Tuesday, April 29, 2008

این پست شاد است،شاد

نمی خوام یادت بیارم اون سال تلخی رو که بابا مرد
اون روزای تنهایی،اون روزای بد
یادته من دو سال و نیمم بود، داداشی 1 سالش ؟
فقط ما 3 تا بودیم
چقدر سر با تو بودن به هم حسودی می کردیم
یادته هر روز صبح که مارو بیدار میکردی ببری مهد وقتی هوا سرد بود ما دعوا می کردیم سر قائم شدن زیر لباس تو ؟
وقتی شبا می خواستیم بخوابیم سه تایی کنار هم،یادته من و داداشی دعوا می کردیم که روی تو سمت کدوممون باشه؟
تا رو تو میکردی سمت اون و پشتت به من میشد،من بغض میکردم،تا روتو میکریدی به من،اون ناراحت میشد
تو گیج میشدی،آخر سر که میدیدی هیچ راهی نداره می گفتی اصلا من می خوام رو مو کنم به سقف و بخوابم
یا اینکه شبا رو نوبتی می کردیم،یه شب رو به من،یه شب رو به اون ،یادته؟
بعدنا که ازدواج کردی همیشه با این آقایی که اومده بود جای من و داداشی و گرفته بود لج بودم،آخه بغل تو مال ما بود،تو که بهتر میدونی
یکی دو سال پیش که بهت گفتم که اون موقعا خیلی حسودیم میشد که دیگه نمی تونم کنار تو بخوابم
یادته اشک تو چشات جمع شده و گفتی :چرا هیچ وقت به من نگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟
منه خرسه گنده رو شب بردی پیشه خودت خوابوندی یادته؟؟؟
وقتی که ازدواج کردی،فکر میکردی که ما ناراحت میشیم اگه به ما بگی،یه بار بهت گفتم: مامانی؟تو بااین آقاهه ازدواج کردی؟؟
تو هم گفتی : کی بهت گفته مامانی؟؟؟ نه
ولی دورغ میگفتی،من خیلی کوچیک بودم،ولی میفهمیدم که دروغ میگی
.....
بلوایی شد وقتی ازدواج کردی،یادته که مامانی اونا منو از تو گرفتن و پیش خودشون بردن،فقط چون تو ازدواج کرده بودی؟؟؟؟
یادته هیچی نتونستی بگی چون تهدیدت کرده بودن که داداشی رو هم ازت میگیرن؟؟
میتونستن بگیرن اونو ازت،منم میدونم،قربونت برم که اونقدر واست سخت بود،واسه منم سخت بود
نمی خوام اونروزی رو که داشتن منو ازت جدا میکردن رو به خاطرمون بیارم،آخه گریه ام میگیره،ولی خوبه خوب یادمه،مگه میشه یادم بره؟؟
.....
همیشه احساس کردی یه عذر خواهی به من بده کاری،ولی نیستی،منم بودم همون کاری رو و میکردم که تو کردی،باور کن
وقتی پیش اونا بودم ،صبحها که می خواستم برم مدرسه،یاد اون موقعها میفتادم که تو واسم خوراکی میذاشتی
سخت بود
آدم وقتی کوچولوهه چه چیزایی واسش آروز میشه
حالا هم که دیگه گذشته،دیگه بزرگ شدم،آرزوهام اونطوری نیست دیگه مامان
......
خیلی سخت بوده واست ، واسمون
وقتی بزرگ شدم بیشترفهمیدم ، فهمیدم که یه دونه داداشمو نمیشناسم ، چون با هم بزرگ نشدیم ، چون بعد از چندین سال دیدمش
طول میکشید تا بشناسمش
ولی دوسش داشتم،اونم همینطور،بهم عادت کردیم
......
وقتی بزگ شدم فهمیدم که باید ازدواج می کردی،کار خوبی کردی،خیلی گناه داشتی،تنها بودی
ما که بزرگ شدیم و هردومون از پیشت میریم ولی من خیلی خوشحالم که تنها نیستی
که یه بغل واسه خودت داری
......
الان خوشحالم که چند ساله پیشتم ، چند ساله که هر روز میبینمت
کیف می کنم
دوست دارم مامان،خیلی زیاد
تولدت مبارک
نگرانم نشی؟؟؟
من خوشحالم

Monday, April 28, 2008

آخر شب ،یکشنبه

بالاخره موفق شدم که پروپوزال و ایمیل کنم به استاد
ولی امروز حسابی نشستم روش کار کردم
امروز روز پر استرسی برای چمبه بود،خیلی گناه داره،گاهی احساس می کنم وقتی اینطوری میشه نمی دونم باید چی کار کنم
حقش نبود که سالگردمون پیش هم نباشیم،ولی الان 3 ساله که نتونستیم با هم باشیم
شاید آخر هفته یه برنامه بریزم برم شهرستان
الان که خیلی دلم تنگه واسش
واقعا تو این 3 سال گذشته نتونستیم خوب همدیگرو ببینیم،یعنی کم همو دیدیم
زودتر همه چی حل بشه،دیگه خیلی داره این پروسه مهاجرت طولانی میشه،یا بشه یا نشه،اینجوری آدم برنامه زندگیشو نمی دونه،اینجایی ولی نیستی

Sunday, April 27, 2008

ها ها ها ها ها ها ها

به استاد راهنمام تلفن کردم گفتم تا شب پروپوزال و با تمام مقاله هام واسش ایمیل میکنم
من حقمه ،تا با خودم اینجوری رفتار نکنم که آدم نمی شم

پنج سال پیش در چنین روزی

خوشحالم که اون روز دیدمت
که منو دیدی
خوشحالم که از کنار هم ساده نگذشتیم
که مکث کردیم
بهم نگاه کردیم
و این سالهای خوب رو از دست ندادیم

از ساعت 10 صبح هشتم اردیبهشت سال 1382 به خاطر همۀ این اتفاقا خوشحالم
الانم مثل هر سال منتظرم که تلفن بزنی،میدونم اگه من تماس بگیرم ناراحت میشی،آخه دوست داری حتما خودت تلفن کنی،پس من منتظرم که مثل هر سال ساعت 10 صبح صداتو بشنوم،و با هم خاطرات اون روز و مرور کنیم،عجیبه که تکراری نمیشه
....
عجیجم
درکنار تو بودن دنیایی است ،کاش میدونستی

External Genitalia

فکر نمی کنم رازی در مردها نهفته باشد،همانند نرینگی شان،همه چیزشان رو است

Saturday, April 26, 2008

اینجا ایران است و من به خودم قول داده ام از هیچ چیز تعجب نکنم


تاریخ پایین عکس اشتباه ِ و در واقع این مال 13 فروردین سال 1387 ، یعنی 13 بدر همین امسال، عباس آباد بهشهر
یعنی همون امنیته که گفتم تورو خدا اور دوز کردم یکی بیاد با هم تقسیم کنیم،اینجا یکی از اون جاهاست

Friday, April 25, 2008

این پست بدون بو است

به نظر من بدترین قسمت خونه داری بردن آشغال بیرونه،واقعا از این کار بدم میاد،به همین خاطرهم این کار و به ندرت انجام میدم،نه این که تولید نکنم آشغال ها؟ نه،فقط بیرون نمی برم
خلاصه گاهی وقتا اینقدر میشه که مثلا پنج شش تا پلاستیک آشغال دارم تو خونه،هی نگاشون میکنم و غصه می خورم،هی میگم خدایا نمیشه تو خودت مردونگی کنی و بیای اینا رو تا سر کوچه ببری؟
اونم که واسه این چیزا به آدم پا نمیده.....خلاصه
یکی از اون موقعیت های 6-5 پلاستیکی همین الانه ،که من 5 تا رو تو یه پلاستیک بزرگ گذاشتم و یه دونه پلاستیک خیلی بزرگ هم از قبل داشتم
اصلا دارم فکر می کنم فردا صبح چطوری اینا رو از خونه خارج کنم و تا سر کوچه ببرم ؟ مثل محمو له قا چاق شده
یعنی خدائیش خودم اینو دست یکی ببینم فکر میکنم یکی رو کشته تیکه تیکه کرده ریخته تو پلاستیک
.....
دعای این وقت : خدایا قول میدم اگه بیای اینا رو ببری تا سر کوچه ،در موردت تجدید نظر کنم به جان خودم

هر چند معنی این لغت را هیچ وقت نفهمیدم،ولی

از پدرم همین کافی است که تمام خاطرات خوب زندگی ِمادرم از اوست

فردا امتحان زبان دارم

سعی می کنم قدر لحظه لحظۀ با تو بودن رو بدونم،تو هم قول بده زودی تموم نشی،چون من اصلا حالشو ندارم برم بیرون سیگار بخرم

موقعی که نوشتن این پست و شروع کردم 5 شنبه بود،ولی الان جمعه است 6 اردیبهشت سال 1387

از صدای پارس این سگه، که واسه این ساختمونای در حال ساخته خسته شدم،وحشتم گرفته، چرا خفه نمیشه؟؟
صبح تا شب که این کارگرای افغانیشون خونمو دید میزنن ،الانم سگه ول نمی کنه،من چی کار کنم از دست اینا
تو یه کوچه که 5 تا ساختمون در حال ساخت داره چند تا افغانی باشن خوبه؟؟؟
از ترسم مثل این خنگا سرمو میندازم پایین و میام خونه،مبادا که اینا چیزی بگن
چند روز پیشا رد شدم یکیشون بهم سلام میکنه نکبت،آخه من چیم شکل شماست؟؟
.....
اینقدر تو این مملکت احساس آرامش دارم که نگو،یکی بیاد با هم تقسیم کنیم،اوردوز کردم

باز هم 5 شنبه شب

از امشب فقط همین که 5شنبه است و باز من تهرانم و تهران شلوغه و من خونه

Thursday, April 24, 2008

برسد به دست نیوشا

آقا اگه کسی گذرش به نیوشا افتاد این پیغام مارا بهش بده، قبلش هم سلام کنید
بهش بگید ایملشو چک کنه لطفا،ما مردیم از بس ای میل فرستادیم

امروز چرا رفتم تو نخ بچه معلوم نیست

......
اما این کار چیزی به آزادیت اضافه نمی کنه،چون هنوز زندونیه محبتای منی و مهربونیام تو رو تو خودشون زندونی کردن! همون چیزایی که بهش اصول خانوادگی می گیم ! من به خانواده اعتقاد ندارم! خانواده یه دروغه ! اونایی که تموم دنیا رو جوری ساختن که بتونن از مردم بهره برداری کنن و بهشون مسلط بشن این دروغ و درست کردن! آدم ِ تنها،زودتر طغیان می کنه و وقتی با کسای دیگه اَس تن به سرنوشت میسپاره!خانواده بلند گوی نظامیه که به تو اجازۀ اطاعت نکردن نمی ده!
....
از کتاب" نامه به کودکی که هرگز زاده نشد "،اوریانا فالاچی


پنج شنبه 5 اردیبهشت سال 1387

دیشب یه خواب خیلی بد دیدم،خواب دیدم حامله شدم،یه شکم گنده هم دارم،تقریبا 8 ماهه بودم،بدترین قسمتش اینه که چرا اینقدر خوشحال بودم؟
یه بار یه جایی خوندم که یه قسمتی از خوابها شامل افکاری هستند که ما در طول روز مانع به وقوع پیوستنشون میشیم
حالا من نشستم دارم فکر می کنم که یعنی این همه سال که من با فلسفۀ بچه دار شدن مخالفت کردم،زر می زدم؟

شب

خب من چی کار کنم که کار پروپوزالم پیش نمیره،جز اینکه الان بشینم یه فیلم ببینم چاره دیگه ای دارم مگه؟
امروز که ونک رد شدم 7 تا فیلم خریدم،فیلمیه رو بالاخره گیرش آوردم،ولی اینا که کنار خیابون هستن فیلمای خیلی خوب ندارن،علت هم واضح است ،چاره : باید یه فیلمیه تلفنی پیدا کرد

Wednesday, April 23, 2008

اینو یادم رفت بنویسم

امروز من با همین دو چشمان عزیز خودم مردی را دیدم که در بلوار میرداماد پاچه های شلوار را بالا زده و پاها را در آب جوب فرو برده و حالی می کند که نپرس

چهارشنبه 4 اردیبهشت سال 1387

تازه همین الان رسیدم خونه ،امروز یه سری کار انجام دادم،رفتم صبح کلاس زبان که تا ساعت 11 اونجا بودم،رفتم پیش وکیل که مدارکی که واسه ترجمه میخوایم بدیم رو باهاش چک کنم،که یه سری ایراد گرفت که باید برطرفش کنم،رفتم دانشگاه یه کتاب روش تحقیق قرض گرفتم در راستای پروپوزال عزیزم،در ضمن این قرار بود این هفته تموم بشه ولی نمیشه :دی
از همه مهمتر امروز یه کاره خیلی خوب کردم،رفتم کلاس فرانسه ثبت نام کردم که با این از همه بیشتر حال می کنم،اونقده خوشحالم که نگو،کلاسه از 25 اردیبهشت شروع میشه
هی خوشحالم


یه کوچولو بعد تر

هشتم اردیبهشت سالروز آشنایی من و چمبه جونمه،پنجمین سال آشنایی
امروز به من میگه:عزیزم ،5 سال پیش این موقعا ما با هم آشنا نبودیم،خیلی گناه داشتیم مگه نه؟؟

Tuesday, April 22, 2008

همون روز ،کمی بعدش

اون موسسه زبان" ک" هی تماس می گیرن که برم کلاسای ترمیک زبانشونو ثبت نام کنم،کلاسای فیلمشون از شانس من تشکیل نمیشه،در واقع من از اول هم واسه کلاسای فیلم رفتم اونجا و حالا که تشکیل نمی شه دیگه لزومی نداره برم
ازصبح هم که قرار بود 3 تا مقاله ترجمه کنم،تا الان که فقط یکیشو ترجمه کردم
اصلا من وقتی سرم شلوغه و تحت فشارم بیشتر برنامه دارم و به کارام می رسم،جنبه ندارم با آرامش و مثل بچه آدم کار کنم
حالا هم باید تا شب بشینم که این یه مقاله بشه2 تا ،روم سفید شه پیش خودم حداقل
تا شب

سه شنبه 3 اردیبهشت سال 1387

یادمه وقتی کوچیک بودم ،وقتی مثلا داشتم نقاشی می کشیدم یا هر کاری که نیاز به تمرکز داشت (؟)،زبونم از تو دهنم در میومد و سفت می شد و به خودش کش و قوس میداد،و یه طوری که انگاری دارم با زبونم فکر می کنم میشد،یعنی تا نقاشیم تموم بشه این زبونه هی می رفت بیرون هی میومد تو
این حرکت کاملا غیر اداری بود،منم چون مامانم هی می گفت زبونتو بده تو متوجهش شدم
وقتی بزرگ شدم و طبعا زبونم هم بزرگ شد و تجربیاتش زیاد شد و دنیا رو با گوشت و خونش چشید(؟)،این عادت هم مثل خیلی های دیگه از سرش افتاد
ولی من جدیدا بدجوری احساس می کنم باید خودمو موقع ظرف شستن تو آینه غافلگیر کنم
یعنی ممکنه؟؟؟


همونروزیم

مشخصا من الان بهترم و نشستم دارم مثل بچه آدم کارامو انجام میدم،امروز تماس گرفتم واسه اینکه یه ای دی اس ال بگیرم،آخه دیگه از این سیستم کند خسته شدم،ولی اونقدر پشت اشغال تلفن موندم که فعلا پشیمون شدم،ولی فردا دوباره باید تماس بگیرم

