Thursday, June 26, 2008

پنج شنبه 6 تیرماه سال 1387

امروز امتحان زبان داشتم، همون امتحان مسخره ای که از روی یک کتاب داستان میگیرن و باید اسم سی تا شخصیت و تمام جمله هایی که اونا میگن، شهر ها و محله ها و تاریخ ها رو حفظ باشی
دیروز که برنامه ریزی کرده بودم واسه این امتحان ِ بشینم یکم کتابشو بخونم نشد، یعنی طبق معمول مشکل کالیبر، بعدش مجبور شدم که امروز صبح زود بیدار شم که شایدی بشه یه دور خوند حداقل، که اونم نشد چن خوابالو بودم، خب تنها کاری که میشد کرد این بود که بشینم گوگل ریدر بخونم ساعت هفت صبح، بسی خوش گذشت
موقع برگشتن از کلاس رفتم میوه فروشی، به فروشنده میگم انگور می خوام ولی دو تا خوشه بده، میگه ای بابا خانم بخرین شوهرتون بخوره، منم یه لبخند بی معنی زدم، گفتم شلیل بده ولی خیلی کم، گفت ای بابا خانم خونواده شوهرتون و دعوت کنین بیان خونتون مهمونی، باز من یه لبخند بی معنی زدم، باز خیار می خواستم، گفتم، آقا کم بریز لطفا، باز گفت ای بابا خانم، دیگه خیار که چاق نمی کنه
مرتیکه هی می خواد از زیر زبون من حرف بکشه که آبجی؟ تنهایی ؟ چه خبر کلا ؟
منم که هی لبخند های بی معنی نثارش کردم و سرم و انداختم پایین که ای بابا حاج آقا نفرمائین، ما و این حرفا؟؟؟
احمق فکر میکنه با مرغ طرفه
.

0 comments: