Sunday, May 3, 2009

بعد تر

می دوني من وقتي می ترسم که یه کاري انجام بدم چی کار می کنم؟
هیچی، اول به خودم می قبولونم که به هر دلیلی اون کار باید انجام بشه، بعد مقدماتش و فراهم می کنم، بقیه اش هم خود به خود اتفاق مي افته
شاید همه همین کار و بکنن
ولی تا وقتي تموم بشه این ترس باهام هست، از بین هم نمی ره، خب ولی آدم بزرگ می شه واقعا یادش می ره، واقعا واقعا یادش می ره
از دندون پزشکی می ترسم، بلکه متنفرم، می رم مثل آدم نوبت می گیرم، می شینم تو اتاق انتظار، می شینم روی اون یونیت دندون پزشکی، خفه می شم و به صداي دلر گوش می دم
از مهاجرت می ترسم
و از همه آدم هایی که وقتی ترس و نگراني و اشک و تو چشمای من مي بینن می گن "یادته چقدر منتظر بودي؟ یادته؟"  ....." خب نرو حالا که اینقدر نگرانی"......"می دونی چقدر آدم دنبال اون چیزی هستن که تو الان داری ولی قدرش و نمی دوني"..... یا از این دست متنفرم، این آدم ها شکنجه گر هستن و من دوسشون ندارم، آدم های ِ خوبی نیستن
خب دنیاهای متفاوتی هست، زمانی که منتظرین ویزا بگيرین، ويزا گرفتین با زمانی که دو هفته به رفتنتون مونده
من از مهاجرت می ترسم، ولی وسیله جمع می کنم، خريد می کنم، کارتن می زنم، هتل رزرو می کنم، دنبال خونه مي گردم، دنبال دانشگاه می گردم، زبان می خونم، دوست پيدا می کنم، ولي کماکان می ترسم
دلم نمی خواد این کار و انجام بدم قلبا، اعتراف مي کنم، ترسيدم، دارم خفه می شم، دلم نمی خواد دور بشم، حتی حالا شهرم رو هم دوست دارم
یادم هست که ازش متنفرم بودم، اگه بمونم هم متنفر خواهم بود، می دونم، خودم و که نمي خوام گول بزنم
شايد این احساس همه هست قبل رفتن، نمی دونم
ولی خیلی نزدیک و بزرگه، هیچ وقتی اینطوری بهش نگاه نکرده بودم
من همه کار می کنم، من می رم، با ترس
.
من عروس غمگیني هستم، خيلی غمگین
.

7 comments:

اشرف said...

وقتي توي يه موقعيت هستي بدي هاشو بزرگ مي بيني و خوبي هاشو كوچيك. وقتي ازش فاصله مي گيري خوبي هاشو بزرگ مي بيني و بدي هاشو كوچيك. اينو من نمي گم روانشناسي ميگه. دلتو بزن به دريا. پشت درهايي بسته دنياي تازه نهفته س.

D said...

به نظر من که کاملاً طبیعی میاد این احساست. شاید چون خودم هم اینطوریم. پس لابد حتماً خودتم می‌دونی که
یور گانا بی فاین.
بذا پات برسه اونجا. یه چند ماهی به خودت فرصت بده!

Anonymous said...

اخه تو چه جوری می تونستی از اون شهر متنفر باشی؟ درسته کوچیکه، درسته امکاناتش کمه اما هیچ شهری رو ندیدم که همچون روح جاری ای داشته باشه.اون همه زندگی و عشق رو توی هیچ شهری پیدا نخواهی کرد. یه بار دیگه هم بهت گفته بودم. حقت همون شاهرود و دامغان بود

نیلی said...

خوب مهاجرت ترس داره... من هم داشتم... هنوز هم از اینکه یک روز قطعا یک مهاجر باشم و قطعا گفته باشم می مونم و در عین حال خوشبخت نباشم می ترسم.

ولی می دونی تو می تونی بیایی و بعد اگه دوست نداشتی برگردی. نترس، سرت رو از پشت برگردون و به خودت فرصت بده که اینجا خوشبخت باشی. و اگه نبودی شجاع باش که بگی بر می گردم

سارا said...

من مدتی است این جا رو می خونم. از این که نوشته هات رو می شه لمس کرد و احساس کرد خوشم می آید.
من با نیلی موافقم. به خودت اجازه تجربه کردن بده. برو و اگر دوست نداشتی و خوشبخت نبودی برگرد. فکر کن می ری برای یک مدتی ببینی دوست داری یا نه. نه این که فقط حرفشو بزنی، شجاعانه به خودت فرصت اشتباه کردن و از نو شروع کردن رو بده.

calendar said...

بجه ها از همه تون ممنونم

aryana said...

همه تقریبا حرفهای خوبی زدند عزیزم این رو بدون که این دنیا اینجوریه یه چیزی رو می دی عوضش چیز دیگری بدست می آوری.÷س شجاع باش و تجربه کن.ضمنا تو اصلا و ابدا دختر ترسویی نیستی تازه خیلی هم شجاع هستی.
ضمنا گرگان اصلا هم شهر باحالی نیست شور و هیجان نداره مخصوصا روزهای جمعه اش که بسیار سوت و کوره.من کاملا باهات موافقم.اما طبیعت قشنگی داره