وقتی به این همه مقاله که رو میزمه نگاه میکنم افسردگی می گیرم،کی باید بخونم اینا رومن؟

این یکی دو روزه غذای درست درمون هم نخوردم،اشتها ندارم،حوصله هم ندارم که درست کنم،فعلا بی خیال غذا شدم،تقریبا از اون هفته تا الان 2 کیلو کم شدم،چه حالی میده من همیشه بتونم از غذا چشم پوشی کنم و هر وقت غذا میبینم خون جلو چشامو نگیره

Monday, April 21, 2008

دوشنبه 2 اردیبهشت سال 1387

امروز پاشدم رفتم کلاس زبان،حالم که اصلا خوب نبود،شب بی خوابی و صبح هم که ساعت 7 به زور و بلا بیدار شدم،بعد از کلاسم رفتم دانشکده و واسه دفاع از پروپوزالم وقت گرفتم،با تجربه های قبلی که از اینا داشتم بهتر بود که زودتر اینکارو میکردم ،تازه الانم که معلوم نیست کی بشه؟
بعدشم باید می رفتم اون قبضه رو از بیمارستان آتیه شهرک غرب می گرفتم که این کارم کردم
این آزمایشایی که ما رفتیم واسه مهاجرت دادیم داستان داشت،یکی از اونا آزمایش واسه ایدز بود،واسه من که هی تو بیمارستان در حین دوختن مردم نیدل استیک شده بودم و تو این مدت هم از ترسم نرفته بودم تست بدم خیلی ناراحت کننده بود،من؟؟؟؟؟آدم پر از فوبیا،اگه ایدز داشته باشم چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
هر وقت که از این اتفاقای سوزن تو دست و اینا تو بیمارستان می افتاد واسم اولین کاری که می کردم این بود که از خانمی که داشتم واسش کار می کردم می پرسیدم : عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ببخشید؟؟؟؟؟؟؟شوهرتون چی کاره است؟؟؟؟؟؟؟
بعد تو ذهنم هی دعا می کردم ( به کجا؟؟) که فقط راننده کامیون نباشه
بعد که این کاره نبود شوهره من خیالم راحت میشد ،واقا چرا راحت می شد نمی دونم(محاسبه این موضوع تو ذهن من بدین صورت بود که زنا همه خوبن،فقط راننده کامیونا خانم بازن و میتونن ایدز بگیرن ) جدی جدی اینطوری بودا،خدا بیامرزه این افکار پاک مارو

بعدشم رفتم قهوه خریدم با کیک و اومدم خونه
اون فیلمیه هم نبود که ازش فیلم بخرم،حالا همیشه بودا

Sunday, April 20, 2008

.......

چرا اینقدر غمگینم؟

نمی دونم

از دیشب هر کاری می کنم خوب نمی شم

همش گریه دارم

همش بغض دارم


واسه چمبه جریان دیروز و تعریف کردم

بهش می گم: عزیزم،من دیروز خیلی دوستم و بغل کردم و تو بغلش گریه کردم

میگه:آخیییییییی،عزیزم،چشای خوشگلش اشکی شده،آخیییییییی،گریه کرده ه


چمبه جونم خیلی مهربونه


دوباره امروز که داشتم باهاش تلفنی حرف می زدم،یکم که گذشت با لحن خیلی مهربونی گفت:عزیزم؟ اونی که دیروز تعریف کردی در مورد دوستت خیلی قشنگ بودااا.......دوتایی وقتی کوچولو بودین با هم دوست بودین،خیلی باحال بود


الان دارم فکر می کم اگه یه روز اونم در مورد دوست دختر قدیمیش همین و بگه منم همین عکس العمل و نشون میدم؟؟


هر چند روزها همیشه قهوه ای نمی ماند،ولی این هم رنگی است

من قهوه فرانسه با کیک کاکائویی خیلی دوست دارم ،نه از این کیکا که روش کاکائو داره ها، نه، از اینا که توش کاکائو داره،یعنی رنگش خیلی قهوه ایه.
قهوه رو همیشه دارم چون در نبودش احتمال مرگ میره ولی روزایی میشه که فراموش میکنم کیک بخرم و این روزا خیلی بده،چون تازه وقتی میرسم خونه این موضوع رو میفهمم و حوصله هم ندارم واسه خرید برم بیرون دوباره.
ولی روزایی که کیک دارم ،که این روزها معمولا روزای خوبی هستند ، قبل از اینکه قهوه درست کنم یک برش مستصیل از کیک جونم میبرم و اونو به قطعات کوچولو مثلا 2 در 2 تقسیم می کنم،بعد میذارم خشک بشه،حدود نیم ساعت باید تو هوای آزاد بمونه تا اونجوری که من دوست دام بشه ،تو این نیم ساعت هم من هی میرم بهش سر میزنم،هی بهش دست میزنم،تا ببینم شد یا نه؟یعنی اونجوری که من میخوام.

تو آشپزخونه در حال درست کردن قهوه ام ولی مگه این فکره راحتم میذاره که الان کیکه ،خشک شده ،اونجا رو میزه؟ وای .....

کنار قهوه سازه وایسادم و هی خودمو تکون تکون میدم،یه جوری که انگاری زود باش،اونم انگاری اینو میفهمه و زود زود کارشو انجام میده،ولی این مواقع که من یکم هولش می کنم طعم قهوه هاش یه جوری میشه،خب هر کی بهش استرس وارد بشه بد طعم میشه دیگه.

ولی...
همه این چیزا رو با اون کیکای خشکی که رو میزه به فراموشی میسپرم، و وقتی با هر جرعه قهوه یه تیکه کیک و تو دهنم خیس میدم و با زبونم فشارش میدم میرم بهشت

حتی با اینکه دیشب شب بدی بود،امروزیکشنبه است،اول اردیبهشت سال 1387

دیشب شب خوبی نبود،صبح هم خیلی سرحال بیدار نشدم،ولی مجبورم بشینم سر کارای دانشکده ،چقدرم الان نشستم

یک سری مقاله هایی که واسه پروپوزالم استفاده کردم رو فرستادم واسه استاد راهنما که بررسی کنه ولی هنوز این کارو نکرده و منم از این موضوع خوشحالم،آخه من حتی اگه رو این تز خودمو هلاک هم کنم،بازم به نام استاد راهنماست و من هیچ حقی روش ندارم،فکر کن رو یک کاری این همه زحمت بکشی و نتونی با اجازه اون جایی چاپش کنی و اگه این کارو کنی اون میتونه ازت شکایت کنه،آخه آدم دیگه واسش انگیزه میمونه واسه کار کردن؟
همه جای دنیا اینطوریه واقعا که دانشجو حقی رو پایان نامش نداره؟
به ما میگن این پایان نامه مثل یه کاره کلاسیه،مثلا شما روش تحقیق یاد گرفتی و حالا داری عملی اش رو انجام میدی،مثل بقیه کارای کلاسی میای تحویل میدی و نمرتو میگیری
جالبیش اینجاست که رو همین کار کلاسی کلی اذیتت می کنن،کلی کاغذ بازی داره،هی این اداره،اون اداره،مجوز فلان و خیلی چیزای دیگه
من که عنوانمو 7 آذر دادم،اینقدر مارو پیجوندن که آخر سر 24 اسفند استاد راهنمام مشخص شد،بعد از دادن عنوانم گفتن 2 هفته طول میکشه که گروه روش بررسی کنه (شد 3 هفته ) 2 هفته طول کشید که بهم وقت بدن برم از عنوانم تو گروه دفاع کنم(اینم شد 3 هفته)،بعد از دفاع من 3 هفته طول کشید که کمیته پژوهشی دانشکده تصویبش کنه،بعد که تصویب کرد گفتن بیا اسم 3 تا استادی رو که دوست داری بنویس، بقیه زمان هم صرف این شد که با این اساتید صحبت بشه و یکی از اونا قبول کنه که استاد راهنمای من بشه و 24 اسفند با من تماس گرفتن و گفتن شده فلانی
مسخره نیست واقعا؟

واسه فرمای مدیکال که رفته بودیم گفتن که باید حدود 10 روز دیگه تماس بگیریم که یک قبضی رو بریم و ازشون بگیریم،صبح تلفن زدم گفتن حاضره،حالا کی حوصله داره تا شهرک غرب بره؟
ولی وقتی فکر می کنم میرم و از اون فیلمیه که دور میدون ونک وای میسته چند تا فیلم می خرم حس بهتری پیدا می کنم،تنها چیزی که درحال حاضر منو قانع به رفتن به شهرک غرب می کنه همینه،شاید یه سرراه یه سر دانشگاه ایران هم رفتم،مثل اینکه از دانشگاه ما بیشتر عضو مجلات بیگانه است،شاید بتونم مقاله هایی که نشده تا الان فول بگیرم رو از اونجا بگیرم
تا ببینیم

ای شنبه ای که هنوز هم دوست داشتنی هستی

برای اولین بار 13 سال پیش دیدمش، تو راه مدرسه ،تازه از تهران اومده بودن شهرستان.
بعد از چند هفته که میدیدمش فهمیدم که کوچه بالایی ما زندگی می کنن.
در واقع خونه هامون فقط یک کوچه با هم فاصله داشت ، وقتی پنجره اتاقمو باز می کردم،می تونستم آپارتمان اونا رو ببینم.
همه چیز با فاصله یک کوچه بود،همه چیز هم با همون فاصله شروع شد.
روزی صد بار جفتمون جلوی پنجره بودیم، خیلی واضح نبود،ولی من میدونستم که اونه و اون هم میدونست اون دختری که داره نگاش می کنه منم.

امروز می گفت یادته چقدر از پنجره همدیگرو نگاه می کردیم؟

شماره خونشونو پیدا کردم،یکروز تلفن زدم،خودش برداشت و از اون روز رابطمون یه طوره دیگه ای شد.

یه سالی که گذشت خونواده ها فهمیدن، بچه بودیم خب،خلاصه جنجالی شد.
همه چیز بهم خورد،بعد از یه هفته دیگه رابطمون قطع شده بود.
بعد از حدود یه سال که دورادور خبرشو داشتم یه روز به سرم زد که بهش تلفن کنم.
گفت که خیلی دنبال من گشته و پیدام نکرده.
هردومون تو رابطه با آدمای دیگه ای بودیم.
اون روز رابطه ما با فرم دیگه ای دوباره شروع شد و به همون فرم هم تا الان ادامه داره.

