Monday, August 18, 2008

یکشنبه 27 مرداد ماه سال 1387

خاله هه هر روز می رفته مسجد، مثل اینکه یکی از این مراسم های دهۀ فلان بوده، خلاصه در روز دهم مامانم و سر راه می بینه و بهش می گه با هم برن
مامانم تعریف می کنه : وقتی وارد مسجد شدیم، خاله رفت سمت یک چیز ِ مستطیل خیلی گنده که یه پارچه روش کشیده بودن، دست کشید روش، چشم هاش رو بست و بعد مالید به صورتش، یکم دقت کردم دیدم که یک کولر آبی ِ بزرگ ِ که گذاشتن گوشۀ حیاط مسجد، به اش گفتم که چرا با کولر اینطوری می کنی ی ی؟؟؟
خاله هه: ای وای، من تا به حال فکر می کردم این یه قبری چیزی باشه
بعد رو کرده به مامان، اصلا تو چرا این و به من گفتی؟ اصلا تو با من چی کار داری که من بخوام رو هر چیزی دست بکشم؟ من اگه بخوام هاااا، ازچوب کبریت هم حاجت می گیرم
.

1 comments:

اردی خان said...

درود بانو تقویم ...

ببین اون حاجتش رو از یه چیز بلند قبلن
گرفته حالا دست می کشه روی اشکا جدیدترش.... تا شاید الان هم حاجت بگیره.... (به باز من بی ادب شدم) ببخشید ولی خوب تقصیر خودته پستهای مهیج می زاری منم نمیتونم جلوی زبونم رو بگیرم .... خلاصه گفته باشم ... دو سه تا پست ردیف 18+ هم گذاشتم برو بخون. تا 3 میشمرم نری دیگه تا 30 میشمرم.