این فکر اصلا از مغزم خارج نمی شه، دائم بهش فکر می کنم، هی به خودم وعده می دم که آخر هفته برم بخورم
این و می خوام بگم که در حالتی که رژیم هم نیستم از این فنتزی های غذایی دارم، ولی دائم نیست چون می دونم مثلا یه ساعت بعدش عملی اش می کنم، ولی این دائم به یک غذا فکر کردن اعصاب خورد کنه
.
الان رژیم اینطوری ئه که صبح یه چای سبز با یه پرتقال، نزدیک ظهر یک قهوه با شیر بدون شکر، ظهر یه سیب، ساعت 3 دوباره یه سیب دیگه، ساعت 6 سالاد کاهو بدون سس طبعا، شب هم نارنگی یا هویچ یا هر میوه دیگه ای غیر از موز
روزی یک کلیسم و یک مولتی ویتامین که البته همیشه می خوردم به رژیم ربطی نداره
.
این و می نویسم خودم به نظرم میاد همین؟ باورم نمی شه من اینقدر دارم غذا می خورم در روز
امروز هم یکی از شلوار جین هام که از شیش ماه قبل به اینور اندازه ام نشده بود و پوشیدم، خوشحال بودم اینقدر
.

Monday, September 13, 2010

اومده بالا سر من که دارم سالاد کاهو می خورم، می گه یه تیکه از سالادت بده، می خوره می گه اوفففف، چقدر سرکه زدی
خب من تو سالاد کاهو سرکه می زنم، یاد تابستونها و کاهو و سرکه سکنجبین خوردن تو حیاط خونه مادربزرگم می افتم، دوست دارم
نمک می زنم رو کاهوها، بطری سرکه رو چپه می کنم، قلپ قلپ خالی می شه، آخر سر که سالادم تموم می شه هم دلم ضعف رفته
.
دیروز رفتیم بیرون با یکی از دوستای چمبه که همسرش حامله است، بعد هر جایی می خوایم بریم یه چیزی بخوریم داستان داریم، ماهی بخوریم، نه جیوه داره من حامله ام، بریم کافه بشینیم یه قهوه بخوریم، نه من نمی تونم قهوه بخورم حامله ام، بریم هاد داگ بخوریم، نه احتمالا گوشت خوک باشه، نمی خورم حامله ام، بریم همبرگر بخوریم، نه من نمی دونم این گوشت هاشون چیه
خلاصه فقط چل تا رستوران و اینور اونور کردیم تا بالاخره یه جا رفتیم یه چیزی خوردیم
.
نشستیم تو پارک، بعد یکی سیگار روشن کرد، پاشد رفت دو کیلومتر اونورتر نشست که مثلا الان در ده متری اش یه دونه سیگاره، بهش می گم بی خیال بابا، دائم داری تو پیاده رو تو یه متری این اتوبوس ها و ماشین ها قدم می زنی، فکر می کنی حالا یه دود سیگار تو فاصله ده متری ات توی این پارک به این بزرگی الان خیلی ضرر فیلان داره
می گه خب آدم دلش نمی آد بچه اشه
.
بهش می گم هیچ نظری ندارم ولی لابد راست می گی دیگه
.
سالادم تموم شده، اینقدر که سرکه ریختم روش کلی سرکه ته ظرف مونده، بعد هی انگشت زدم ته ظرف، انگشتم و کردم تو دهنم، حالا هم نوک انگشتم پیر شده، هم دلم ضعفه
.

Sunday, September 12, 2010

خب رژیم یک هفته ای من تموم شد، امروز بعد از هفت روز، هفت روز فقط میوه و سبزی و اون سوپ کذایی رو خوردن، هفت روووووز، یه تیکه کیک خوردم، یه دونه همبرگر خوردم با سیب زمینی، با یه دونه بستنی، کل دیشب داشتم فکر می کردم امروز چی بخورم، مونده بودم بین پیتزا و همبرگر
خب تو این هفت روز من دو کیلو نیم کم کردم، خوشحالم کلا بابتش، از همین الان که یکشنبه بعد از ظهر هست هم دوباره ادامه داره رژیمه، ببینم این هفته چقدر کم می شه

