Saturday, November 29, 2008

جمعه 8 آذر ماه سال 1387

وقتی کلاس دوم دبستان بودم، یه معلمی داشتم که برادرش شهید شده بود
یه روز گفت : برادر من اینقدر آدم مومن و خوبی بود که همیشه دو متر رو هوا راه می رفت، ما هم که اولاش نمی دونستیم، همسایه ها گفتن، بعدا که دقت کردیم دیدیم آره ه ه ه دو متر رو هوا راه می ره، یعنی اینقدر آدم خوبی بود
.
خب من هم کوچیک بودم دیگه، دوست داشتم رو هوا راه برم، چه قدر دعا کردم خدائیش که یه بار، فقط یه بار بتونم رو هوا برم، نه دو متر حتی، دعا می کردم که یه سانتی دو سانتی
خدا می دونه چه قدر فقط رو در خودکار بیک تمرین می کردم که بتونم از زمین بلندش کنم(خوب دیدم نمی تونم رو هوا راه برم تصمیم گرفتم از جاهای کوچیک تر شروع کنم شاید جواب داد)، یعنی روزی چند ساعت می شستم به در خودکار بیک نگاه می کردم فقط، ولی خب موفق نشدم دیگه
یعنی واسه همه لحظه هایی که من فکر می کردم که خیلی آدم بدی هستم که نمی تونم هیچ کدوم از این کارا رو انجام بدم، این معلمه خره
.
یه روز هم اومد گفت بچه ها مگس خیلی موجود خطرناکیه، مواظب باشین، یکی از فامیلهامون، مگس ازجلو صورتش رد می شده، تو چشمش تخم ریزی کرده(بعد پلک پائینش رو کشید پایین، گفت اینجا)، اول که تخم ریزی کرده بود نفهمید، بدا که بچه مگس ها دنیا اومدن و از تو چشمش پرواز کردن فهمید، رفت دکتر ولی نتونستن براش کاری بکنن، تا مگس ها خودشون کم کم پرواز کردن رفتن
.
خب ما بچه بودیم، باور می کردیم دیگه، هر وقت مگس از جلو صورتم رد می شد، می رفتم جلو آینه پلک پائینم رو می کشیدم ببینم مگس ها تخم ریزی کردن یا نه؟
یعنی فکر نمی کرد ما یه روز بزرگ می شیم می فهمیم دروغ می گفته؟
.

Thursday, November 27, 2008

پنج شنبه 7 آذر ماه سال 1387

دفتر تحصیلات تکمیلی
.
اِ اِ اِ ، شما اینجا چی کار می کنین؟
اومدم یه عرض ارادتی به اساتید بکنم
آها، مممممم، راستی شما پارسال دفاع کرده بودین دیگه، درسته؟
آره، پارسال بود
الان چی کار می کنی؟
دانشگاه ..... هیئت علمی شدم
الان آخه فوق لیسانس ها رو که هیئت علمی نمی کنن !؟ چه جوری؟
خب لطف خدا شامل حال ما شد
آها
.

Monday, November 24, 2008

یک شنبه که الان نمی دونم چندمه

باز غرغر در مورد پایان نامه شروع شد به سلامتی
هفتۀ پیش شنبه 25 آبان رسیدیم گرگان، درگیر اسباب کشی، از دانشکده تلفن زدن پاشو بیا 4 شنبه پره دفاع داری، بابااا، بی خیال من هنوز نرسیدم وسیله هام و باز کنم
خلاصه که انداختمش واسه این هفته، هنوز نرسیده  باید دوباره برم تهران
هشت ساعت راه
فقط هم تونستم پاورپوینت هاشو آماده کنم، هنوز یه دور هم از روش نخوندم
این 4 شنبه پره دفاع، دو سه هفته بعد دفاع نهایی، برطرف کردن اشکالات، تحویل دادن پایان نامه، انجام کارای فارغ التحصیلی
فکر کنم اینطور که بوش میاد سه چهار دفه ای مجبورم پشت هم برم تهران
زودتر این کابوس دفاع هم تموم بشه
.

