Sunday, August 31, 2008

یکشنبه 10 شهریور ماه سال 1387

.

Saturday, August 30, 2008

شب

داداشه می گه : گاو اونقدری که می گن هم گاو نیست، اتفاقا خیلی هم با شعوره، ولی گوسفند تا دلتون بخواد گاوه
بعدش چند تا مثال هم در جهت شفاف سازی زد
.

Friday, August 29, 2008

جمعه 8 شهریور ماه سال 1387

هنوز تموم نشده
وسیله هامون و جمع کردیم و کارتون زدیم گذاشتیم گوشۀ اتاق، فقط منتظر کار من ایم
امروز با نِل می خوایم بریم کافه بشینیم حرف بزنیم، مشکلات عشقی داره طبق معمول
.
چند روز پیش که داشتم می رفتم بیمارستان یه پسره کنارم نشسته بود، کت شلوار مشکی، بلوز سفید، کلا شاپو(همینه دیگه؟) انگاری که از قبل ِسال 57 کپی پیست اش کردن تو سال 87، حالا همه اینا یک طرف، تو این گرمای 40 درجۀ با شرجی وحشتناک، کی آخه کت شلوار می پوشه ؟
.

Wednesday, August 27, 2008

چهارشنبه 6 شهریور ماه سال 1387


Tuesday, August 26, 2008

سه شنبه 5 شهریور ماه سال 1387

از دست آدم های بوگندو و بی شعور و کم سواد و احمق و بی فرهنگ(می دونم این واژه معنی نداره ولی دوست دارم بگم) وکلا تو این مایه ها خسته شدم، واقعا دلم نمی خواد دیگه اسم بیمارستان رو ببرم، به این کلمه آلرژی پیدا کردم
این 20 تا نمونه باقی مونده هم تموم بشه که من دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم
.
می خوام برم مدرک دیپلمم رو بگیرم، ولی دبیرستانی که می رفتم تو همون سالها تعطیل شد، آموزش پرورش هم میگه هیچ مدرکی از من نداره و مدیر دبیرستان مدارک رو سپرده به یه دبیرستان دیگه، رفتم اونجا، می گن چیزی ندارن
خب با توجه به این حرف ها فکر کنم از اول بخونم زودتر نتیجه می گیرم
.

Monday, August 25, 2008

دوشنبه 4 شهریور ماه سال 1387

جاهای دیگه رو نمی دونم، ولی این طرفا وقتی نزدیک یه شهری می شی چندین تابلوی آبی زدن و روی هر کدومشون در مورد یکی از آثار باستانی اون شهر توضیح دادن، داشتیم میومدیم که تابلوی یه سد رو دیدیم، چمبه گفت تا به حال دیدیش؟
نه
بریم؟
آره، بریم
بعد از کلی راه و جادۀ سنگلاخ، وقتی رسیدیم متوجه شدیم که کسی رو راه نمی دن و یه تابلو گنده زدن که ورد افراد متفرقه به محوطۀ سد اکیدا ممنوع
.
چند روز پیش هم بابام یکی از این پوسترهای میراث فرهنگی رو بهم نشون داد، خیلی جالب بود چون عکسی که گذاشته بودن و یه عالمه زیرش توضیح نوشته بودن در مورد مکان مربوطه، اصلا عکس اونجا نبود
.
همین
.

Sunday, August 24, 2008

یکشنبه 3 شهریور ماه سال 1387

چمبه جلوم رژه میره وسیله هاشو جمع می کنه و کارتون می زنه که باهم بریم تهران
یه ده روزی که حالش گرفته بود حال من هم گرفته شد، بعد که سرحال شد من حسابی باهاش بد رفتاری کردم :دی
.
به اش می گم حالا خوبت اومد ؟
میگه حداقل من وقتی حالم خوب نبود اینهمه مودم غرغر نبود که
.
الان دختر خوبی شدم، یعنی نه به خاطر اون هااا، خودم دیگه حوصله لوس بازی و اینا نداشتم
.
بعد از یک شیفت عصر و شب فقط تعداد 0 تا نمونه گرفتم، 200 کیلومتر میرم برمی گردم و حرص می خورم
.

Saturday, August 23, 2008

شنبه 2 شهریور ماه سال 1387

داریم برنامه ریزی می کنیم که تا آخر این هفته تهران باشیم، واقعا این مدتی که اینجا بودم خیلی بیشتر از یک ماه واسم گذشته، به جز چند اتفاق خوب که دیدن دوستای قدیمی ام بود بقیه اش خیلی خوب نبود
وسایل مون رو جمع کردیم و داریم کارتون می زنیم، قبلا فکر می کردم که این دفعه که برم تهران اسباب کشی می کنم و میام اینجا، ولی انگاری برنامه عوض شده و من اینجوریش رو خیلی خیلی بیشتر دوست دارم
از الان هی دارم چمبه رو تهدید می کنم، فلان کار و می کنی بهمان کار و نمی کنی، اون هم همش می گه باشه، البته فعلا
.
امروز صبح یادم گل ام افتاده بودم، داشتم میودم گذاشتم اش توی یک لگن آب بزرگ ولی تا الان فکرکنم خشک شده
.

Friday, August 22, 2008

غروب

یعنی من واقعا تو شرایطی قرار گرفتم که پرسیدم
چرا بعد از به دنیا آوردن نوزاد ِ مرده "غسل میت" می کنی؟؟؟
چرا متولد شدن نوزاد مرده رو می گی "دفع کردن"؟؟؟
چرا به همراهان ِ بیمار می گی بیاین "جسد نوزاد" رو تحویل بگیرین؟؟
.
؟
.

Thursday, August 21, 2008

پنچ شنبه 31 مرداد ماه سال 1387

الانه 4 ساعت تو راه بودم و یک روز کامل هم تو بیمارستان، تازه فقط 12 تا نمونه گرفتم، چشام دیگه وا نمی شه
کلی جیغ تو گوشمه و کلی بوهای بد تو دماغم، حالم دیگه داره بهم میخوره
زود تموم شه دیگه
.

Wednesday, August 20, 2008

چهارشنبه 30 مرداد ماه سال 1387

چند روز پیش چمبه رفته بود از حساب بانک ملت اش از ای تی ام ِ بانک کشاورزی پول بگیره، به اش پول نداده بود ولی 80 تومن از حسابش کم کرده بود
رفت بانک ملت، گفتن باید از بانک کشاورزی پیگیری کنه چون اِ تی اِم اونها پول رو خورده، بانک کشاورزی هم گفتن که باید از تهران پیگیری کنن و یک هفته طول می کشه
یک هفته که طبیعتا بیشتر شد
امروز که رفته می گن همه چی درست شده و پول ریخته شده به حساب، چک کرده دیده که پول تو حساب نیومده
خلاصه پرینت گرفته از بانک ملت و رفته کشاورزی که اثبات کنه پول تو حساب نیومده
حالا میگن که ما از تهران استعلام کردیم، میگن پول رو ریختن
الان ِ یعنی آدم به گه خوردن میفته و از خیر پولش می گذره
.

سه شنبه 29 مرداد ماه سال 1387

اصلا الان هیچی رو دوست ندارم
مخصوصا چمبه رو که چند روزه اخلاق ِ من و سگ کرده
واقعا خیلی بده که آدم تو زندگی حس هاش از یه نفر اینقدر تاثیر بپذیره که اگه اون حالش خوب باشه تو خوبی، یعنی که چی؟
چند روزه که تو خودشه، من هم راه نمی ده
خب دلم بغل ِ خوشحال می خواد، که ندارم
فقط شبها قبل از خواب یه بوس می کنه
من هم بهش گفتم بوس ممنوعه
بوس دوست ندارم اینجوری خب
الانه پشت کامپیوتر نشسته بودم، بعد اومده من و از پشب بغل می کنه ومی بوسه، من هم اصلا انگار نه نگار، حتی سرم و هم بالا نکردم، دستام زیر چونه شونه هام و دادم بالا که دستاش رو برداره، گفتم نکن حواسم پرت می شه
خوبش شد، آخه غروبی ریش هاشو زده بود و اینا، بعد میاد یه بوس می کنه میره؟؟؟
اِواااا ؟؟؟
.

Tuesday, August 19, 2008

شب

درسرزمینی که مردهایش
می خورند و می نوشند و می رقصند
با زنان بودن عیب نیست، اگر از آن ِ مرد دیگری نباشد
.

Monday, August 18, 2008

دوشنبه 28 مرداد ماه سال 1387

تقویم بنت جولیان
و بدانید و آگاه باشید که هرگز در میان برادران دینی ِ تان به زبانی سخن مگوئید که آنها را از آن دانشی نیست
.
البته این تازه امروز به ما وحی شد(در زمانی که رنجیده بودیم از اقوام ترکمن که در پیشگاه ما هی ترکمنی بلغور می کنند و اصلا به تخمشان هم نیست که ما نمی فهمیم)البته شما می توانید به مقتضای زمان کمی تغییرش بدهید ولی ما را فراموش نکنید هااا
.
لابد می پرسید پس خواهران چه؟ خب خواهران می توانند از پدر،برادر یا شوهر خود بپرسند وچنانچه شوهرفوت شده می توانند از پسر ارشد خود بپرسند(خلاصه یه مردی پیدا میشه دیگه ؟ مگه میشه زن رو زمین بمونه ؟ نگین این حرفا رو من تنم می لرزه)خب اگر هیچ کدام از اینها را هم ندارند که پس به چه درد می خورند؟
.
اما کسانی که مرتکب این گناه کبیره شوند خر، بی شعور و کثافت هستند
در صورتی که تمایل دارید خر، بی شعور و کثافت نباشید می توانید پولش را به حساب ما واریز کنید
و به راستی که خداوند با مومنان است
.

یکشنبه 27 مرداد ماه سال 1387

خاله هه هر روز می رفته مسجد، مثل اینکه یکی از این مراسم های دهۀ فلان بوده، خلاصه در روز دهم مامانم و سر راه می بینه و بهش می گه با هم برن
مامانم تعریف می کنه : وقتی وارد مسجد شدیم، خاله رفت سمت یک چیز ِ مستطیل خیلی گنده که یه پارچه روش کشیده بودن، دست کشید روش، چشم هاش رو بست و بعد مالید به صورتش، یکم دقت کردم دیدم که یک کولر آبی ِ بزرگ ِ که گذاشتن گوشۀ حیاط مسجد، به اش گفتم که چرا با کولر اینطوری می کنی ی ی؟؟؟
خاله هه: ای وای، من تا به حال فکر می کردم این یه قبری چیزی باشه
بعد رو کرده به مامان، اصلا تو چرا این و به من گفتی؟ اصلا تو با من چی کار داری که من بخوام رو هر چیزی دست بکشم؟ من اگه بخوام هاااا، ازچوب کبریت هم حاجت می گیرم
.

Sunday, August 17, 2008

شب

جریان وبا خیلی جدیه، یعنی من کاری ندارم که این بیماری ریشه کن شده و از این حرفا، فعلا که وجود داره، جدای از قم در خیلی از جاهای دیگه هم کشته داده ولی طبق معمول آمار ندارن
نامۀ محرمانه(؟)هم واسه مراکز بهداشت اومده که حواستون باشه
خلاصه که تا اطلاع ثانوی مواظب سبزی و میوه باشین و اگه مجبور به خوردن آب در جایی شدین که به اش مطمئن نیستین، چند قطره آب لیمو بریزین توی هر لیوان
..

