Wednesday, November 5, 2008

چهارشنبه 15 آبان ماه سال 1387

من از شهری که توش متولد شدم متنفرم، خیلی زیاد

این احساس هم مال الان نیست، از پونزده شونزده سالگی شروع شد

وقتی که مجبور بودم واسه یه دونه کلاس تار 8 ساعت راه رو بکوبم بیام تهران، خسته و کوفته برسم، برم کلاس، دوباره برگردم

واسه 20 دقیقه کلاس

چون یه دونه استاد درست درمون توی اون شهر خراب شده پیدا نمی شد

که خلاصه بعد از هفت سال خسته و درمونده سازم و گذاشتم توی کمد، درشم تا الان قفله

که حتی دیگه تحمل شنیدن موسیقی سنتی رو ندارم

.

تو این دو سال و اندی که تهران بودم، شاید مهمترین چیزی که واسم داشت این بودم که از شهرم دور بودم، از مردمی که دوسشون ندارم، از سئوال جواباشون

تو همین چند روزه که رفته بودیم، مجبور شدیم به یه عالمه سئوال جواب بدیم

حتی صاحاب خونه ای که خونه رو ازش گرفتیم هم سئوال پیچمون می کرد

ای بابا، ول کنین دیگه

یادمه یه دختر عمۀ بابایی داشتم(الانم زنده ست) که وقتی 22 سالش بود اومد تهران و دیگه بر نگشت، یه بار گفت می دونی چرا بر نگشتم؟ چون مردم اینجا فضولن، فضول

الان می فهمم چی می گه هاا، الان می فهمم

خلاصه که من باز غرغر شده مودم، دلم نمی خواد برم، یعنی بیشتر از اینکه دلم نمی خواد از تهران برم، دلم نمی خواد اونجا برگردم

برم یه ده کوره ای جایی اون مردم رو نبینم

.

خلاصه که خونه گرفتیم، 25 همین ماه هم اساس کشی ئه

.

2 comments:

دنیا said...

:OOOOOOOOOOO
این مال اون کلاس تار بود!

بعد هم خدا بهت صبر بده . هم واسه مردم هم واسه اسباب کشی!

بعد هم مرسی واسه کامنت ات :)

haabaa said...

مبارکه