Thursday, September 9, 2010

امروز روز پنجم رژیم ِ هفت روزه ام بود، خودم و وزن کردم دو کیلو کم کردم، راضی ام کلا و به نظرم می ارزه، تا ببینم چطور ادامه پیدا می کنه
ولی دیگه ریخت سوپ ِ رو نمی تونم ببینم، دو روزه که نخوردم ازش، همینطور تو یخچال افتاده، سوپ ئه واسم حالت آهنگ موبایلی رو داره که باهاش بیدار می شم و بعده یه مدت دیگه نمی تونم تحمل اش کنم
بدبختی هم دائم تو تلویزیون تبلیغ غذاست، همین دو ثانیه پیش داشتم وسوسه می شدم که یه پیتزا سفارش بدم ولی مقاومت کردم، همچین آدمی ام کلا
.
آه، پیتزا
.
عصبانی ام، دارم سعی میکم بدون اینکه صدام و ببرم بالا قانعش کنم، سرش و دائم به بالا و پایین تکون می ده، تو فرهنگ من این یعنی نه، مال کلمبیاست، نمی دونم منظورش چیه شاید داره تائید می کنه، هی حرف می زنم، نمی ذاره جمله های من تموم شه، تو تمام طول مکالمه سرش و بالا و پایین می کنه که نه، فهمیدم مخالف ئه، داره دیوانه ام می کنه با این حرکت اش، بالا پایین، بالا پایین، تند تند، دلم می خواد سرم و بکوبم به دیوار بگم  به درک، هر طوری که می خوای فکر کن
از مخالفت اش ناراحت نیستم اصلا ولی اینقدر که عصبانی ام کرده این حرکت تکون دادن سرش، می گیرم می شینم، چند دقیقه به صفحه موبایلم خیره می شم، نفس عمیق می کشم
.
 سر کلاسیم، بحث از اینجا شروع شد، ازدواج بین فرهنگی، بعد از اینکه هر کسی نظرش و گفت استاد برگشت گفت این موضوع تو استرالیا کاملا حل شده است
گفتم بله، وقتی یه دختر تایلندی که چهار تا کلمه انگلیسی  نمی تونه حرف بزنه ویزا هم نداره با یه پسر استرالیایی ازدواج می کنه، بله حل شده است، وقتی یه مرد 70 ساله استرالیایی با یه دختر چینی 25 ساله ازدواج ، می کنه، بله کاملا حل شده است، اتفاقا بیا اسمش و بذاریم عشق
گفتم تو این یه سال و اندی که اینجام، حتی یک دونه زن و شوهر استرالیایی با اختلاف سن فاحش ندیدم، حتی یک دونه، نمی گم نیست، ولی من ندیدم، گفتم بهش از شبی که با یه آقای استرالیایی که پسرش با یه چینی ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود حرف می زدم، که مرده گفت بابا دختره واسه ویزا با این ازدواج کرد، گفتم ناراحتی طلاق گرفتن؟ گفت نه بابا، اینقدر اینها زیادن که، حالا یکی دیگه
از اون آقای استرالیایی که وقتی همکارش دوست دختر ویتنامی داره، بهش متلک می گه که چند خریدیش، پنج هزار تا
آخر هم گفتم تعمیم نمی دم، ولی نژاد هنوز اینجا واسه خیلی ها دغدغه است
حرف آخرش خونم و به جوش آورد، با یه لحن نصیحت آمیز تهوع آور، اینقدر متعصب نباش هانی، حالا که اومدی اینجا یکم این تعصب های عجیبت و کنار بذار و یاد بگیر که اینقدر مردم و قضاوت نکنی
.
می دونی من شل شدم، تسلیم شدم، من توانایی ندارم با همچین آدمی بحث کنم، که همچین کسی رو بشینم قانع کنم
من دلم می خواد تو این شرایط داد بزنم، بگم کثافت، تو نمی فهمی، بعد وسائل ام و بردارم و واسه همیشه برم
.
دیروز نشسته بودم تو حیاط این موسسه، یه برگه بود رو میز، در مورد مدیریت عصبانیت، برش داشتم گفتم شاید به کارم اومد
.