Saturday, August 16, 2008

شنبه 26 مرداد ماه سال 1387

امروز رفتم نمونه هایی رو که گرفتم شمردم دیدم 30 تا شده، حالا تا 80 تا هنوز مونده
همه می گن که ای بابا سمبل اش کن بره
پس چی فکر کردین، منم دارم همینکار رو می کنم دیگه
من خیلی کار کنم روزی بتونم 4 تا نمونه بگیرم، یعنی کلاباید 20 روز برم(اول که داشتم این و می نوشتم فکر کردم الان می شه سه ماه مثلا، بعد دیدم ضایع شد، بیست روز که چیزی نیست من اینهمه گشادی در میارم آخه)ولی خب، تو هر هفته فقط می تونم 5 روز برم، پس باید چهار هفته برم (ای بابا چهارهفته هم که چیزی نیست)ولی خب با حساب اینکه 4 ساعت تو راه رفت و برگشت هستم و میرم یه شهر دیگه و با حساب اینکه وقتی بر می گردم انرژی ندارم که کارای روزانه ام رو انجام بدم، خب این چهار هفته به اندازۀ سه ماه از من انرژی می گیره، غرغرهای توی راه ِ رفت و برگشت و خونه رو حساب نمی کنم، فحش ها رو هم همچنین
پس بنابراین کار نمونه گیری من 3 ماه طول می کشه هر چند که من یک ماه تو این شهر بمونم
بله
.
مامان این ها که اسباب کشی کردن، خونۀ قبلی رو نه فروختن و نه اجاره دادن، من و چمبه هم فکر کردیم خب اینطوری که درست نیست خونه تنها بمونه، می ترسه آخه تنهایی
اومدیم اینجا :دی
بعدشم که چمبه از کارش انصراف داد و تا آخر مرداد میره فقط سر کار
الانم رفته خونۀ مامانش که یه سری از وسائلش رو که اونجا بود بیاره
نمونه گیری هم که تموم بشه دوتایی می رویم/می آئیم تهران
.

Friday, August 15, 2008

جمعه 25 مرداد ماه سال 1387

شب بارانی، عکس ِ یک چراغ به همراه قطره های باران روی لنز دوربین

.

Wednesday, August 13, 2008

بعد از ظهر

خورشید پشت ابرها، من هم زیر درخت
ساعت 4 بعد از ظهر
.

چهارشنبه 23 مرداد سال 1387

مامان چمبه میگه که(شهر کوچیکه، میفهمید که)این دختره نه خیاطی بلده، نه آشپزی می کنه، نه لباس اتو می کنه، آخه من نمی دونم چی کار کرده که این پسره ولش نمی کنه، خودم می دونم دیگه، جادوگره، هم خودش هم مادرش، معلوم نیست چی به خورد این بچه دادن که اینطوری شده، دعا گرفتن واسش، این بچه قدر خودش رو نمی دونه، آخه یکی نیست بهش بگه پسر جان، تو هم خوش تیپی هم خوشگلی هم قد بلندی هم تحصیلات داری هم خانواده داری، دست رو هر دختری بذاری تو این شهر رو هوا بهت می دن، تازه پدر مادر ِ دختره خونه و ماشین هم بهت می دن
.
.
اینها رو با گوشهای خودم شنیدم، چون داشتم با یکی از اهالی اون خونه تلفنی حرف می زدم و صدا واضح میومد :دی
تجربۀ فوق العاده ای بود :دی ، تازه چمبه هم همه اش رو شنید
.
بهش می گم حالا از حق نباید گذشت هااا، مامانت راست می گه، من نه خیاطی بلدم، نه آشپزی می کنم، نه لباست و اتو می کنم، پاشو برو دیگه بچه ؟
بشگوووون می گیره ه ه
.
البته این واسه صبحونۀ این خانم هم نیست هااا، حالا فکر کنین واسه شام و ناهار چی میل می کنن
.
پ.ن
من یه عجوزۀ پیر ِ کوتولۀ زشت و بد ترکیب و کور و کچلم
آخیش، راحت شدم خواهر، همچین سبک شدم
.

سه شنبه 22 مرداد ماه سال 1387

با اشاره و طوری صحبت کردن که صورتم به طرفش باشه، گفتم دراز بکشه روی تخت و لباسش رو بزنه بالا که قلب جنین رو گوش بدم، روی پروپ دستگاه کمی ژل مالیدم و گذاشتم رو شکمش، به نشانه اینکه قلبش خیلی خوب می زنه سرم و تکون دادم و لبخند زدم
.
نمی تونست صدا رو بشنوه
.
دستش و گرفتم و گذاشتم روی بلندگو، از ضربه های قلب ِ جنین که باند ِدستگاه و تکون می داد تونست صدا رو احساس کنه
یه لبخند گنده زد و چشاش و گشاد کرد، خنده اش تموم نمی شد
چند لحظه دستش رو همونجا نگه داشتم
.
از اتاق اومدیم بیرون، با ایما و اشاره شروع کرد واسه مامانش تعریف کردن که قلب بچه تالاپ تلوپ می کرده، دستش رو مشت کرد و چند بار با فشار باز و بسته کرد، که یعنی اینطوری
.
بعد دکتر بهش گفت : خب، صدای قلب بچه ات رو هم که شنیدی
.
تصور اینکه امروز می ره خونه و واسه شوهرش که اون هم ناشنواست صدای قلب بچه شون رو تعریف می کنه خیلی خیلی خوشحالم می کنه
.

Monday, August 11, 2008

باز هم بعد تر

صبحی که بیدار شدم، ساعت حدودای 6، با چشای بسته شروع کردم واسه چمبه خوابای دیشبم و تعریف کردن، اول خواب دیدم که ..... بعد خواب دیدم ..... بعدش خواب دیدم یه کنگره بوده بمب گذاشتن احمدی نژاد مرده، بعد مردم تو خیابونا جشن گرفتن و هورا می کشن
هر دومون شروع کردیم به خندیدن
.
یعنی تو دیشب این همه خواب دیدی؟
آره باور کن، تازه یه خواب دیگه هم دیدم، خواب شهروز و دیدم، خواب دیدم شماره تلفنش رو داده که بهش زنگ بزنم، حتی شماره هم کامل یادمه
واقعا شماره یادت مونده؟
آره خب، کامل ِ کامل، ...0911
.
حالا از صب هی دلم می خواد به این شماره تلفن کنم ببینم کیه ؟
.

بعدتر

امروز نرفتم بیمارستان و خیلی خیلی خوشحالم، اینکه استاد راهنماهه هم دیروز تلفن کرده که بشینم در مورد یک موضوع سرچ کنم هم به تخمم نیست، به من چه، خودش بشینه سرچ کنه
بهش می گم داداش، من اینجا هیچ کتاب یا هر کوفت دیگه ای ندارم، همه چی ام تهرانه، یوزرنیم و پسورد دانشگاه رو هم نرفتم آپ دیت کنم، تو هیچ سایتی نمی تونم برم که مقاله بهم بده، بشینم چی چی رو سرچ کنم آخه؟
اَه
.

دوشنبه 21 مرداد ماه سال 1387

معمولا وقتی میرم بیماستان توی درمانگاه می شینم
اما دیروز فرق داشت، یعنی یک سری به زایشگاه(این اسم رو باید عوض کرد)زدم، آخه یه خانم خیلی خوشگل اومد درمانگاه که معاینه بشه و بره زایشگاه واسه زایمان، من هی به اش نیگاه می کردم و فکر می کردم واییی چه قدر خوشگله، سیر نمی شه آدم ازش، یعنی حامله بود، یکم چاق هم شده بود این همه خوشگل بود، وای به حال قبل از حاملگی، یعنی هر حرکتی می کرد سک.سی بود، می گم هر حرکت یعنی هرچی، مثلا حتی وقتی دستش رو حرکت میداد، موهاشو درست می کرد، هی ی ی چی بگم
موقعی که درد داشت لب پائینش رو گاز می گرفت، اینقده سکس.ی میشد که نگووو
یعنی هیچی ِ هیچی هم آرایش نداشت
.
خلاصه رفت زایشگاه، بعد از چند ساعت من رفتم ببینم که نی نی اش چه شکلیه :دی
خیلی خوشگل بود
.