Saturday, November 22, 2008

جمعه اول آذر ماه سال 1387

وسط یه مبل سه نفره نشسته، میز وسط مبل و کشیده نزدیک تا بتونه کف پاشو به اش تکیه بده، روی میز یه فنجون قهوۀ نیمه پره، کنارش قهوه سازی ِ که گذاشته روی زیر لیوانی، یه بشقاب کیک خورده شده که تیکه های خامه اش گوشۀ بشقاب ماسیده، معلومه که خامه هاش و موقع خوردن با کارد یا چنگال مثل ماله کنده و گوشۀ بشقاب مالونده
یه نفر یک پرتقال پوست کنده، شیش هفت قسمتش کرده و گذاشته روی میز رفته، یه جوری به پرتقال نگاه می کنه که انگاری داره فکر می کنه می شه باهاش مربای پرتقال پخت؟
یه پر از پرتقال بر می داره، میذاره تو دهنش، یه گاز که می زنه قیافش و ترش می کنه
روی پاش یه کتابه که تقریبا اوائلشه، یه بالش هم گذاشته روی مبل، کنارش، که هر وقت دلش خواست درازکش کتابش و بغل کنه بخونه
زیر سیگاریشو می ذاره رو بالشت، پاکت سیگار و برمی داره، از اون آدم هاست که وقتی سیگارش و از تو پاکت در میاره، با دست راستش کون سیگار و می گیره بین سه تا انگشتش، طوری که وقتی می خواد بذاره گوشۀ لبش فقط پشت دستش رو می بینین که داره می ره سمت لب هاش، رسید اونجا، یکم جابه جاش می کنه و کبریت و برمیداره، روشنش می کنه و طوری بغلش می کنه انگاری داره تو خونه باد میاد، می بره سمت سیگار، همینطور که داره یه پک محکم می زنه که خوب روشن شه کبریت و تکون می ده و میندازه تو فنجون نیمه پر قهوه، بدش میاد تو زیر سیگاری کبریت سوخته باشه
هر از گاهی یه پک به سیگارش می زنه و به کاغذی که گذاشته روی کتابش نگاه می کنه، مدادش و از روی میز بر می داره، روی کاغذ یه چیزی رو خظ می زنه و دوباره میذارش روی میز
یک نفر از تو اتاق بغلی یه جملۀ خبری می گه
لباش و جمع می کنه، دلش نمی خواد هی صدا بیاد حواسش پرت شه
بی خیال نوشتن می شه، سیگارش و می کوبه تو زیر سیگاری، کتاب و با کاغذ ِ لاش می بنده، زیر سیگاریش و میذاره روش و هر دوشون و پرت می کنه روی میز، زیر سیگاری از اون ور میز میفته، قطعا همه خاکسترهاش پخش زمین شدن، زیر لب یه چیزی می گه، انگاری گفت فاک
بالش و یکم پف دار می کنه و به پشت دراز می کشه روی مبل
به اتاق بغلی می گه می دونی من چه خونه ای دوست دارم؟
چی؟
یه خونه که درش چوبی ِ کولون دار باشه، حیاطش آجر فرش باشه، وسطشون، منظورم آجر فرش هاست، علف های مغز پسته ای داشته باشه، روشون پرجلبک های ریز باشه، از اونهایی که رو سفال های سقف ها هستن ؟
آها، آره
یه جوری که هر وقت بخوای روشون راه بری باید مواظب باشی لیز نخوری، هر چند وقت یه بار هم مجبور باشی با شُت بسابی شون، یه حوض با یه درخت گردوی گنده وسط حیاط باشه، هر روز برگ های درخت و از تو حوض جمع کنی و غر بزنی، وقتی بخوای وارد اتاقها بشی، هفت هشت تا پله چوبی باشه، بعد یه سکوی چوبی، از اونا که وقتی روش راه می ری هی زیر پات می لرزه ؟ دُ ییدن که هیچی، همۀ اتاقهاش شیش تا در چوبی داشته باشن، تو هر طولش دوتا، تو هر عرضش هم یکی، درهاش حالا نمی گم پر شیشه های رنگی باشه، ولی اقلکم یکی دو تا رو هر درش باشه، یه پشت حیاط داشته باشه که توش و پر مرغ و خروس و اردک کنی ، بعد هر وقت در و باز می کنی همه به طرف در حمله کنن، فکر کنن واسشون غذا آوردی ، بعد بلند بهشون بگی چیه؟ کوفت و بخورین!؟ همین الان واستون یه عالمه نون ریختم!؟ به نظرت خوب نیست؟
ها ؟ آخه اینی که گفتی خیلی سخت نیست؟
.
یکم می چرخه، به بشقاب پرتقال نگاه می کنه، دستش و دراز می کنه یه پر بر می داره، یکم نگاش می کنه می ذاره تو دهنش
نچ، نمی شه، ترشه
.

Monday, November 10, 2008

بعد از ظهر

آخه من نمی دونم بچه بدبختی که این عکس و می بینه، نمی گه این بچه هه تو عکس چرا دو.دو.ل نداره؟
.

دوشنبه 20 آبان ماه سال 1387

الان خیلی خوبه که فصل نباتات شده، هی آدم میتونه پرتقال نارنگی اینا بخوره، مگه نه؟
منظورت فصل مرکبات  ِ دیگه، مگه نه؟
.

شب تر

بعدشم کارتون نه  و کارتن
.

شب

وقتی شمال بودم به صاب خونه اینجا تلفن کردم و گفتم که ما می خوایم اینجا خونه بگیریم، شما کی می تونی پول رهن رو آماده کنی، گفت ده روز دیگه، ما هم رفتیم رو حساب حرفش چک دادیم، حالا دیروز به اش تلفن کردم می گم ما داریم پنج شنبه-جمعه می ریم، در مورد پول که با شما صحبت کرده بودم، مشکلی نیست که؟ چون ما اونجا چک دادیم، گفت ای باباااا، چرا به من نگفتین؟ خب من دارم وام می گیرم و تا اول آذر نمی تونم پول رو بدم، گفتم من که به شما گفته بودم، می گه شما باید در مورد تاریخ چک با من مشورت می کردین
حالا امیدوارم که بتونه پول رو بده چون اصلا حوصله سر و کله زدن ندارم باهاش
.
بعدشم الان داریم کم کم وسائل رو کارتون می زنیم، مثلا چیزایی که تا سه چهار روز دیگه لازم نمی شن
بعد از هر کارتونی که آماده شده و چسب کاری شده، وقتی چمبه می ره بذارش روی بقیه کارتونا، می شینم رو زمین، زانوهام و می گیرم تو بغلم، سرم و می ذارم رو زانوهام جوری که چشام بچسبه به برجستگی زانو ها، بعد ادای گریه در میارم، یعنی ادای گریه ناراحتی ها، نه ادای مسخره ای و اینا
خب اسباب کشی ناراحتی داره دیگه
خب یه چیز بد هم هست اینه که من نمی دونم چرا چمبه اینقدر دوست داره همه چی رو بریزه دور خب؟
داستان داریم خلاصه
.
 
 
 
 

Sunday, November 9, 2008

عصر

من با آدمهایی کم حرف هستن خیلی مشکل دارم، خیلی

چون نمی تونم بشناسمشون، چون خیلی وقتا نمی دونم چی تو مغزشون می گذره، در نتیجه اصلا نمی دونم که با کی رابطه دارم در واقع

وقتی با یه آدم کم حرف هستم(حالا تو هر نوع رابطه ای)، بعده یه مدت می فهمم که اون خیلی چیزا از من می دونه و من خیلی خیلی کم ازش می دونم، بعد از خودم بدم میاد که اینقدر خنگم

اون حتی به من نمی گه خورش فسنجون دوست نداره، باید چند بار خورش فسنجون سر سفره باشه، و من هم آدمی باشم که به غذا خوردن دیگران دقت کنم تا بفهمم که به به، آقا یا خانم این غذا رو دوست نداره

همه اش باید با انبر از زیر زبونشون حرف کشید، یعنی اینقدر بعضی هاشون کم حرف می زنن که من حرف زدنم واسه خودم خیلی پر رنگ تر می شه

گاهی هی مجبورم سئوال کنم، بعد نه تنها احساس می کنم پر حرفم، احساس می کنم فضولم

بعد بماند فضایی که توش سکوته با یه آدم اینجوری واسه من چقدر غذاب آوره، آخ آخ آخ

فضای سکوت فقط با آدمایی که می شناسمشون واسم خوبه، نه یه غریبه
.

یکشنبه 19 آبان ماه سال 1387

یه  جمله ای که من خیلی خیلی به اش حساسم  اینه

یه چیزی می خوام بگم، ولی می ترسم ناراحت شی

خب بگو

هیچی ولش کن

چیزی شده؟؟
سکوت
ناراحتی؟؟
سکوت

من نارحتت کردم؟

اتفاقی افتاده؟
سکوت

سرت درد می کنه؟

چی شده خب؟؟؟

بعد کم کم صدام بلند می شه

چرا نمی گی خب؟

 ای بابااااا

صد بار بهت گفتم این جمله رو نصفه نذار من اعصابم خورد می شه

بعد توهین آمیز میشه

د ِ بگو دیگه ریدی به اعصابم؟

من و بگو که اینجا نسشتم واسه اینکه تو مشکلت رو بگی حلش کنیم انرژی مصرف می کنم

به درک که نمی گی

بعد تهدید آمیز می شه

ببین تا یه دقیقه دیگه وقت داری، گفتی گفتی، اگه نگفتی هااا، هیچ وقت حق نداری بگی، هیچ وقت، یعنی صد بار دیگه من اون کار و کردم هااا، خوبت می شه، اَ اَ اَ

بعد دیگه به مرحله پا کوبیدن می رسه
.
خب  دیگه الان از این اتفاقا نمی افته، مال ِ یه سال اول  رابط بود

الان اینجوری شده

یه چیزی می خوام بگم، ولی می ترسم ناراحت شی

خب بگو

ولش کن

من با آیکون چشم غرۀ شدید

باشه باشه الان می گم

و . . . . میگه
.

Thursday, November 6, 2008

بعد تر تر

خیلی آدم ها هستن که رشد انفرادی شون خیلی بیشتر از رشد جمعی شونه
نه به خاطر اعتقاد نداشتن به گروه
مُدلشون این جوریه خب
چون تو جمع صلحی برقرار است که در فردیت نیست
یعنی در جمع خصلت گشادی آدم ها بیشتر بروز پیدا می کنه، اصلا رشد هم می کنه حتی 
بعد این آدم ها وقتی که در جمع قرار می گیرن عقب میفتن از خودشون
چون این ها جنبه ندارن
چون خیالشون راحت می شه که یکی دیگه هست، حالا مهم نیست که اون یکی چی کار می کنه، مهم اینه که هست
تنبل می شن خلاصه
ولی وقتی تنهان هااا، همه کاراشون و خودشون می کنن، بعد هی جلو می رن، هی جلو می رن
.
کلا خواستم بگم از وقتی چُم(همون مخفف چمبه)اومده من هیچ کار نمی کنم
.

بعد تر

می خوام بدونم که چطوری می شه کسی که به خاطر عمق تو جذبت شده، حالا از سطحی بودنت گله می کنه؟
یعنی چه فرآیندی رخ می ده دقیقا، هاا؟
.

پنج شنبه 16 آبان ماه سال 1387

وقتی یه روزی همه وجودت رو واسه یه نفر خرج کردی
وقتی اون یه نفر تو رو به فنا داد
وقتی یه آدم دیگه اومد تو رو از تو ته ته ها کشید بیرون
وقتی همه زخم ها تو مرهم گذاشت و خوبت کرد
باز هم یه جاهایی پیدا می شه که نمی تونی به اش اعتماد کنی
تو نمی تونی
و اینجوری می شه که همیشه می گه کاش قبل تر ها دیده بودت
زمانی که  نرم تر، مهربان تر، بی تجربه تر و پایدار تر بودی
.
کاش
.

شب

Wednesday, November 5, 2008

بعد تر

چند شبه که خیلی خوابای عجیب غریب می بینم
اون هم من که اصلا کلا خواب نمی بینم، خواب دونی م تعطیله
پریشب خواب دیدم که تو عراق زندگی می کنم، یه گروه ِ خیلی خفنی اومدن ریختم تو خونمون و شوئرم و من و سر بریدن، بعده چند دقیقه دوباره بر می گردن می بینن که من یه پسر سه ساله داشتم که زیر پتو قائمش کرده بودم که اینا نکشنش، وقتی می خوان پسرم و بکشن من با همو یه ذره جونی که واسم مونده بود می گم نکشینش، این پسرم کوچولوئه، اسمش هم جعفره، حالا شما که شیعۀ جعفری هستین بگیرین این و بزرگ کنین
بعد اونا هم می گن خب ما که مجوز نداریم و اینا، شما باید رضایت بدین، من هم می گیرم سر انگشتم و سوراخ می کنم با خونش رو تن سر دسته شون می نویسم که من رضایت دارم و اینا، امضا
.
حالا عراق و شوئر و بچه و رضایت نامه هه و حتی شیعۀ جعفری به کنار
آخه جعفر ؟؟؟
اینا رو نمی دونم از کجا میارم من
.
دیشبم خواب دیدم که ما رفتیم شمال دنبال خونه بگردیم، وقتی بر می گردیم همه وسائل خونۀ اینجا رو دزد برده، حالا دزده کیه؟ عمو کوچیکم
بنده خدا
حالا عمو کوچیکم و دزد کردم و اینا کاری ندارم، ولی خدا خیرش بده هیچی نذاشه بود تو خونه، یه دونه پَر هم نبود دیگه
.
هی به این چمبه می گم اینقدر شبها خونه رو گرم نکن من خوابای ناجور می بینم
.

چهارشنبه 15 آبان ماه سال 1387

من از شهری که توش متولد شدم متنفرم، خیلی زیاد

این احساس هم مال الان نیست، از پونزده شونزده سالگی شروع شد

وقتی که مجبور بودم واسه یه دونه کلاس تار 8 ساعت راه رو بکوبم بیام تهران، خسته و کوفته برسم، برم کلاس، دوباره برگردم

واسه 20 دقیقه کلاس

چون یه دونه استاد درست درمون توی اون شهر خراب شده پیدا نمی شد

که خلاصه بعد از هفت سال خسته و درمونده سازم و گذاشتم توی کمد، درشم تا الان قفله

که حتی دیگه تحمل شنیدن موسیقی سنتی رو ندارم

.

تو این دو سال و اندی که تهران بودم، شاید مهمترین چیزی که واسم داشت این بودم که از شهرم دور بودم، از مردمی که دوسشون ندارم، از سئوال جواباشون

تو همین چند روزه که رفته بودیم، مجبور شدیم به یه عالمه سئوال جواب بدیم

حتی صاحاب خونه ای که خونه رو ازش گرفتیم هم سئوال پیچمون می کرد

ای بابا، ول کنین دیگه

یادمه یه دختر عمۀ بابایی داشتم(الانم زنده ست) که وقتی 22 سالش بود اومد تهران و دیگه بر نگشت، یه بار گفت می دونی چرا بر نگشتم؟ چون مردم اینجا فضولن، فضول

الان می فهمم چی می گه هاا، الان می فهمم

خلاصه که من باز غرغر شده مودم، دلم نمی خواد برم، یعنی بیشتر از اینکه دلم نمی خواد از تهران برم، دلم نمی خواد اونجا برگردم

برم یه ده کوره ای جایی اون مردم رو نبینم

.

خلاصه که خونه گرفتیم، 25 همین ماه هم اساس کشی ئه

.

Saturday, November 1, 2008

همون جمعه

داداشه می گه واسه این مرغای مادر تو این مرغداری ها، به ازای هر 10 تا مرغ یه خروس میذارن
حالا فکر کن، یعنی این خروس ها می خورن و می خوابن و می کنن
اصلا مجبورن بکنن هااا، یعنی خب تخم مرغا باید نطفه داشته باشن دیگه، حال جدای از این، رودرواسی بقیه، خب ضایعه است دیگه
فکر کن از صبح که بیدار می شن همین بساطه
حالا این مرغای مادر و نمی دونم دیدین یا نه، چاق و خرس و انگل و کلا همین دیگه
یعنی مرغ مادر ها هم می خورن و می خوابن و می دن
یعنی آخرشه هااا
عجب زندگیی دارن ها
جل الخالق
.

جمعه

از وقتی اومدیم هوا یه ریز بارونیه
مشغول خونه پیدا کردنیم
دلم می خواد تو یه چشم به هم زدن خونه هه پیدا شه و همه وسائل از تهران بیاد اینجا و چیده شه تو خونه
وای که چه قدر اسباب کشی سخته، اونم از یه شهر به یه شهر دیگه
ولی امروز هر چی فکر کردم که وسائل رو چه جوری برده بودم تهران یادم نیومد که، لابد خیلی سخت نبوده
.
کلا که مردا اصلا چه می فهمن زن چیه  :دی
.