Monday, May 11, 2009

یکشنبه

خب اين گروه باستان شناسی که من این مدت باهاشون کار کردم(بحله) از ایران رفتن، ديشب
خیلی جالب بود، خيلی خوش گذشت، خوشحالم که اين کار بهم پيشنهاد شد و خوشحالم که پذيرفتم(چه داخل آدم) :دی
اوائلش سخت بود خب، آخراش هم آسون نشد، ولی خوب بود رویهم
جالب بود که اولا که حرفهای اون آلمانیه رو نمي فهميدم، آخرا یه طوری شد که حرفهاي اون و مي فهميدم کامل ولي هنوز بریتيش ها رو نمی فهمیدم
آدم هاي مهربوني بودند
عجیب ترین آدمي که تو زندگيم دیدم همین آلمانیه بود، واقعا هر دفعه که می دیدمش اعصابم از دست خودم خراب مي شد
چیزی حول و حوش 10 تا زبان می دونست، دقيقا خودش هم نمی دونست چند تا
هیچ وقت ندیدم یه آدم اینقدر فعاليت داشته باشه، خسته نشه، لبخند بزنه
هر شب ساعت 2 مي خوابید، ساعت6 بيدار می شد، بعده صبحانه می رفت حفاري، تا خود غروب بيل و کلنگ مي زد، بر مي گشت، خوشحال و خندان، تا می رسید هم مثل بچه ها شروع مي کرد از یافته هاش تعريف کردن و ذوق می کرد
واقعا دوست داشتني بود
هيییيیی
خلاصه که که روزهاي خوبي بود
.

0 comments: