Sunday, August 24, 2008

یکشنبه 3 شهریور ماه سال 1387

چمبه جلوم رژه میره وسیله هاشو جمع می کنه و کارتون می زنه که باهم بریم تهران
یه ده روزی که حالش گرفته بود حال من هم گرفته شد، بعد که سرحال شد من حسابی باهاش بد رفتاری کردم :دی
.
به اش می گم حالا خوبت اومد ؟
میگه حداقل من وقتی حالم خوب نبود اینهمه مودم غرغر نبود که
.
الان دختر خوبی شدم، یعنی نه به خاطر اون هااا، خودم دیگه حوصله لوس بازی و اینا نداشتم
.
بعد از یک شیفت عصر و شب فقط تعداد 0 تا نمونه گرفتم، 200 کیلومتر میرم برمی گردم و حرص می خورم
.

0 comments: