Thursday, April 16, 2009

چهارشنبه 26 فروردين سال 1388

چقدر سخته دل کندن از چيزهایی که دوستشون دارم و به ديدنشون عادت کردم، به این کتابخونه بهم ريخته، به این فيلم هاي پخش و پلا روی زمین، به اين میز تحریری که روش هيچ چیزي سرجای خودش نيست
دارم کتابهای زبانم رو کارتن مي زنم که بدم به استاد زبانم، یکي یکي سی دي ها شون و بهشون چسبوندم، وقتي رسيدم به کتاب قصه هام دلم هري ریخت پایين، هنوز اینقدر توان پيدا نکردم که برم از تو کتابخونه درشون بیارم و بذارم تو کارتن
همه اين کارهایی که من الان دارم انجام مي دم رو چمبه يه ماه پیش کرد، يه روز نشست، هر چی رو که نمی خواست ببره یا ريخت دور یا داد به کسی
من نمی تونم، دوست دارم گاهي بشینم فکر کنم که فلان کتابم الان توی کارتن، توي خونه مامانم ه، یه روز می رم ميارمش
یه دونه قابلمه مسی دارم که عاشقشم، توش همیشه غذاهاي خوشمزه می پزم و یه عالمه بوس و بغل و عشق می ریزم توش و مي شینم به لبخند آدم هایی که دارن می خورن نگاه می کنم و کیف مي کنم، حالا نمی تونم اون و با خودم ببرم، ولی یکي از دفعه هایي که بر می گردم حتما با خودم می برمش
یادم رفته بود دل کندن اينقدر سخته
.

1 comments:

D said...

:(

کی می رید؟