یکشنبه 20 مرداد ماه سال 1387

این زنایی که با عشق می گن : من فلان کار و نمی کنم، آخه شوهرم نمی ذاره
یک نمونه اش همین امروز
شوهرم نمی ذاره من حتی یک شب هم خونه مامانم بمونم، حساس ِ، دلش نمیاد یه شب بدون من بخوابه، وابسته اس به من، میگه عزیزم تو همین که کنارم نفس می کشی من خوابم می بره، یعنی من هر جا می رم هااا، 3 نصف شب هم که باشه باید برگردم خونه
.

Sunday, August 10, 2008

شنبه 19 مرداد ماه سال 1387

امروز نشسته بودم تو درمانگاه منتظر نمونه، بعد یه خانمی که یه مشکل دیگه ای داشت با دختر هشت سالش وارد شدن، در عین حال که داشت کارش انجام می شد، منم داشتم با دخترش صحبت می کردم، مشخص بود که هوش خیلی بالایی نداره، کار مامانش که تموم شد از دختره پرسیدم که کلاس چندمه؟
مامانش جواب داد که مدرسه نمی ره، چون جایی قبولش نمی کنن به خاطر هوش کمش، گفت که کوچیک بوده تشنج کرده و چون اینا اطلاعات نداشتن نبردنش دکتر، بعد ها که فهمیدن و بردن، دکتر بهشون تو مصرف قرصها تاکید نکرده و اینها هم فکر نمی کردن که قرصها خیلی مهم باشن، در نهایت که بچه پنج سال تشنج کرده و حالا به این روز افتاده
ولی به نظر من اینقدر هوشش پائین نبود که نتونه بره مدرسه، خلاصه راهنمائیش کردیم ولی می دونم که علتش پول بود نه اینکه جایی قبولش نکنن
مادره با ناراحتی خیلی زیادی گفت، خانم، این دختر بچه است، کاش پسر بود، اگه پسر بود غمم نبود
.
آخر سر که داشتن می رفتن از در بیرون، دختره اومد سمت من، دستاش رو باز کرد که بغلم کنه، منم دستام رو باز کردم، بعد گفت تو نه، من می خوام من بغلت کنم، دستام و آوردم پائین و محکم بغلم کرد
..

Wednesday, August 6, 2008

نی نی چند دقیقه ای


.

بعدتر

این که الان شناسنامه بچه صفحۀ ازدواج نداره اصلا اهمیت نداره، چون توی قومیت هایی که بچه هاشون رو در سنین خیلی پائین شوهر میدن یا گاهی هم زن میدن، اینجوریه که مثلا بین دختر 13-12 ساله و پسر یا مرد، توی خونه خطبۀ عقد رو می خونن، بعد اینا می رن سر خونه زندگی شون، بچه دار می شن(خب طبیعتا واسه بچه نمی تونن شناسنامه بگیرن)می ذارن زمان بگذره و موقعی که بچه مدرسه ای شد(البته اگه قرار باشه بره مدرسه)میرن هم واسه بچه شناسنامه می گیرن، هم عقد خودشون رو ثبت می کنن
به همین راحتی
.

سه شنبه 15 مرداد سال 1387

دیروز یه دختر ِ حامله با یک خانم تقریبا 50 ساله اومده بود بیمارستان
بهشم میگم عزیزم چند سالته ؟
نمی دونم
اون خانمه گفت، آخه این سواد نداره که، نمی دونه چند سالشه
خانم شما چه نسبتی باهاش داری؟
من هم مادر شوهرشم، هم خاله اش
از دختره پرسیدم که آخرین بار کی پریود شدی؟
چی؟
یعنی، رگل،یعنی امممم ..... منظورم اینه که خون دیدی؟
آهاا، یادم نیست
خب، آخرین بار کی نزدیکی کردی؟
نزدیکی؟؟؟ یعنی چه؟
خب منظورم اینه که کی با شوهرت بودی؟
خب شوهرم همیشه هست
آها، ببین منظورم اینه که کی با شوهرت با هم تو رختخواب بودین؟؟؟یعنی که ام(اینجا دیگه به حرکات متوسل شدم)فهمیدی؟
آهااا، همون یک سال پیش که ازدواج کردیم
.
.
خب، یعنی که همون شب اول عروسی اش اینترکورس داشتن، تمام، الانم که حامله اس، فکر کنم نهایتا شاید 16 سالش بود
.
من از این مادر شوهر خاله ها خاطره بد دارم
یک شب بیمارستان بودیم، دیدیم یک دختر 12 ساله رو آوردن، با خونریزی خیلی خیلی شدید، بعد که معاینه اش کردیم دیدیم که اینترکورس داشته، گفتیم حتما بهش تجاوز شده، خلاصه همراهش رو خواستیم دیدیم مادرش و خاله اش و یه آقای 30 ساله هستن، خلاصه داستان از این قرار بود که این دختر 12 ساله رو دادن به پسر خاله 30 سالش، بعد که در واقع پسره خواسته به دختره تجاوز کنه بچه خیلی مقاومت کرده، آخرسر مامان ِ و خاله اومدن پاهاش رو نگه داشتن از دو طرف که آقا کارش رو بکنه
خلاصه بچه رو فرستادن اتاق عمل، چون تمام کانال واژن و رکتومش پاره شده بود
.
خب فکر می کنین تو این شرایط پرسنل بیمارستان چی کار می تونن بکنن؟؟؟ هیچی، اگه هر جایی رو تلفن کنن و خبر کنن در نهایت خودشون مجرم هستن، باباااا زن و شوهرن اینا، می فهمین که؟
..

Tuesday, August 5, 2008

بعدترش

فکر کن بعد از یک بحث باحال ِ یک ساعته در مورد اینکه با بچه دار شدن مخالفی، یک آدم احمق از تو جمع بر گرده بگه : آهاااا، پس بگو نمی خوای مسئولیت قبول کنی ؟
.

بعد تر

استاد سر کلاس زبان از یکی از پسرای ریشو پرسید که کشور مورد علاقه ات کجاست واسه زندگی؟
پسره گفت : من می خوام برم آمریکا، به نظرم آخر ِ کشوره دیگه
استاد(به شوخی): خب شما باید ریشت رو بزنی اگه بخوای بری اونجا
نه ، چرا ریشم و بزنم ؟
خب حالا کلا تصمیم داری اونجا چی کار کنی؟ ادامه تحصیل؟
نه، می خوام کار تبلیغاتی انجام بدم
تبلیغات!؟ تبلیغات ِ چی؟
اسلام، می خوام برم فلسفۀ اسلامی و الهیات تدریس کنم اونجا
.

دوشنبه 14 مرداد سال 1387

تو بیمارستان، بخش زایشگاه، بحث بچه دار شدن خیلی داغه
امروز داشتم قربون صدقه یه نوزادی که تازه به دنیا اومده بود می رفتم، یکی از کارکنان بخش گفت، چیه؟ هوس کردی؟
.
من نمی دونم چه ربطی داره؟
.

Sunday, August 3, 2008

کمی بعد تر

یک بستۀ پستی با کلی مدارک مهم سه شنبه فرستادیم یه دارالترجمه تو تهران، هنوز نرسیده
خیلی خیلی مدارک مهمی در مورد مهاجرت توش بوده، بدیش اینه که سفارت 28روزفقط به ما واسه فرستادن این مدارک مهلت داده که دو هفته اش تا الان گذشته
آخه چی کار می کنن تو این اداره پست
پست دو قبضه هم کردیم
کاش دیگه فردا برسه
.
پ.ن
بستۀ پست دوقبضۀ ما که باید 24 ساعته می رسید، بعد از 4 روز رسید
.

شنبه 12 مرداد سال 1387

تبخال زدم، این دفعۀ پنجم ِ که بعد از یک اتفاقی که استرسی هست اینجوری میشه، اگه بشه تو 24 ساعت اول پماد آسیکلوویر مصرف کرد یکم علائم کمتر می شه و کلا بهتر ِ ولی خب طبق معمول یادم رفت پماد بخرم، الانم که دیگه فایده نداره
از فردا می خوام برم اون بیمارستان ِ که باید برم نمونه گیری کنم، یعنی فردا باید 6 صبح بیدار شم، این یعنی شب تا ساعت دو یا سه بیدار موندن تعطیل
یک چیز جالب اینکه عشایری که میان این قسمت، حامله شدنشون رو جوری تنظیم می کنن که موقعی که نزدیک شهر هستن زایمان کنن و تو اون فصل سال که اینا هستن بیمارستان خیلی شلوغ میشه، یادم نیست چه فصلیه ولی کلا امیدوارم که الان باشه
زایمان اینا خیلی عجیب غریب می شه وقتی که تو خونه خودشون انجام میدن، یکی شون می گفت که چند تا آجر می ذارن و مثل حالت توالت های اسلامی روی این آجرها می شین و بچه از زیرشون میاد بیرون و گاهی خودشون می گیرن و گاهی هم یکی کمکشون می کنه
شاید یکی از دلایلی که انسان نمی تونه مثل جانوران دیگه زایمان خودشو انجام بده اینه که بچۀ انسان وقتی به دنیا میاد صورتش به سمت پائین ِ یعنی به سمت مقعد مادر،خب تو این شرایط هم مادرهیچ کنترلی نمی تونه روی نوزاد داشته باشه ولی بچۀ میمون مثلا که نزدیک ترین جانور به انسان میشه صورتش به سمت صورت مادر ِ و در واقع خود مادر سر نوزاد رو می گیره و می کشه بیرون و دهنشو با دستش تمیز می کنه و اینا
بعدشم که حتی نوزاد انسان هم مثل نوزاد خیلی از جانورای دیگه وقتی به دنیا میاد اگه بهش فرصت بدن دنبال سینۀ مادر می گرده و پیداش می کنه و شیر می خوره، بدون کمک هیچکس، ولی این فرصت رو بهش نمی دن و ظرتی سینه رو می چپونن تو دهنش، اینکه چطوری سینه رو پیدا می کنه اینجور می گن که مایع آمنیوتیک(همون که دور نوزاد هست در زمان حاملگی و نوزاد در کل حاملگی این مایع رو می بلعه)حاوی موادی هست که بوی مشابه با نیپل مادر داره و نوزاد از طریق همین بو که باهاش کاملا آشناست سینه رو پیدا می کنه، حتی وقتی نوزادی که هنوز مزۀ شیر و نچشیده رو نزدیک سینۀ مادر می کنی کلی بزاقش ترشح میشه و دهنش آب میفته، می گن این پروسه ممکنه از 3 دقیقه تا 1 ساعت طول بکشه که بچه سینه رو پیدا کنه، ولی موفق میشه، به این می گن ساعت اول عمر که واسه هر نوزادی می تونه تعیین کنندۀ خیلی از مسائل در آینده اش باشه
حق هر نوزادی ِ که این فرصت رو داشته باشه و حق هر مادری ِ که این لحظۀ فراموش نشدنی رو تجربه کنه
.