Sunday, May 30, 2010

هفتاد سالش بیشتر بود، تو سوپرمارکت دیدمش، بهم گفت کجایی هستی؟ گفتم ایران
گفت ایران کشور فوق العاده ای ئه، راستی چرا بعضی ایرانی ها می گن ما پرشین ایم؟
گفتم احتمالا به خاطر نگاه های نژاد پرستانه ای که تجربه کردن باشه، شاید هم حوصله ندارن به سئوال های بعدی که پیش میاد جواب بدن
گفت ولی باید بگی ایرانی ام، و ایران خیلی کشور فوق العاده ایه، من هم همیشه می گم من هلندی هستم و این فوق العاده است، با اینکه خیلی خیلی سال ئه که استرالیا هستم
گفت امروز حالم خیلی خوبه، هفته پیش همه اش بیمارستان بودم، ولی هیچ کس باورش نمی شه من تازه از بیمارستان مرخص شدم
امروز اومدم خرید، این عصام رو هم گذاشتم تو چرخ خریدم که با عصا راه نرم که همه فکر کنن خیلی پیرم، تازه امروز ریش هام هم شیو کردم، افتر شیو هم زدم، بو کن
بو کردم صورت اش و، گفتم خیلی خوشبو ئه
گفت امیدوارم که ایران شرایط اش بهتر شه، من هیچ وقت صورت خونی اون دختر یادم نمی ره
.
دوباره امروز بعد از دو هفته دیدمش، خیلی پیر و خسته بود قیافه اش
گفتم چی شده، مریض شدین؟ بیمارستان بودین ؟
گفت نه،بیمارستان نبودم، ولی حالم کلا خوب نیست
سرفه کرد، صدا داشت سرفه اش، عجله داشتم باید می رسیدم به اتوبوسی که ساعتی یک بار رد می شد، واسش آرزو کردم که زودتر خوب شه و خداحافظی کردم، چند قدم که رفتم جلو، دلم خواست بغلش کنم، برگشتم دیدم نیست، غیب شده بود، فکر کردم با چرخ دستی اش نمی تونه خیلی دور رفته باشه، از سر تا ته سوپرمارکت و دو سه بار گشتم ولی نبود
همه اش امیدوارم که هفته بعد ببینمش
که حالش خوب شده باشه
.

1 comments:

Anonymous said...

Lovely...