Wednesday, August 13, 2008

چهارشنبه 23 مرداد سال 1387

مامان چمبه میگه که(شهر کوچیکه، میفهمید که)این دختره نه خیاطی بلده، نه آشپزی می کنه، نه لباس اتو می کنه، آخه من نمی دونم چی کار کرده که این پسره ولش نمی کنه، خودم می دونم دیگه، جادوگره، هم خودش هم مادرش، معلوم نیست چی به خورد این بچه دادن که اینطوری شده، دعا گرفتن واسش، این بچه قدر خودش رو نمی دونه، آخه یکی نیست بهش بگه پسر جان، تو هم خوش تیپی هم خوشگلی هم قد بلندی هم تحصیلات داری هم خانواده داری، دست رو هر دختری بذاری تو این شهر رو هوا بهت می دن، تازه پدر مادر ِ دختره خونه و ماشین هم بهت می دن
.
.
اینها رو با گوشهای خودم شنیدم، چون داشتم با یکی از اهالی اون خونه تلفنی حرف می زدم و صدا واضح میومد :دی
تجربۀ فوق العاده ای بود :دی ، تازه چمبه هم همه اش رو شنید
.
بهش می گم حالا از حق نباید گذشت هااا، مامانت راست می گه، من نه خیاطی بلدم، نه آشپزی می کنم، نه لباست و اتو می کنم، پاشو برو دیگه بچه ؟
بشگوووون می گیره ه ه
.
البته این واسه صبحونۀ این خانم هم نیست هااا، حالا فکر کنین واسه شام و ناهار چی میل می کنن
.
پ.ن
من یه عجوزۀ پیر ِ کوتولۀ زشت و بد ترکیب و کور و کچلم
آخیش، راحت شدم خواهر، همچین سبک شدم
.

1 comments:

ahmad_za60@yahoo.com said...

سلام خوبی هستید ؟
دفعه اولم بود که این جا اومدم جالب بود اما ...
انشاالله که خوننده همیشگیتون می شم
شاد باشید بای