Tuesday, February 23, 2010

هفته ای یک بار می رم پیش یک دختری واسش کتاب می خونم، اولش قرار نبود به کتاب خوندن، می خواستیم با هم نقاشی بکشیم، ام اس خیلی خیلی پیشرفته داره، دنبال یکی می گشت که دستاش نلرزه، من هم داوطلب شدم، ولی خب فعلا تو مود نقاشی نیست، می شینیم به کتاب خوندن
هفته ای دوساعت می رم خونه شون، کتابی که داریم می خونیم یک داستانی ئه که در زمان غار نشینی اتفاق می افته، تو هر جمله سه تا کلمه اش و نمی فهمم، بهم می گه بگو خب واست توضیح می دم، خب اگه بخوام این کار و کنم که باید تو هر جمله ای سه تا سکته بزنم، خلاصه نمی صرفه، می خونم و میرم با این لهجه الکن
ولی خب کتی دوست داره، یعنی مشکلی با لهجه و اینها نداره، حداقل خودش اینطوری می گه، می فهمه داستان از چه قراره
.
پیش کتی من از هیچی نمی تونم حرف بزنم، یعنی از خوشی ها که می خوام بگم، احساس می کنم خب درست نیست واسه یه آدمی که همیشه روی تخت دراز کشیده از خوبی های زندگی گفت، خب یه حس بدی به آدم می ده، احساس می کنم اگه چیز خوش آیندی بگم دارم زندگی ای که نداره رو می کنم تو چشم اش، از بدی ها هم نمی تونم بگم، چون احتمالا پیش خودش می گه این دختر خیلی قدر نشناسه، یعنی حتی اگه اون هم نگه خودم اگه بخوام غر بزنم پیش اش در مورد خودم همینطوری فکر می کنم
امروز بهش می گم کتی من اصلا احساس می کنم ایزوله شدم، همیشه تو خونه تنهام، حس تو اجتماع بودن ام رو هی دارم سرکوب می کنم چون موقعیت اش نیست، بعد هر از گاهی که یه موقعیت مهمونی پیش می آد، نمی رم، اینقدر که این حس و سرکوب کردم احساس می کنم دیگه دلم نمی خواد تو جمع باشم، انگار تنهایی رو دوست دارم
مثل این می مونه که یکی رو هی بخوای بغل کنی نتونی، بعد از یکی دو سالی که به این منوال گذشت و هی مجبور بودی این حس بغل ات و سرکوب کنی، یه روزی می رسه که دیگه حتی به فکرت نمی رسه که می شه اون و بغل کرد
وقتی داشتم این و می گفتم، بر طبق عادت گفتم یو نو وات آی مین؟
گفت آره
بعد گفتم عجب خری هستم من، معلومه که می دونه، آدمی که از چهارده سالگی ام اس داشته، بعد رو ویلچر بوده و هزار تا چیز دیگه، نمی دونه حس سرکوب شده یعنی چی؟
خلاصه اینقدر به خودم فحش دادم که نگو، از این به بعد تصمیم گرفتم فقط در مورد آب و هوا حرف بزنم، یا سکوت کنم، یا همون کتاب غار نشین ها رو بخونم تا چرت نگم اینقدر
خری که من ام
.
ولی داشتم راست می گفتم، من تنها شدم، همه دوست هام و جا گذاشتم ایران، اینجا هم دوست داریم یه چند تایی، ولی خب اینها دوست خانوادگی ان، یعنی که مثلا با هم می ریم بیرون، گاهی خونه هم مهمونی
منظور من دوستی ئه که واسه خودم باشه، مثل قدیما
یه چند باری تلاش کردم دوست بشم با کسی، ولی نشد
.
دوست دلم می خواد
.

5 comments:

Farhood Online said...

اينی که گفتی درد داره. شايد بد ترين مشکل مهاجرت همين باشه. سخت ميگزره وقتی دوستات پيشت نيستن. من که عادت کردم ديگه. ميدونی قسمت بد ترش کجاست؟ وقتی که بر ميگردی ايران بد از دو سه سال با هزار تا برنامه و نقشه واسه ديدن دوستات، اونوقت ميبينی چقدر همه چيز عوض شده. نه تو ديگه اون آدم قبلی هستی، نه دوستات. اين خيلی آزار دهنده ست...

در مورد کتی هم چيز بدی نگفتی. اينجوری اون ميدونه حس ترحم بهش نداری و معمولی می بينيش.

shabaviz said...

نمی نویسی دیگه ؟دلمون تنگ شده واسه نوشته هات

soheil said...

دل من دیر زمانی است که می پندارد دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و یاس
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد

soheil said...

دامن خود را متکان ای عزیز
این منم ای دوست به خاکم نریز

وای مرا ساده سپردی به باد
حیف که نشناخته بردی ز یاد

همسفر بادم از آن پس مدام
می گذرم بی خبر از بام و شام

می رسم اما به تو روزی دگر
پنجره را باز گذاری اگر

soheil said...
This comment has been removed by the author.