Sunday, May 3, 2009

يکشنبه 13 اردیبهشت ماه سال 1388

خسته شدم بس که همه سر من غر زدن توی اين چند روزه
بس که همه گفتن حالا چه وقت قبول کردن این کار بود، حالا چه وقت این بود که صبح بري شب بیای؟
ای خدا، خب شما اصلا کجا بودين تا حالا، قبلش که دنبال این نبوديد که من و ببینين، بهم تلفن بزنین، چطور شد یاد من افتادین؟
چند بار اشک من در اومده باشه خوبه، چند بار گریه کرده باشم خوبه
چرا نمی فهمين؟
من وقتی می رم اونجا، وقتی دورم شلوغه، دلتنگ نمی شم، غصه نمی خورم
این همه دارم تو این روزاي آخر به خودم فشار میارم که هم به کارای قبل رفتن برسم، هم برم پیش گروه که کمکشون کنم
چرا اینقدر اذیت می کنید
چرا هی بغضم میارین؟
چرا خب
اعصابم برم ریخته است
وقتی می رم تو گروه باستان شناسی، می بینم همه دارن کار می کنن، من هم خب سرم گرم می شه، فکر و خیالم کم می شه، کمتر چشمم خیره مي شه به در و ديوار، کمتر بغض می کنم، کمتر کمتر
باید برم گم شم یه مدت
.
.
تولد مامانم یادم رفت امسال
.

0 comments: