Tuesday, April 29, 2008

این پست شاد است،شاد

نمی خوام یادت بیارم اون سال تلخی رو که بابا مرد
اون روزای تنهایی،اون روزای بد
یادته من دو سال و نیمم بود، داداشی 1 سالش ؟
فقط ما 3 تا بودیم
چقدر سر با تو بودن به هم حسودی می کردیم
یادته هر روز صبح که مارو بیدار میکردی ببری مهد وقتی هوا سرد بود ما دعوا می کردیم سر قائم شدن زیر لباس تو ؟
وقتی شبا می خواستیم بخوابیم سه تایی کنار هم،یادته من و داداشی دعوا می کردیم که روی تو سمت کدوممون باشه؟
تا رو تو میکردی سمت اون و پشتت به من میشد،من بغض میکردم،تا روتو میکریدی به من،اون ناراحت میشد
تو گیج میشدی،آخر سر که میدیدی هیچ راهی نداره می گفتی اصلا من می خوام رو مو کنم به سقف و بخوابم
یا اینکه شبا رو نوبتی می کردیم،یه شب رو به من،یه شب رو به اون ،یادته؟
بعدنا که ازدواج کردی همیشه با این آقایی که اومده بود جای من و داداشی و گرفته بود لج بودم،آخه بغل تو مال ما بود،تو که بهتر میدونی
یکی دو سال پیش که بهت گفتم که اون موقعا خیلی حسودیم میشد که دیگه نمی تونم کنار تو بخوابم
یادته اشک تو چشات جمع شده و گفتی :چرا هیچ وقت به من نگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟
منه خرسه گنده رو شب بردی پیشه خودت خوابوندی یادته؟؟؟
وقتی که ازدواج کردی،فکر میکردی که ما ناراحت میشیم اگه به ما بگی،یه بار بهت گفتم: مامانی؟تو بااین آقاهه ازدواج کردی؟؟
تو هم گفتی : کی بهت گفته مامانی؟؟؟ نه
ولی دورغ میگفتی،من خیلی کوچیک بودم،ولی میفهمیدم که دروغ میگی
.....
بلوایی شد وقتی ازدواج کردی،یادته که مامانی اونا منو از تو گرفتن و پیش خودشون بردن،فقط چون تو ازدواج کرده بودی؟؟؟؟
یادته هیچی نتونستی بگی چون تهدیدت کرده بودن که داداشی رو هم ازت میگیرن؟؟
میتونستن بگیرن اونو ازت،منم میدونم،قربونت برم که اونقدر واست سخت بود،واسه منم سخت بود
نمی خوام اونروزی رو که داشتن منو ازت جدا میکردن رو به خاطرمون بیارم،آخه گریه ام میگیره،ولی خوبه خوب یادمه،مگه میشه یادم بره؟؟
.....
همیشه احساس کردی یه عذر خواهی به من بده کاری،ولی نیستی،منم بودم همون کاری رو و میکردم که تو کردی،باور کن
وقتی پیش اونا بودم ،صبحها که می خواستم برم مدرسه،یاد اون موقعها میفتادم که تو واسم خوراکی میذاشتی
سخت بود
آدم وقتی کوچولوهه چه چیزایی واسش آروز میشه
حالا هم که دیگه گذشته،دیگه بزرگ شدم،آرزوهام اونطوری نیست دیگه مامان
......
خیلی سخت بوده واست ، واسمون
وقتی بزرگ شدم بیشترفهمیدم ، فهمیدم که یه دونه داداشمو نمیشناسم ، چون با هم بزرگ نشدیم ، چون بعد از چندین سال دیدمش
طول میکشید تا بشناسمش
ولی دوسش داشتم،اونم همینطور،بهم عادت کردیم
......
وقتی بزگ شدم فهمیدم که باید ازدواج می کردی،کار خوبی کردی،خیلی گناه داشتی،تنها بودی
ما که بزرگ شدیم و هردومون از پیشت میریم ولی من خیلی خوشحالم که تنها نیستی
که یه بغل واسه خودت داری
......
الان خوشحالم که چند ساله پیشتم ، چند ساله که هر روز میبینمت
کیف می کنم
دوست دارم مامان،خیلی زیاد
تولدت مبارک
نگرانم نشی؟؟؟
من خوشحالم

2 comments:

Farhood said...

تولدشون مبارک. يه آفرين هم واسه تو دختر خوب.

ستون پنجم said...

حالم و گرفتی با این پستت