Tuesday, September 7, 2010

یه رژیم گرفتم، هفت روزه، فقط میوه می خورم و یه نوع سوپ سبزیجات، در واقع داستان سوپ اینه که هضم اش کالری بیشتری مصرف می کنه از کالری موجود تو خود سوپ، کاربردش هم شکم پر کنی ِ و اینکه روده هات یادشون نره چی کاره بودن
می تونی هر چی دلت می خواد از این سوپ بخوری، بعد میوه هم هر چی دوست داری به هر تعداد می تونی بخوری غیر از موز
چمبه هی سعی می کنه من و تشویق کنه، می گه خب از این سوپ بده من هم بخورم، بعد رفته سر قابلمه می گه قیافش هم بد نیست ها، یه قاشق می خوره، بعد تابلو ئه قیافش چندش ئه ها، می گه مزه اش هم خوبه، حالا الان که سیرم
بعد این رژیمه می گه شما در روز سوم اشتهاتون و به شیرینی از دست می دین، الان من روز سوم ام، والا اشتهام هم به شیرینی از دست ندادم، کلا سه روزه که من الان حال نیم ساعت قبل از افطار و دارم، هر چیزی که تو عالم وجود داره می خوام بخورم، هوس هر چیزی که هیچ وقت بهش فکر نمی کنم هم دارم، یعنی دائم، عذاب الیم ئه
بعد غروب که می شه، شروع می کنم به آواز خوندن، گشنمه، آی گشنمه، چرا این کار و با خودم کردم، عجب غلطی کردم، کی گفته بود، فیلان بیسار
دیروز دراز کشیده بودم تو حال داشتم همینطور آوازئه رو می خوندم، چمبه اومده بالای سرم می گه روضه می خونی؟
دی:
.
روز سوم تموم شد، گشنمه ه ه ه 
.

Monday, September 6, 2010

سر کلاس رایتینگ  نوزده نفریم، امروز قرار بود یه چیزی رو تحویل استاد بدیم حدود 5 صفحه، هر کسی پرینت گرفت کارش و سر کلاس، یه ایرادی گرفت و طرف مجبور شد دوباره پرینت بگیره، مثلا من پرینت گرفتم، میگه باید بین رفرنس و متنی که نوشتی فاصله بیشتری بذاری، فاصله گذاشتم پرینت گرفتم، دوباره می گه این فونت یازده ئه باید با دوازده پرینت بگیری، دوباره پرینت گرفتم بهش دادم قبول کرده
ده صفحه حروم شد یعنی، تازه این فقط مال من بود، یه سری که چهار یا پنج سری پرینت گرفتن ریختن دور
آخر سر یکی از بچه ها بهش گفت بابا بیا این و تو صفحه کامپیوتر ببین قبل اینکه من پرینت بگیرم
بهش می گم آقای فلانی، می دونی همین امروز چقدر کاغذ حروم شد؟
می گه اولا که من پرینت نگرفتم و شما پرینت گرفتین، دوما دیگه حق نداری با من اینطوری حرف بزنی
هی از اون لحظه که این حرف و زد گفتم برم بهش بگم من چی گفتم مگه؟
نگفتم، شاید باید می گفتم، شاید عرضه ندارم، نمی دونم
ولی واقعا حوصله ندارم، حوصله کل کل، حوصله بحث بی مورد، حوصله آدم بی شعور
.

Saturday, September 4, 2010

چند وقتی ئه هوس میرزاقاسمی کردم، ولی نمی دونم بادمجون و چطوری کباب کنم روی این گازهای برقیِ بی شعله، شعله پخش کن هم دارم ها ولی می ذارم رو گاز اصلا انگار نه انگار، یعنی حالا در حدی نیست که بادمجون کباب شه
می دونم که می شه بادمجون و تو فر هم پخت، ولی خب مثل بادمجون کبابی که نمی شه
منقل هم نداریم در ضمن
همین دیگه، آیا کسی راهی چیزی؟
.
رفتم سوپر ایرانی خرید کردم
ساقه طلایی و لواشک و پفک چیتوز و همه چی
الان هم دارم چایی با سوهان لقمه ای می خورم
.

Monday, June 28, 2010

.
.
پتویی که به اندازه یه سری و نصفی فرندز طول کشید
.

Friday, June 4, 2010

پاییز داریم الان
.
دیروز اولین جلسه تمرین رانندگی ام بود، در کل عمرم منظورمه، نرفتم یاد نگرفتم دیگه، توجیه ام اینه که چون ماشین نداشتم
بعد حالا دیروز نشستم پشت فرمان، از ذوقم هی خنده ام می گیره، سر پیچ مخصوصا، بعد این معلمه هی می گفت هَو فان؟ ها؟
بله والا، خیلی فان بود کلا
می گفت گاز و فشار بده دو میلیمتر، ترمز و فیلان کن
دو میلیمتر آخه؟
سر پیچ که می رسیدیم، پیچ تموم می شد من هنوز داشتم می پیچیدم، هنوز دستم نیومده فکر کنم، هی سعی کردم تنظیم اش کنم ها، مثلا با خط جلوی ماشین، ال بل، حالا بذار یکم بگذره
کلا خرس گندۀ خوشحالی بودم واسه خودم دیروز
.
کلا گواهی نامه گرفتن اینجا داستان بسیار درازی ئه، می ری امتحان آئین نامه می دی، بهت یه گواهی نامه می دن که تا یک سال با نظارت یکی می تونی رانندگی کنی، بعد از یک سال می تونی بری امتحان فرمان بدی، حالا من اون آئین نامه هه رو رفتم امتحان دادم، دیروز از معلم ام می پرسم که من یعنی الان باید برم یک سال دیگه امتحان فرمان بدم یا چی؟
می گه نه، اون واسه زیر بیست و پنج ساله، البته می دونم که شما کمتر از بیست و پنج نشون می دی، ولی چون فکر می کنم که احتمالا بیشتر از بیست و پنج سالتون باشه، می تونین هر وقت آماده بودین برین امتحان بدین و بدون نظارت کسی رانندگی کنین
گفتم می بینی تو رو خدا، همه جایی این داستان هندونه گذاشتن
.
یک داستان دیگه هم هست، چرا جاده های اینها برعکس ئه آخه ؟
من یهو می بینم که ماشین داره بدون راننده می ره، نگو دارم چپ اش و نگاه می کنم، یا بی هوا سمت چپ ام و نگاه می کنم می پر تو خیابون، می بینم اِ باید سمت راست ام و نگاه می کردم که، هی می خونم اول به راست نگاه کن، بعد اش به چپ نگاه کن
حالا دیروز موقع رانندگی، وقتی می رسیدیم سر سه راه، چهار راه، فلکه، یعنی من واقعا واقعا واقعا هیچ ایده نداشتم که الان کجام، باید کجا برم، چند باری فرمان و ول کردم اون وسط مسط ها
ه.و.ن دوچرخه سواری هم ندارم برم تو خیابون یکم مغزم واشه با این مسیر ها
.

Thursday, June 3, 2010

تو کل زندگیم ده بار هم لاک قرمز نزدم به دست هام، حالا دیروز رفتم بعده مدت ها یه لاک قرمز نارنجی خریدم وغروب به محض رسیدن خونه، بعد از روشن کردن کامپیوتر شروع کردم به لاک زدن
خشک که شد هی نیگاهش کردم، چه خوشگله ها، چرا تا به حال فکر می کردم لاک قرمز به دست هام نمی آد؟ پوست دستم به نظرم سیاه می شد واسه همین نمی زدم
هی رفتم واسه خودم لباس عوض کردم، تاپ سفید پوشیدم، بلوز نارنجی، پیرهن مکش مرگ ما، ژاکت آستین بلند آستین هاش بیاد تا دم انگشت ها، دومن، بلوز بنفش حتی
بعد کم کم نگران شدم، داشتم قلاب بافی می کردم، نوک قلاب که می گرفت به انگشت وسطی دست چپ، فکر کردم ای بابا اینکه خراب شد، دستشویی می رفتم، می خواستم دستم و صابون بزنم هی نگران بودم نکنه نوکش بریزه، امروز صبح هم رفتم حموم می خواستم سرم و بشورم، گفتم ناخون نکشم یه وقت رو سرم که نوکش خیس بخروه لاکش فلان شه
خلاصه داستانی دارم باهاش
.
آیا تو هر خونه ای یک چاقوی محبوب وجود داره که آدم همه کاری باهاش می کنه؟ پیاز، سیب زمینی، سالاد همه چی
تو خونه ما همیشه بوده، یعنی تا یادم میاد مامانم همیشه یه چاقوی محبوب داشته، یه زمانی اون چاقو تیغه کوتاهه بود، دسته سیاهه، دسته قهوه ای ئه که روش یه دایره نقره ای داره، سرش یکم کجه، تیغه اش اره ای ئه، دستش اش ذوب شده

حالا من هم دارم، همون چاقو تیغه کوتاهه دسته قهوه ای ئه، که باهاش همه کار می کنم، یعنی از غذا گرفته، تا در بسته پستی، پاکت نامه
هیچی می خواستم بگم گم شده، هر چی می گردم نیست
.

Sunday, May 30, 2010

هفتاد سالش بیشتر بود، تو سوپرمارکت دیدمش، بهم گفت کجایی هستی؟ گفتم ایران
گفت ایران کشور فوق العاده ای ئه، راستی چرا بعضی ایرانی ها می گن ما پرشین ایم؟
گفتم احتمالا به خاطر نگاه های نژاد پرستانه ای که تجربه کردن باشه، شاید هم حوصله ندارن به سئوال های بعدی که پیش میاد جواب بدن
گفت ولی باید بگی ایرانی ام، و ایران خیلی کشور فوق العاده ایه، من هم همیشه می گم من هلندی هستم و این فوق العاده است، با اینکه خیلی خیلی سال ئه که استرالیا هستم
گفت امروز حالم خیلی خوبه، هفته پیش همه اش بیمارستان بودم، ولی هیچ کس باورش نمی شه من تازه از بیمارستان مرخص شدم
امروز اومدم خرید، این عصام رو هم گذاشتم تو چرخ خریدم که با عصا راه نرم که همه فکر کنن خیلی پیرم، تازه امروز ریش هام هم شیو کردم، افتر شیو هم زدم، بو کن
بو کردم صورت اش و، گفتم خیلی خوشبو ئه
گفت امیدوارم که ایران شرایط اش بهتر شه، من هیچ وقت صورت خونی اون دختر یادم نمی ره
.
دوباره امروز بعد از دو هفته دیدمش، خیلی پیر و خسته بود قیافه اش
گفتم چی شده، مریض شدین؟ بیمارستان بودین ؟
گفت نه،بیمارستان نبودم، ولی حالم کلا خوب نیست
سرفه کرد، صدا داشت سرفه اش، عجله داشتم باید می رسیدم به اتوبوسی که ساعتی یک بار رد می شد، واسش آرزو کردم که زودتر خوب شه و خداحافظی کردم، چند قدم که رفتم جلو، دلم خواست بغلش کنم، برگشتم دیدم نیست، غیب شده بود، فکر کردم با چرخ دستی اش نمی تونه خیلی دور رفته باشه، از سر تا ته سوپرمارکت و دو سه بار گشتم ولی نبود
همه اش امیدوارم که هفته بعد ببینمش
که حالش خوب شده باشه
.

Wednesday, May 26, 2010

.

یه قرمه سبزی درست می کنم، چهار روز می خوریم، خوش می گذره
یه موقع اگه یکی بفهمه می گه واه حالتون بهم نمی خوره، چمبه هیچی نمی گه
والا حالمون که بهم نمی خوره، خیلی هم دوست داریم جفتمون، چمبه هم نه والا چیزی نمی گه، مگه اصلا باید چیزی بگه، اگه دلش نخواد می ره یه تخم مرغ می خوره
این دفعه تو سبزی قرمه هه یه چند تا کرفس ریختم به نظرم خیلی خوب بود، به هوای خودم مثلا خواستم خورش کرفس درست کنم، بعد یه عالمه سبزی ِ قرمه بود با چهار تا ساقه کرفس، بعد هی می خوردم می گفتم این چرا اصلا مزه کرفس نمی ده، دفعه بعد کمتر سبزی می ریزم
من چرا اینقدر غذا زیاد درست می کنم کلا؟
چون به قول مامان بزرگم دستم به کم نمی ره، یعنی که واسه چهار نفر آدم نمی تونم 4 تا برنج بشورم، 8 تا باید بشورم، اگه یه وقت کم بیاد چی، یا اینکه اگه یکی اضافه شد اون وسط ها چی، طفلی چی بخوره، خب حالا فوقش می مونه فردا می خوریم
.
یه دونه خیابون اینجا کشف کردیم، مثل چهار راه میدان گرگان، مغازه داره عین میرصادقی، این دفعه می خوام برم سینی بخرم، رو این تخته گوشت ها که نمی شه سبزی ریز کرد، خلاصه لازم می شه یه وقت خواستم جعفری و گیشنیز و نعناع و کلا سبزی معطر قاطی کنم بریزم تو ماکارونی، حال می ده
.

Tuesday, May 25, 2010

یکی از دندون های جلویی ام ردیف بالا مصنوعی ئه، یعنی از اونهایی که درش میارم مسواکش می کنم می ذارم تو لیوان کنارم، دوباره که صبح بیدار می شم می ذارم تو دهنم
چرا درست اش نمی کنم، خب اینطوریه که اگه بخوام برم درستش کنم، دوتای کناری رو می تراشن که به عنوان پایه استفاده کنن بعد یه روکش سه تایی می ذارن و تمام، ولی خب از اونجایی که تنها دندونهای سالم من همین چهارپنج تای جلویی بالا و پایین هستن، فکرش هم نمی تونم بکنم که برم با دست خودم همین هارو هم به فنا بدم
چرا ایمپلنت نمی کنم؟ چمی دونم والا، ایران که بودم هی پشت گوش انداختم، الان هم که گرونه اینجا به نظرم
کلا هم اینکه باهاش راحت ام
خلاصه، داشتم از ایران می اومدم، دادم یه دونه یدکی واسم ساختن که اگه یه وقت این گم شد یا شکست من اینجا بدون دندون جلو نباشم، سعی هم می کنم از هر دو استفاده کنم که عادت داشته باشه لثم به هر دوش
چند وقت پیش صبح زود از خونه رفته بودم بیرون، وقتی اومدم ظهر بود، داشتم کفش هام و می کندم، چمبه بدو بدو اومد دم در که دهنت و سریع باز کن
می گم چرا؟
می گه باز کن
باز کردم، می گه آخیش
چرا خب ؟
هیچی، دیدم دندونت تو لیوانه، گفتم آخ، این دختره رفت بیرون دندونش و یادش رفت
.
داستان دارم با این دندون، امروز هم پستچی ساعت هفت صبح اومد، من هم خواب آلو، با موهایی که می دونستم عجق وجقه، بدو بدو رفتم در و باز کنم که یادم اومد با چشم های آرایش کرده خوابیدم دیشب، سریع عینک ام و زدم و تو راه یه دستی به موهام کشیدم، در و باز کردم و سلام علیک و بسته رو گرفتم، رفتم خودم و تو آینه ببینم که ببینم قیافم چقدر ضایع بوده ، دیدم دندونم و یادم رفته بود بذارم
.

Monday, May 24, 2010

دیشب مهمون داشتیم، کیک خریده بودم و اینها
به خانومه می گم آخه این هم کیکه؟ خیلی خوبه ها، ولی من از اون مدل کیک ها دوست دارم که لایه لایه کیک اسفنجی ئه بعد وسطش خامه داره، که می شه نیم کیلو بخوری حالشو ببری
دو تا تیکه شکلات فندقی که روی کیک داشت و برداشتم گفتم می خوای؟ گفت نه مرسی
من هم هردوش و خودم خوردم
بهم می گه چاق شدی ها، ال بل
گفتم آره، رژیم هم نمی تونم به این راحتی بگیرم، یعنی زورم میاد غذا نخورم، دو روز خوب پیش می رم بعد دوباره گند می زنم
می گه اینقدر نخور، ورزش کن، پیاده روی برو
حرصم در اومده بود از دستش، یه طوری می گه ورزش کن انگار که، یه چی بگم بهش
می گه نیگاش کن، تازه از اینکه نمی تونه نیم کیلو کیک بخوره ناراحت ام هست
تازه شام هم سبزی قرمه داشتیم
الان هم نشستم دارم یه تیکه دیگه از کیکه می خورم، از اون قسمت اش واسه خودم برش زدم که روش شکلات آب کرده داشت
یک دونه چایی هم ریختم، بخاری هم آوردم گذاشتم زیر میز تحریر، همینطور خوش می گذره
حالا رژیم هم می گیرم
از شنبه
.

.
امروز می خواستم برم پست یه سری مدرک پست کنم، وقت برگشتن رفتم این میوه فروشی نزدیک خونه یکم کرفس بخرم و کاهو بلکه قبل غذا بخورم اشتهام کم شه
چند تا دونه لیمو خریدم و یه دونه فلفل دلمه ای قرمز و پنج شیش تا موز، یهو چشم به اسفناج افتاد، دو سه تا دسته بیشتر نبود، گفتم از اینها بیشتر هم داری؟ گفت چند تا می خوای؟
پونزده تا
چشاش بیچاره گرد شد، گفت می خواد چی کار کنی با پونزده بسته، می خوای پای اسنفاج درست کنی؟
گفتم نه بابا، پای اسنفاج چی هست اصلا
خلاصه رفت واسم آورد و به بدبختی کشون کشون آوردم خونه
تو خیالم این بود که یک سوم اش و زیر کنم و تف بدم واسه بورانی اسفناج، بقیه اش هم واسه اسفناج ته چین
کاش یه دونه قابلمه گنده داشتم همه اش باهم تف می خورد، ولی الان باید سه چهار قسمت اش کنم
الان هم سری اولش مشغوله رو گاز
حیف که رب انار نداریم فقط
.

Wednesday, May 19, 2010

پریروزا یه نامه ای از آژانس املاک که خونه رو ازش گرفته بودیم رسید دستمون، دیدیم که صابخونه قراره بیاد از خونه بازدید کنه، بعد یه لیست هم همراه نامه بود که چه چیزهایی رو قراره ببینن و باید تمیز باشه
مثلا پرده ها، کابینت، موکت، سرامیک ها، آینه ها، شیشه ها، اصلا همه چی
بعد ما هم از قانون اینها کم اطلاع، زنگ زدیم به یکی دو تا از بچه های قدیمی تر که جریان از چه قراره، گفتن که بعله اینجا رسم اینطوره که میان بازدید می کنن که احتمالا اگه کثیف کرده باشین خونه رو، بگن تشریف ببرین
ما هم الان دوروزه افتادیم به خونه تمیز کاری، انگار که امتحان داشته باشیم
آخه یه سری تمیزکاریهایی هست که به طور روتین انجام نمی دیم، مثل جارو کردن تراس یا تمیز کردن میز صبحونه روی تراس، چون الان تمیز کنی، دو روز دیگه باد میاد و میز کثیف می شه، کلی هم برگ می ریزه، الان هم که هوا سرده و تراس کلا استفاده نمی شه، خب چه کاریه؟
این خونه ای که ما هستیم پرده مثل مدل ایران که تو خونه داشتیم نداره، اونها راحت بود، پرده رو در میاوردی و می شستی و اتو می زدی و فلان، یا اینکه می دادی بیرون اتو شویی، ولی الان پرده کرکره داریم، بعد چون پنجره ها رو گاهی باز می کنیم، خب کثیف می شه، حالا من از دیشب دونه دونه ، لایه لایه اینها رو تمیز کردم، یعنی اگه خونه خودم بود که فکر کنم می کندم می ریختم دور یه سری نو وصل می کردم، بس که نمی صرفه تمیز کردنش
حالا هم اینجا نشستم منتظر که ساعت دو بشه اینها بیان و برن، دارم فکر می کنم بهشون بگم ما دوست داریم یه سگ یا گربه بگیریم، شاید موافقت کنن
.

Sunday, March 14, 2010

مادربزرگ

دم عید که می شد، بساط نون عیدی و نون زنجیفیلی و حلوا اُماج به پا بود، آرد می خریدیم و روغن محلی و گردو و خرما و زعفران و

یه روز می شست به درست کردن مواد نون عیدی، گردو ها رو خورد می کرد و مغز خرما رو در میاورد و هل می سابید

خرماها رو می ریخت تو قابلمه که نرم بشن، بعدش گردو، آخر سر هم هل که بوش بمونه

فرداش یه ظرف خیلی بزرگ برمیداشت و شروع می کرد به خمیر کردن، آب و آرد و روغن و مایع خمیر، اون همه مواد واقعا خمیر کردنش سخت بود، وقتی همه اش و با هم مخلوط می کرد، سفره پهن می کرد روی خمیر، به من می گفت برو خمیر و لگد کن، خمیر ورز خورده حسابی رو جمع می کرد به قول خودش عین شکم زن حامله، وسطش و هم با انگشت فشار می داد که وقتی ور اومد و اون سوراخ وسطش هم رفت، بدونه که وقتشه

حالا نوبت مراسم اصلی بود، یه سفره گنده، من و مامان بزرگه و عمه ها یا زن عموها، خمیر و خرما گردو و سینی های فر

خمیر و قد گردو برمیداشت و تو دستش یه ورز کوچیک می داد، بعد خرما رو یه قدی می ذاشت وسطش که نه کم باشه نه زیاد، یه جوری که مهمون وقتی نون عیدی اش و گاز زد هم تو دهنش خرما باشه هم تو نصفه دیگه نون اش

دونه دونه نونها رو می چید توی سینی فر، بعد با قالب مخصوص نون عیدی که ته قرقره های قدیمی اش بود گل می زد، می ذاشت تو فر، حواسش بود که نه خیلی سفید باشه نه خیلی قرمز، اگه سفید بود می گفت بوی خمیر می ده، قرمز بود می گفت سوخته

نون ها رو که از فر در میاورد، می ریخت توی پارچه بزرگ، چون تو سفره عرق می کرد و نرم می شد

.

بعد که نون عیدی تموم می شد، نوبت نون زنجبیلی بود، هر کسی خمیر و به اندازه یه طالبی کوچیک برمیداشت و با وردنه صاف می کرد، قطرش مثلا یکی دوسانتی می شد، می گفت کمتر از یه بند انگشت، با چنگال می زدن روش، بعد لوزی لوزی برش می دادن و می چیدن تو سینی فر و می پختن

.

