Tuesday, September 7, 2010

یه رژیم گرفتم، هفت روزه، فقط میوه می خورم و یه نوع سوپ سبزیجات، در واقع داستان سوپ اینه که هضم اش کالری بیشتری مصرف می کنه از کالری موجود تو خود سوپ، کاربردش هم شکم پر کنی ِ و اینکه روده هات یادشون نره چی کاره بودن
می تونی هر چی دلت می خواد از این سوپ بخوری، بعد میوه هم هر چی دوست داری به هر تعداد می تونی بخوری غیر از موز
چمبه هی سعی می کنه من و تشویق کنه، می گه خب از این سوپ بده من هم بخورم، بعد رفته سر قابلمه می گه قیافش هم بد نیست ها، یه قاشق می خوره، بعد تابلو ئه قیافش چندش ئه ها، می گه مزه اش هم خوبه، حالا الان که سیرم
بعد این رژیمه می گه شما در روز سوم اشتهاتون و به شیرینی از دست می دین، الان من روز سوم ام، والا اشتهام هم به شیرینی از دست ندادم، کلا سه روزه که من الان حال نیم ساعت قبل از افطار و دارم، هر چیزی که تو عالم وجود داره می خوام بخورم، هوس هر چیزی که هیچ وقت بهش فکر نمی کنم هم دارم، یعنی دائم، عذاب الیم ئه
بعد غروب که می شه، شروع می کنم به آواز خوندن، گشنمه، آی گشنمه، چرا این کار و با خودم کردم، عجب غلطی کردم، کی گفته بود، فیلان بیسار
دیروز دراز کشیده بودم تو حال داشتم همینطور آوازئه رو می خوندم، چمبه اومده بالای سرم می گه روضه می خونی؟
دی:
.
روز سوم تموم شد، گشنمه ه ه ه 
.

2 comments:

آزاده said...

دوست خوبم یه اشتباه کوچولو داشتی:
"غلطی" به جای "غلتی"
خوب و خوش باشید.
:)

Hani said...

مرسی :)