امروز بعد از گذشت این همه سال که گاه و بی گاه همدیگرو میدیدیم،برای اولین بار تو تهران ،تو خونه من همو دیدیم،من و اون.

سیزده سال گذشته،خیلی چیزا عوض شده، ما 27 ساله ایم.

نتونستم آدمی رو که 14 سالگی عاشقش بودم و هیچ وقت لمسش نکردم بغل نکنم .
نتونستم که نبوسمش .
نتونستم که تو بغلش گریه ام نگیره.

وخوشحالم از اینکه هیچ کدوم از این کارا در توان من نیست


شنبۀ خوب،شنبۀ دوست داشتنی

یک دوست قدیمی،یک دوستی 13 ساله
بعد از این همه سال
ما متعهد
کنار هم قرار گرفتیم
یکدیگر را در آغوش گرفتیم
گریستم و بعد از رفتن او هنوز بغض رهایم نمی کند

Saturday, April 19, 2008

یکمی بعدتر

واسه کارای پایان نامه قرار بود برم پیش یه آقایی که دکترای آزمایشگاه داشت،خلاصه کلی سئوال جمع کرده بودم که دیگه از شر خوندن رفرنس ها راحت بشم،وقتی رسیدم پیشش،نشستم و عنوان تزم و گفتم،بعد گفت:فلاش مموری داری؟
گفتم نیاوردم ،یعنی از دستی نبرده بودم
گفت خب اشکال نداره،یک سری مقاله هست که واست میل می کنم ،برو بخون ، اگه بازم سئوالی داشتی بیا بپرس
یعنی من می خواستم خفش کنم،مقاله انگلیسی،خب خیلی واسه منی که مشکل کالیبر دارم وقت گیره دیگه،خیلی نامردی دکتر

شنبه 31 فروردین سال 1387

وقتی هوا سرده و منو تو بر خلاف همیشه با هم زیر یک پتوییم،من که جم نمی خورم مبادا یه باد سردی بیاد زیر پتو،ولی اینقدر حال میده وقتی تو تکون می خوری و من بهت می گم"عجیجم ، باد نده زیر پتو" تازه الان می خوام اعتراف کنم که همش یک کاری می کنم که تکون بخوری و هی من اینو بهت بگم

جمعه است،یعنی فردای دیروز

من اصولا با جمعه ها خیلی حال می کنم و هیچ وقت هم نفهمیدم که این غروب جمعه که میگن یعنی چی؟
دیشب که شب 5شنبه بود و من مثل همیشه غصه دار که الان تهران شلوغه و من خونه،یکی از دوستام تلفن زد که بریم بیرون،البته متاسفانه واسه یه ماجرای غم انگیز که فکر کنم به خوبی تموم شه
راستی من نشستم امروز سر پروپوزال جانم و دارم تمومش می کنم،دختر خوبی شدم
برنامه هم بالاخره ریختم واسه زبان و اینا و چسبوندمش تن دیوار،حالا هی نیگاش میکنم،فکر کنم یکم هم طول بکشه تا اجراش کنم
امروز یه اتفاق ناراحتی هم افتاد واسم،یعنی در حالی که داشتم با چمبه جونم حرف می زدم تمام بدو بیراهایی که مامانش داشت نثار من و خانوادم میکرد وشنیدم،همیشه میدونستم که اینا رو میگه ولی هیچ وقت نشنیده بودم،خلاصه که اصلا خوب نبود

Thursday, April 17, 2008

پنج شنبه 29 فروردین سال 1387

امروز یکم درگیر جمع کردن مدارک واسه مهاجرت بودیم
من هم با توجه به تمام قولهایی که به خودم دادم واسه برنامه ریزی هنوز نتونستم عملی اش کنم
فکرم درگیر پروپوزال شده،نمیشه زبان خوند


دیگه آخر شبه

راستی ! بهت گفته بودم که تن دیوار نوشتم "تلفن به مامان بابا" ؟
می دونی این یعنی چی؟
این یعنی اینکه من اینقدر بچه بدی هستم که اونقدر دلم واسه مامان بابام تنگ نمیشه که خود به خود یادم بیفته که بهشون زنگ بزنم،ولی اینقدر بچه خوبی هستم که اینو بدونم و به خاطر اینکه یادشون بیفتم اینو رو دیوار بنویسم



چهارشنبه است و من غمگین

من اصولا بیشتر مواقع تو خونه ام،اصلا بهم بد نمی گذره،ولی شبای پنج شنبه، که فکر می کنم الان خیابونای تهران خیلی شلوغه، خیلی تو خونه بهم بد می گذره،الان هم با اینکه چهار شنبه است ولی نمی دونم چرا حس پنج شنبه ها رو دارم

همون روز

یادته این لیوانه که از شهرمون خریدم؟
یادته روش عکس یه خرس و یه خوک و یه خر و یه پلنگ داره؟
وقتی  استفادش می کنم فقط خرسه و خوکه رو می بینم،واسه دیدنه خره و پلنگه باید با دست چپ استفادش کنم،حال میده نه؟



Wednesday, April 16, 2008

چهارشنبه 28 فروردین سال 1387

امروز رفتم دانشکده،استاد راهنما فرمودن که باید تا هفته بعد پروپوزال رو تحویل بدم،البته من حقمه که یکی به من اینطوری بگه تا کارمو انجام بدن وگرنه همه چیزو میذارم واسه روز مبادا
حالا هم خیلی ناراحتم که باید این کارو بدون تنبلی تموم کنم
بالاخره رفتم از روی برگه های برنامه ریزیم کپی گرفتم،شاید برنامه ریزی کنم و بتونم کار کنم
اصلا من آدمیم که فقط کارام باید مثل پشت کنکوریا باشه تا درست انجام بشه
این سیگار ماربورو هم عجب حالی میده،جات خالی


Tuesday, April 15, 2008

سه شنبه 27 فروردین سال 1387 ،ظهر

آخه من نمیدونم تو که رفتی واسه من کف ریش و افترشیو مثل مال خودت خریدی،فکر نمی کنی وقتی بوی تو میاد من چقدر دلم واست تنگ میشه و گریه ا م میگیره؟؟

Monday, April 14, 2008

یکشنبه 25 فروردین سال 1387

تازه از شهرستان برگشتم،یکسری کارها واسه مهاجرت بود که باید خودم میرفتم حتما
فردا هم کلاس زبان دارم
این 1 روز که اونجا بودم یک شعر از شهریار قنبری شنیدم باصدای گو  گو ش
آقا من می تونم با این شعر یک چیزی حدود 2 هفته خوش باشم

و این هم شعر
اشکای من گوله گوله میچکه رو ماهی تابه
همه دود میشن می سوزن شام من گریه کبابه

 چند روز پیش داشتم از تجریش به سمت دولت میومدم ، روی یک پارچه بزرگ نوشته بود


سالروز ولادت پیامبر آریایی را به تمام ایرانیان تبریک عرض مینمائیم

عجب سرعتی دارن اینا در تبدیل عید نوروز به یک اتفاق مذهبی،بد دارن تلاش می کنند در جهت پیوند این دوتا

Saturday, April 12, 2008

تقدیم به کسی که اصلا دوستش ندارم

به کدام محبت ناکردۀ گذشته ات آزارهای امروزت را ببخشم؟
به کدام؟ها؟
اصلا چیزی وجود داره؟

Friday, April 11, 2008

جمعه 23 فروردین 1387،روزی که چمبه ظهرش رفت

چمبه یه چند روزی تهران بود و رفت،امروز ساعت 1 بلیط داشت.
این چند روز هم خیلی خوش گذشت،جدیدا خیلی دوست دارم پیش هم باشیم،یعنی اصلا خیلی نسبت به گذشته عوض شدم....خوشحالم
رفتیم آزمایشات پزشکی رو هم دادیم،فکر کنم تا رفتنمون 5- 4 ماه دیگه است.
قراردادم رو واسه خونه هم میخوام تمدید کنم تا یه سال دیگه،قیمت یکم بالاتره ولی بازم خوبه،بهرحال از دنبال خونه گشتن که بهتره تو این تهران.چون موندن من که دقیقا مشخص نیست،پس بهتره قرار داد تمدید بشه
فردا هم من دارم میرم شهرستان واسه گرفتن گواهی سوء پیشینه،یه روزه میرم بر می گردم،یعنی دوشنبه شب تهرانم
دارم در مورد این کلاس زبان ک تجدید نظر می کنم ،خیلی دوره هاش طولانیه،یعنی 5 هفته خیلی زیاده،احتمالا یک جای دیگه رو امتحان کنم




Tuesday, April 8, 2008

در ادامه همین روز پایینی

امروز رفتم سینما،فیلم زن دوم.
من امروز فهمیدم یکی دیگه از جاهایی که تو این ملکت صاحاب نداره جشنواره فجره.
یعنی هرچی هم بگی ضعیف بازم کمه،حتی به درد فروش اونور آب هم نمی خوره.
حتی  بدرد این جوونای زیر 18 سال  هم نمی خوره.
اصلا من بهتره حرف نزنم،هر چی بخوام بگم تبدیل به فحش می شه....
بازی.........تخمی
فیلم نامه......تخمی تر
اصلا همون بهتر که من هیچی نگم



Monday, April 7, 2008

یک روز خوب،دوشنبه 19 فروردین سال 1387

من امروز خیلی خوشحالم،چون فرمهای مدیکال چک من و چمبه اومد،یعنی دیگه چیزی نمونده که بریم ،حالا منم باید امتحان ایلتس رو بدم،حسابی هم می خوام درس بخونم ،برنامه ریزی کردم دیگه،دیروز که گفتم،چمبه هم برنامشو انداخته جلو،امشب می رسه

و باز کمی دیرتر

میدونی من دلم چه مامانی دوست داره؟
یک مامانه تپل،با دستای چاق یعنی از اون دستایی که از اولش چاقه بعد مچش لاغره باز دوباره چاق میشه.
دوست دارم غذایی که پخته می شه رو یک مامانه چاق پخته باشه
دوست دارم مامانم همیشه بوی غذاهای خوشمره بده
خوب دوست دارم دیگه،تازه از همه بدتر اینکه هیچ کدومشون رو هم ندارم
 

یکم بعدش

خیلی عادت ندارم از خوشحالیام آمار بگیرم،ولی آمار همه غم و غصه ها و چیزایی که دوست ندارم و دارم، ولی دیروز داشتم فکر می کردم من و چمبه الان 5 ساله که با همیم،و تو این 5 سال آمار تماسهای تلفنی روزانمون کمتر نشده ،یعنی با یک میانگین ثابت مونده، چیزی بین8-7 بار در روز....
اصلا مهم نیست که این موضوع چقدر توی یک رابطه مهمه،مهم اینه که من خوشحالم


همون تاریخ ولی با تغییر ساعت

چند روز پیش رفتم مغازه فرزین که کنار سینما فرهنگه قهوه بخرم،گفتم یکم چایی سبز هم بگیرم،آقا اینا گرفتن تو این چاییا بهار نارنج ریختن ،اصلا وقتی می خورم یک حالی میده،از اون طعم تلخ چای سبز هم کمی جلوگیری می کنه.ولی بطور کلی بوی بهار نارنج فقط تو زمستون می چسبه،وقتی چایی ریختی تو استکان و هنوز داغه،یک دونه بندازی توش،تو داغی چای بوی اونم بلند میشه ،خیلی حال میده.

 فقط دوست دارم شبها برم حموم،ولی از وقتیکه این ساختمون روبرویی اومده بالا تو حموم دیده میشه،یعنی از پنجره حموم،خلاصه که این لذتهای کوچک را هم بر ما حرام می کنند براحتی...

امروز نشستم یک سری برنامه ریزی کردم واسۀ آیندۀ نزدیک،یعنی تا آخر شهریور،می خوام عملیشون کنم.

این کتاب پرسپولیس رو هم دارم از اینترنت دانلود می کنم بخونم ببینم چه خبره.

راستی آخر هفته چمبه جونم داره میاد تهران،منم خیلی خوشحالم



Sunday, April 6, 2008

همون تاریخ پایینی وای دیرتر

آقا ما رفتیم امتحان تعیین سطح زبان رو دادیم،افتادم متوسط،به نظر خودم خیلی پایین ،ولی مهم نیست که،می خوام زبان بخونم،تازه این جا که من افتادم جاییه که اینا بیشتر روی صحبت کردن کار می کنن،حال میده.

یکشنبه 18 فروردین سال 1387

امروز صبح خیلی دیر بیدار شدم در واقع ظهر بیدار شدم،تماس گرفتم این موسسه ک واسه زمان تعیین سطح، قرار شده ساعت یک و نیم امروز برم،دوست دارم کلاساش زودتر شروع بشه...
شاید منم از این رکود خلاص بشم،خسته شدم از بی کاری،راستی باید یک سر دانشکده برم که اون سئوالایی که استاد راهنمام گفت رو بپرسم،وای که من چقدر آدم خونگی شدم،اصلا دلم نمی خواد از خونه برم بیرون....



یکشنبه 18 فروردین سال 1387

باورم نمی شه تازه از خواب بیدار شدم،ولی خب شبا خیلی دیر می خوابم،ولی کلا حال نمی ده،دوست دارم زودتر کارا شروع بشه که صبح زور بیدار شم،الان زنگ زدم موسسه ک واسه تعیین سطح زبان،قراره ساعت یک و نیم برم اونجا،دوست دارم زودتر این کلاس فیلم شروع بشه ،فکر کنم خیلی باحال باشه،راستی نمی دونم این فیلمیا که قبلا گوشه خیابون فیلم می فروختن کجا غیبشون زده،اصلا سرو کلشون پیدا نیست،فعلا ما هم مجبوریم که فیلمای تکراری ببینیم

همون تاریخ پست پایینی فقط کمی دیرتر

من اصولا اعتراض دارم،می فهمید که؟؟
داداشم میگه .....اصلا تو کلا شکایتی

شنبه 17 فروردین سال 87

راستش امروز از صبح تا الان هیچ کار خاصی نکردم،به یکی از دوستام گفتم که می تونی فکر کنی که یک روز رو چه طوری می شه به گند کشید؟
واقعا من امروز این کارو کردم
فقط صبح رفتم یک موسسه ای که واسه کلاس زبان ثبت نام کنم،آخه من می خوام از کلاس زبان بالا برم،بعد دیدم که حالا کلاساش شروع شده،فقط یک کلاس فیلم داشت که به نظر خوب میومد،احتمالا فردا میرم ثبت نام،مثلا فیلم میذارن و در موردش انگلیسی صحبت می کنن
تا ببینیم
نه راستی یک کار مفید دیگه هم کردم،نشستم مثل بچه آدم رو پروپوزالم کار کردم و تقریبا تموم شد ولی جالبه که وقتی احساس کردم که هشتاد درصد راه رو رفتم تلفن زدم به استاد راهنمام،وقتی مشورتم تموم شد فهمیدم که تازه بیست درصد راه و رفتم،خیلی دردناک بود،احتمالا حالا قبل یا بعد از ثبت نام کلاس زبان باید پاشم برم آزمایشگاه های این ور اون ور یک سری سئوال بپرسم،روز سختی در پیش داریم

شنبه 17 فروردین سال 1387 ،شروع

ببینم میشه اینجا ادامه داد این تقویم رو یا نه؟