Monday, July 20, 2009

فلانی رو که می شناسی ؟
آره، راستی چی کار می کنه ؟
هیچی، ابد داره
ای وای، حبس ابد، چه وحشتناک، واسه چی ؟
یه خاور آورد از اونطرفا که توش مواد داشت، گرفتنش، ولی خب جرمش حمل اسلحه بود
آها، پس واسه همین واسش حبس بریدن، چی کار می کنه الان بیچاره ؟
هیچی، تو بجنورد موبایل فروشی داره
.
وقتی در زودپزی که توش یک کیلو گوشت گذاشتی رو باز می کنی و یه دونه چنگال بر میداری که ببینی موادت پخته یا نه، بعد نمی دونم در اثر چه واکنشی همه محتویاتش دقیقا منفجر می شه تو صورتت و قبل از اینکه اصلا بفهمی چه اتفاقی افتاده فقط گریه می کنی و جیغ می کشی
کلا خوبه که یکی خونه باشه
بهت بگه هیچی نیست
صورتت و بشوره
بپرسی کور شدم ؟ بهت بگه نه
بعد خودش بره همه گوشت ها پیاز ها و کلا رو از کابینت ها و سقف و همه چی پاک کنه
کلا خوبه که تو این موقعیت ها مشابه زودپر آدم تنها نباشه
.
اگه چمبه نبود، بعد از اینکه کلا گریه ام و ترسم تموم می شد، چشام و باز می کردم که ببینم کور نشدم یا نه، بعد دوباره گریه میکردم وصورتم و می شستم(خب ترسیدم دیگه)، می رفتم جلو آینه تو چشمام نگاه می کردم ببینم سالمن ؟ بعد می دیدم خب یکم قرمزه که احتمالا مال گریه است، بعدش کرم می مالیدم به صورتم که می سوزه، برمی گشتم تو آشپرخونه به کابینت ها و این کثافتی که به راه افتاده نگاه می کردم، فحش می دادم و تمیز می کردم
اولین فحشم هم بی شرفه صد در صد
.

Saturday, July 18, 2009

آدم وقتی یه مدت طولانی هی داره یه مشکلی رو حل می کنه و جواب نمی گیره، خسته می شه
خسته
خسته می فهمی که یعنی چی ؟
بعد می ره یه گوشه نود درجه یه جایی پیدا می کنه، می شینه تنهایی غصه می خوره
بعد هی دلش واسه خودش می سوزه
خسته
خسته
خسته
اَه
.

Thursday, July 16, 2009

پنج شنبه 25 تیر ماه سال 1388

چرا اینقدر پول برق اومد خب ! ؟
تمام لامپ های خونه کم مصرفه بدون استثنا، یعنی لامپ دستشویی 10 وات هست، لامپ اتاقها نهایتا 26 وات، لامپ آشپزخونه از این هالوژنی هاست که فکر کنم 5 وات باشه
ظرف ها رو با آب سرد می شوریم
در دستشویی فقط در مواقع مسواک از آب گرم استفاده می کنیم
لباس ها رو تو ماشین لباس شویی با آب سرد می شوریم
حمام در زمان کوتاه، به صورت گربه شور، وان هم تعطیل
با اینکه زمستون هست در طول روز اصلا هیچ نوع وسیله گرمایی روشن نمی کنیم، فقط شبهایی که سرد هست
در تمام مدت شلوار گرم، جوراب کاموایی، بلوز(گاهی 2 تا) و سویی شرت می پوشیم
غذا یک بار پخته می شه در طول روز چون گاز برقی هست و برق مصرف می شه
غذا با مایکروفر گرم می شه چون انرژی کمتری می بره
جارو برقی هفته ای یک بار روشن می شه
اتو خب فقط در موارد لزوم
لپ تاپ ها در زمان اوج مصرف به شارژ زده نمی شه و همچنین لباسشویی و اتو و جاروبرقی
با این همه مراعاتی که ما کردیم، پول برق اومده 330 دلار برای 45 روز
به سلامتی
..

Monday, July 13, 2009

دوشنبه 22 تیر ماه سال 1388

حشمت خانم بندِی خدا زندگی خَیلی سختی داشت، سه تا بِچه، مش رحمان هم کفاش، آنچنانی نبودن
حالا که دستش از دنیا کوتایه، ولی خدا بیامرز خَیلی سلیته بود، وقتی با مش رحمان بندِی خدا دعوا مِکرد، هفت تا خانه اینور اونور م ِ فهمیدن، هی به بیچاره مُ گفت تو مرد نیستی، تو مرد نیستی، اون هم رو نداشت سر بلند کنه تا ی چند وقت تو در همساده، حالا خُب بود سه تا بِچه هم داشتن
بیچاره مش رحمان خَیر ندید، یادمه چقدر با حشمت خانم سر صدا مِکرد که اِنقذه این ماره ت ِ داغ نکن، خدا سر ما میاره اَ، آخه بنده خدا مار ِ ش کنترل نِداشت که، خودش ِخیس مِکرد، هر د ِفه هم حشمت خانم قاشق ِ رِ داغ مِ کرد م ِ ذاشت پشت دست مارِش، دستش همچین بود پر تاول، مش رحمان خب مهرِبان بود، دل نداشت بیوینه
خَیلی زود هم مرد حیوان، چل ِ رد کرده بود ولی به پنجاه نرسید، سکته کرد ازدست زنه، عمرش قد نِداد بیوینه ای حشمت چه کارها به سر ِعروسشان کرد، همو که زن سیروس خان بودا، اونِ رِ مِگم، گرتیه، بیچاره زنه جِوان جِوان بود سرطان ِ پا گرفت، هر چی همساده ها گفتن این دختِره ر ِ بُوُر دکتر، نکرد که نکرد، آخر وقتی بردش دکترا گفتن باید پاشه قطع کنن، زن ِ سر جِوانی پاشه قطع کردن، بعد هم زد به قلبش مرد
این سیروس خان هم که گرتی بود گرتی تر شد، الان یادم نیمیاد چه سالی بود، یه روز حشمت خانم آمد در ِخانه ما ر ِ زد گفت سیروس خان خشک چوب افتاده، ما م رفتیم دیدیم مرده، پسرم بعدا گفت رفته به خودش بزِنه انگار هوا زِده، حالا یا حواسش نبوده یا مُ خواسته خودشه راحت کنه، ما که نفهمیدیم
این زن سیروس خان خَیلی هزار ماشا لا خوشگل بود، من نِم ِ دانم چطو این ِ رِ دادن به این پسره یَی لا قِبا، چشم داشت دریا، چه خوشگله، وقتی مُرد بندی خدا یَ پسر دو ساله داشت که حشمت خانم نگش مِ داشت، اینقدر این زن ظالم بود خدا بیامرز که نم ِ ذاشت خاله های بِچه ببیننش، بچه رِ با طناب مِ بست به درخت که تِکان نخوره حیوان، پسر بِچه بود خاب اذیت داشت
یه پسر ِ د ِگِ اَم داشت که اسمش الان یادم نیست، ولی یه چار پنج سال قبل بود اینقدر تو کوچه بو مِیامد که نمِ شد راه بیری، فکر کردیم موشی گربه ای یه جا مرده گندیده، بعدن یَکی از همساده ها گفت انگاری بو از خانه حشمت خانومشان ِ، تلفن زدن آتیش نشانی ها آمِدن، بندی خدا پسر حشمت خانم بود، مث اینکه خیلی وقت بود مرده بود، حالا این ر ِ به کسی نگو، ولی این هم گرتی بود، عینو همو سیروس خان ِخدا بیامرز شان مرد، ولی خب کسی خانه شان نبود بفهمه، ما فکر مِ کردیم اینها دیگه تو این خانه زندگی نُ مُ کُنن، آخه نصرت دختر حشمت خانم هم از ای بِرارِش هم از پسر سیروس خان پذیرایی مِ کرد، بیچاره داماده خرج اینا رَم مِ داد، حیوانکی دامادشان غوز هم هست خب، البته بگم ها، ما این غوزه رِ قبل ِ اینکه با نصرت ازدواج کنه مِ شناختیم، هی من نصیحت بکن، پسرام نصیحت بکن، نکن، با این نصرت ازدواج نکن، این دختِ رِ شهری ِ ، مادرش سلیته یه، برو یِی دختر از یه روستا بگیر بیار، تا آخر عمرت نوکریت ِ مُکُنه، گوش نکرد، رفت دختر حشمت رِ گرفت آخر سر، بندی خدا الان 60 سالش مِشه، غوز هم هست، نفسش در نمیاد، مِگن به قلب آدم فشار میاد اگه غوز باشی، ها؟ درست مِگن؟
اَره سه چار روز پیش، این داماده، همین غوزه، خانه ما بود، هر وقت از اینجا رد مِشه خبر ِ من ِ رِ میگیره ، یک چیزا تعریف مِ کرد از این نصرت که خدا به سر یزید نیاره، مُگفت این نصرت شده حشمت خانم دوم، هر کار او مِ کرد، هر حرف اون مِزد، همه رِ انگار بخواد تقلید کنه؟ البته بگم ها، داماده مُگفت زندگی شان خَیلی خُب بوده، از وقتی حشمت خانم مرد، این دختر انگار بکن روح مادرش رفت تو تنش، همچین شده انگار حشمت خانم
یادم میاد این حشمت اون وقتا پستان بندش ِ نِمِ بست، خدا بیامرز سینه داشت تا زیر شکمش، وقتی چار زانو مِشست، به راناش مُخُرد، حالا من این دختِ رِ رِ دیدم دِگه، از وقتی حشمت خانم مرد این هم پستان بندش ِ گذاشته کنار، سینه هاش همچین دراز، چاق هم هست خدا بخشیده، چند بار از دم خانه شان که رد مُ شُدم دیدم داره کوچه رِ مُ شوره، سینه ها آویزان، پسر بِچِه ها تو کوچه پچ پچ مِ کردن مِخندیدن، خب خدا رِ خوش نمیاد که، حالا او وقتا فرق داشت
سرت ِ درد آوردم، ببخشید اَ، حالا چایی تِ بخور
نِ مِ دانم چِره تو همیشه خانه حشمت خانم شان بودی، مادرت نگرت مِ داشت اَ، ولی وقتی مِ رفت سر کار تو رِ مذاشت خانه حشمت شان، خدابیامرز خَیلی مادریت ِ کرده، رفتی امامزاده یه سر خاکش برو، خا ؟
چایی تِ بخور
.

Friday, July 3, 2009

گیج
غمگین
افسرده
ام
داداشه داره ازدواج می کنه، دارم می میرم که اونجا باشم
می میرم
از وقتی اومدیم اینجا به معنای واقعی هیچ کاری نکردم، هیچ
اصلا نمی تونم تصمیم بگیرم
همه اش تو خونه
تنها
چمبه هم هه اش تو اتاقش داره درس می خونه
بعله، می شه خیلی کارا کرد، کتاب خوند، ورزش کرد، زبان خوند، رفت بیرون قدم زد و هزار تا کار دیگه
ولی چی کار کنم، من فقط الان دلم می خواد خونه باشم، تو ایران
.