Sunday, September 19, 2010

فکر می کردم تولد 30 سالگی ام و جشن بگیرم با دوستای خوب و فامیل هایی که دوسشون دارم، ولی خب کنار هم نبودیم
دیشب با چمبه رفتیم یه جا نشستیم و آبجو خوردیم و سیگار کشیدیم
دو سه تا میز و یه گروه بیست نفری کنار هم چسبونده بودن، یکم که گذشت شروع کرده آهنگ تولدت مبارک و واسه یه دختری که اون وسط نشسته بودن خوندن
واسه اون دختره خوشحال شدم، برگشتم نگاش کردم، چشاش برق می زد، ولی خب خیلی غم انگیز بود واسه من
یکم که گذشت دیدم نمی شه، باید امشب دو تا آشنا ببینم وگرنه می ترکم، رفتیم خونه یکی از بچه ها که اتفاقا تولدش بود از شانس من، خونشون هم شلوغ پلوغ بود کمی با کلی بچه، خلاصه کیک گذاشت و شمع فوت کرد
بعد من فکر کردم که من امسال و پارسال شمع فوت نکردم، مگه می شه آدم تولدش شمع فوت نکنه، حتی یه دونه روی کولوچه
یکم نشستیم اونجا و برگشتیم خونه، تو راه برگشت تو ماشین خوابیدم، رسیدیم خونه رفتم تند تند مسواک زدم و آرایشم و پاک کردم و خودم و فرو کردم تو تخت زیر پتو
صبح بیدار شدم، دلم نمی خواست هیچ جا برم هیچ کار کنم، ظهر شد، گفتیم بریم کاهو بخریم، رفتیم واسه خرید کاهو، با پنج تا بسته خرید از سوپرمارکت خارج شدیم، داشتیم میومدیم خونه گفتم پاشیم بریم یه جا کنار ساحل بشینیم یا چمی دونم یه کاری بکنیم
رفتیم یه جا نشستیم، یکم بادوم زمینی خوردیم و قدم زدیم و عکس گرفتیم و مردم و تماشا کردیم و اومدیم خونه
و این بود تولد سی سالگی
.

2 comments:

Unknown said...

تولدت مبارك.
من هم ديروز سي ساله شدم و حس عجيبي دارم.
سلامت باشي و سر حال
ببينم چمبه وبلاگ نمينويسه؟ از روي نوشته‌هاي تو ادم جالبي به نظر ميرسه.

Hani said...

مرسی روزبه از تبریک
نه نمی نویسه
تا جایی که من خبر دارم :دی