حلوا اُماج از همه سخت تر بود، اون موقع ها که جوونتر بود و زور داشت خودش همه کارش و می کرد، ولی وقتی سنش بالاتر رفته بود یکی دو تا از پسرها یا دامادها رو خبر می کرد، که به وقتش بیاد حلوا رو بزنه

چند روز قبلش، با دوستاش می شستن آرد و تو سینی پهن می کردن، آب بهش می پاشیدن و تو دستشون می مالیدن، یه جوری که دونه های گرد خیلی خیلی کوچیک درست می شد از آرد، بعد که مالیدنش تموم شد، می ذاشتش کنار بخاری یا شوفاژ خشک بشه، هر از گاهی هم بهش سر می زد و دونه های بزرگ و خورد می کرد که کوچیک تر شه

روز موعود، آرد و عسل و روغن و قاطی می کرد، با زعفران، به وقتش مردها میومدن حلوا رو که توی قابلمه بزرگ بود اونقدر می زدن که روغنش در بیاد، هر چند دقیقه روغنی که گوشه ظرف جمع شده بود و از کنارش می گرفت، وقتی حسابی جا افتاد، پهنش می کرد تو سینی و داغ داغ صافش می کرد، روش پودر پسته می پاشید و می ذاشت سرد شه، بعدا لوزی برش می داد و تو ظرف می چید

.

از این روزها سیزده سال می گذره و من محاله که هر سال موقع خمیر کردن یادت نیفتم مادربزرگ

.

Tuesday, February 23, 2010

هفته ای یک بار می رم پیش یک دختری واسش کتاب می خونم، اولش قرار نبود به کتاب خوندن، می خواستیم با هم نقاشی بکشیم، ام اس خیلی خیلی پیشرفته داره، دنبال یکی می گشت که دستاش نلرزه، من هم داوطلب شدم، ولی خب فعلا تو مود نقاشی نیست، می شینیم به کتاب خوندن
هفته ای دوساعت می رم خونه شون، کتابی که داریم می خونیم یک داستانی ئه که در زمان غار نشینی اتفاق می افته، تو هر جمله سه تا کلمه اش و نمی فهمم، بهم می گه بگو خب واست توضیح می دم، خب اگه بخوام این کار و کنم که باید تو هر جمله ای سه تا سکته بزنم، خلاصه نمی صرفه، می خونم و میرم با این لهجه الکن
ولی خب کتی دوست داره، یعنی مشکلی با لهجه و اینها نداره، حداقل خودش اینطوری می گه، می فهمه داستان از چه قراره
.
پیش کتی من از هیچی نمی تونم حرف بزنم، یعنی از خوشی ها که می خوام بگم، احساس می کنم خب درست نیست واسه یه آدمی که همیشه روی تخت دراز کشیده از خوبی های زندگی گفت، خب یه حس بدی به آدم می ده، احساس می کنم اگه چیز خوش آیندی بگم دارم زندگی ای که نداره رو می کنم تو چشم اش، از بدی ها هم نمی تونم بگم، چون احتمالا پیش خودش می گه این دختر خیلی قدر نشناسه، یعنی حتی اگه اون هم نگه خودم اگه بخوام غر بزنم پیش اش در مورد خودم همینطوری فکر می کنم
امروز بهش می گم کتی من اصلا احساس می کنم ایزوله شدم، همیشه تو خونه تنهام، حس تو اجتماع بودن ام رو هی دارم سرکوب می کنم چون موقعیت اش نیست، بعد هر از گاهی که یه موقعیت مهمونی پیش می آد، نمی رم، اینقدر که این حس و سرکوب کردم احساس می کنم دیگه دلم نمی خواد تو جمع باشم، انگار تنهایی رو دوست دارم
مثل این می مونه که یکی رو هی بخوای بغل کنی نتونی، بعد از یکی دو سالی که به این منوال گذشت و هی مجبور بودی این حس بغل ات و سرکوب کنی، یه روزی می رسه که دیگه حتی به فکرت نمی رسه که می شه اون و بغل کرد
وقتی داشتم این و می گفتم، بر طبق عادت گفتم یو نو وات آی مین؟
گفت آره
بعد گفتم عجب خری هستم من، معلومه که می دونه، آدمی که از چهارده سالگی ام اس داشته، بعد رو ویلچر بوده و هزار تا چیز دیگه، نمی دونه حس سرکوب شده یعنی چی؟
خلاصه اینقدر به خودم فحش دادم که نگو، از این به بعد تصمیم گرفتم فقط در مورد آب و هوا حرف بزنم، یا سکوت کنم، یا همون کتاب غار نشین ها رو بخونم تا چرت نگم اینقدر
خری که من ام
.
ولی داشتم راست می گفتم، من تنها شدم، همه دوست هام و جا گذاشتم ایران، اینجا هم دوست داریم یه چند تایی، ولی خب اینها دوست خانوادگی ان، یعنی که مثلا با هم می ریم بیرون، گاهی خونه هم مهمونی
منظور من دوستی ئه که واسه خودم باشه، مثل قدیما
یه چند باری تلاش کردم دوست بشم با کسی، ولی نشد
.
دوست دلم می خواد
.