Saturday, November 29, 2008
جمعه 8 آذر ماه سال 1387
Thursday, November 27, 2008
پنج شنبه 7 آذر ماه سال 1387
.
اِ اِ اِ ، شما اینجا چی کار می کنین؟
اومدم یه عرض ارادتی به اساتید بکنم
آها، مممممم، راستی شما پارسال دفاع کرده بودین دیگه، درسته؟
آره، پارسال بود
الان چی کار می کنی؟
دانشگاه ..... هیئت علمی شدم
الان آخه فوق لیسانس ها رو که هیئت علمی نمی کنن !؟ چه جوری؟
خب لطف خدا شامل حال ما شد
آها
.
Monday, November 24, 2008
یک شنبه که الان نمی دونم چندمه
هفتۀ پیش شنبه 25 آبان رسیدیم گرگان، درگیر اسباب کشی، از دانشکده تلفن زدن پاشو بیا 4 شنبه پره دفاع داری، بابااا، بی خیال من هنوز نرسیدم وسیله هام و باز کنم
خلاصه که انداختمش واسه این هفته، هنوز نرسیده باید دوباره برم تهران
هشت ساعت راه
فقط هم تونستم پاورپوینت هاشو آماده کنم، هنوز یه دور هم از روش نخوندم
این 4 شنبه پره دفاع، دو سه هفته بعد دفاع نهایی، برطرف کردن اشکالات، تحویل دادن پایان نامه، انجام کارای فارغ التحصیلی
فکر کنم اینطور که بوش میاد سه چهار دفه ای مجبورم پشت هم برم تهران
زودتر این کابوس دفاع هم تموم بشه
.
Saturday, November 22, 2008
جمعه اول آذر ماه سال 1387
یه نفر یک پرتقال پوست کنده، شیش هفت قسمتش کرده و گذاشته روی میز رفته، یه جوری به پرتقال نگاه می کنه که انگاری داره فکر می کنه می شه باهاش مربای پرتقال پخت؟
یه پر از پرتقال بر می داره، میذاره تو دهنش، یه گاز که می زنه قیافش و ترش می کنه
روی پاش یه کتابه که تقریبا اوائلشه، یه بالش هم گذاشته روی مبل، کنارش، که هر وقت دلش خواست درازکش کتابش و بغل کنه بخونه
زیر سیگاریشو می ذاره رو بالشت، پاکت سیگار و برمی داره، از اون آدم هاست که وقتی سیگارش و از تو پاکت در میاره، با دست راستش کون سیگار و می گیره بین سه تا انگشتش، طوری که وقتی می خواد بذاره گوشۀ لبش فقط پشت دستش رو می بینین که داره می ره سمت لب هاش، رسید اونجا، یکم جابه جاش می کنه و کبریت و برمیداره، روشنش می کنه و طوری بغلش می کنه انگاری داره تو خونه باد میاد، می بره سمت سیگار، همینطور که داره یه پک محکم می زنه که خوب روشن شه کبریت و تکون می ده و میندازه تو فنجون نیمه پر قهوه، بدش میاد تو زیر سیگاری کبریت سوخته باشه
هر از گاهی یه پک به سیگارش می زنه و به کاغذی که گذاشته روی کتابش نگاه می کنه، مدادش و از روی میز بر می داره، روی کاغذ یه چیزی رو خظ می زنه و دوباره میذارش روی میز
یک نفر از تو اتاق بغلی یه جملۀ خبری می گه
لباش و جمع می کنه، دلش نمی خواد هی صدا بیاد حواسش پرت شه
بی خیال نوشتن می شه، سیگارش و می کوبه تو زیر سیگاری، کتاب و با کاغذ ِ لاش می بنده، زیر سیگاریش و میذاره روش و هر دوشون و پرت می کنه روی میز، زیر سیگاری از اون ور میز میفته، قطعا همه خاکسترهاش پخش زمین شدن، زیر لب یه چیزی می گه، انگاری گفت فاک
بالش و یکم پف دار می کنه و به پشت دراز می کشه روی مبل
به اتاق بغلی می گه می دونی من چه خونه ای دوست دارم؟
چی؟
یه خونه که درش چوبی ِ کولون دار باشه، حیاطش آجر فرش باشه، وسطشون، منظورم آجر فرش هاست، علف های مغز پسته ای داشته باشه، روشون پرجلبک های ریز باشه، از اونهایی که رو سفال های سقف ها هستن ؟
آها، آره
یه جوری که هر وقت بخوای روشون راه بری باید مواظب باشی لیز نخوری، هر چند وقت یه بار هم مجبور باشی با شُت بسابی شون، یه حوض با یه درخت گردوی گنده وسط حیاط باشه، هر روز برگ های درخت و از تو حوض جمع کنی و غر بزنی، وقتی بخوای وارد اتاقها بشی، هفت هشت تا پله چوبی باشه، بعد یه سکوی چوبی، از اونا که وقتی روش راه می ری هی زیر پات می لرزه ؟ دُ ییدن که هیچی، همۀ اتاقهاش شیش تا در چوبی داشته باشن، تو هر طولش دوتا، تو هر عرضش هم یکی، درهاش حالا نمی گم پر شیشه های رنگی باشه، ولی اقلکم یکی دو تا رو هر درش باشه، یه پشت حیاط داشته باشه که توش و پر مرغ و خروس و اردک کنی ، بعد هر وقت در و باز می کنی همه به طرف در حمله کنن، فکر کنن واسشون غذا آوردی ، بعد بلند بهشون بگی چیه؟ کوفت و بخورین!؟ همین الان واستون یه عالمه نون ریختم!؟ به نظرت خوب نیست؟
ها ؟ آخه اینی که گفتی خیلی سخت نیست؟
.
یکم می چرخه، به بشقاب پرتقال نگاه می کنه، دستش و دراز می کنه یه پر بر می داره، یکم نگاش می کنه می ذاره تو دهنش
نچ، نمی شه، ترشه
.
Monday, November 10, 2008
دوشنبه 20 آبان ماه سال 1387
شب
Sunday, November 9, 2008
عصر
من با آدمهایی کم حرف هستن خیلی مشکل دارم، خیلی
چون نمی تونم بشناسمشون، چون خیلی وقتا نمی دونم چی تو مغزشون می گذره، در نتیجه اصلا نمی دونم که با کی رابطه دارم در واقع
وقتی با یه آدم کم حرف هستم(حالا تو هر نوع رابطه ای)، بعده یه مدت می فهمم که اون خیلی چیزا از من می دونه و من خیلی خیلی کم ازش می دونم، بعد از خودم بدم میاد که اینقدر خنگم
اون حتی به من نمی گه خورش فسنجون دوست نداره، باید چند بار خورش فسنجون سر سفره باشه، و من هم آدمی باشم که به غذا خوردن دیگران دقت کنم تا بفهمم که به به، آقا یا خانم این غذا رو دوست نداره
همه اش باید با انبر از زیر زبونشون حرف کشید، یعنی اینقدر بعضی هاشون کم حرف می زنن که من حرف زدنم واسه خودم خیلی پر رنگ تر می شه
گاهی هی مجبورم سئوال کنم، بعد نه تنها احساس می کنم پر حرفم، احساس می کنم فضولم
بعد بماند فضایی که توش سکوته با یه آدم اینجوری واسه من چقدر غذاب آوره، آخ آخ آخ
یکشنبه 19 آبان ماه سال 1387
یه چیزی می خوام بگم، ولی می ترسم ناراحت شی
خب بگو
هیچی ولش کن
من نارحتت کردم؟
سرت درد می کنه؟
چی شده خب؟؟؟
بعد کم کم صدام بلند می شه
چرا نمی گی خب؟
ای بابااااا
صد بار بهت گفتم این جمله رو نصفه نذار من اعصابم خورد می شه
بعد توهین آمیز میشه
د ِ بگو دیگه ریدی به اعصابم؟
من و بگو که اینجا نسشتم واسه اینکه تو مشکلت رو بگی حلش کنیم انرژی مصرف می کنم
به درک که نمی گی
بعد تهدید آمیز می شه
ببین تا یه دقیقه دیگه وقت داری، گفتی گفتی، اگه نگفتی هااا، هیچ وقت حق نداری بگی، هیچ وقت، یعنی صد بار دیگه من اون کار و کردم هااا، خوبت می شه، اَ اَ اَ
الان اینجوری شده
یه چیزی می خوام بگم، ولی می ترسم ناراحت شی
خب بگو
ولش کن
من با آیکون چشم غرۀ شدید
باشه باشه الان می گم
Thursday, November 6, 2008
بعد تر تر
بعد تر
پنج شنبه 16 آبان ماه سال 1387
Wednesday, November 5, 2008
بعد تر
چهارشنبه 15 آبان ماه سال 1387
من از شهری که توش متولد شدم متنفرم، خیلی زیاد
این احساس هم مال الان نیست، از پونزده شونزده سالگی شروع شد
وقتی که مجبور بودم واسه یه دونه کلاس تار 8 ساعت راه رو بکوبم بیام تهران، خسته و کوفته برسم، برم کلاس، دوباره برگردم
واسه 20 دقیقه کلاس
چون یه دونه استاد درست درمون توی اون شهر خراب شده پیدا نمی شد
که خلاصه بعد از هفت سال خسته و درمونده سازم و گذاشتم توی کمد، درشم تا الان قفله
که حتی دیگه تحمل شنیدن موسیقی سنتی رو ندارم
.
تو این دو سال و اندی که تهران بودم، شاید مهمترین چیزی که واسم داشت این بودم که از شهرم دور بودم، از مردمی که دوسشون ندارم، از سئوال جواباشون
تو همین چند روزه که رفته بودیم، مجبور شدیم به یه عالمه سئوال جواب بدیم
حتی صاحاب خونه ای که خونه رو ازش گرفتیم هم سئوال پیچمون می کرد
ای بابا، ول کنین دیگه
یادمه یه دختر عمۀ بابایی داشتم(الانم زنده ست) که وقتی 22 سالش بود اومد تهران و دیگه بر نگشت، یه بار گفت می دونی چرا بر نگشتم؟ چون مردم اینجا فضولن، فضول
الان می فهمم چی می گه هاا، الان می فهمم
خلاصه که من باز غرغر شده مودم، دلم نمی خواد برم، یعنی بیشتر از اینکه دلم نمی خواد از تهران برم، دلم نمی خواد اونجا برگردم
برم یه ده کوره ای جایی اون مردم رو نبینم
.
خلاصه که خونه گرفتیم، 25 همین ماه هم اساس کشی ئه
.