Sunday, August 10, 2008

شنبه 19 مرداد ماه سال 1387

امروز نشسته بودم تو درمانگاه منتظر نمونه، بعد یه خانمی که یه مشکل دیگه ای داشت با دختر هشت سالش وارد شدن، در عین حال که داشت کارش انجام می شد، منم داشتم با دخترش صحبت می کردم، مشخص بود که هوش خیلی بالایی نداره، کار مامانش که تموم شد از دختره پرسیدم که کلاس چندمه؟
مامانش جواب داد که مدرسه نمی ره، چون جایی قبولش نمی کنن به خاطر هوش کمش، گفت که کوچیک بوده تشنج کرده و چون اینا اطلاعات نداشتن نبردنش دکتر، بعد ها که فهمیدن و بردن، دکتر بهشون تو مصرف قرصها تاکید نکرده و اینها هم فکر نمی کردن که قرصها خیلی مهم باشن، در نهایت که بچه پنج سال تشنج کرده و حالا به این روز افتاده
ولی به نظر من اینقدر هوشش پائین نبود که نتونه بره مدرسه، خلاصه راهنمائیش کردیم ولی می دونم که علتش پول بود نه اینکه جایی قبولش نکنن
مادره با ناراحتی خیلی زیادی گفت، خانم، این دختر بچه است، کاش پسر بود، اگه پسر بود غمم نبود
.
آخر سر که داشتن می رفتن از در بیرون، دختره اومد سمت من، دستاش رو باز کرد که بغلم کنه، منم دستام رو باز کردم، بعد گفت تو نه، من می خوام من بغلت کنم، دستام و آوردم پائین و محکم بغلم کرد
..

1 comments:

aryana said...

salam tagvim banoo
wowwwwwwwwwww,ashk tooye cheshmam jam shodeee,khoda kojaeeeeeeeeee????????//