Saturday, April 18, 2009

شنبه 29 فروردین سال 1388

خانواده یعنی مامانت روزی حداقل دو بار بهت تلفن می زنه، یه بار ظهر وقتی از سر کار برمی گرده، خبرت و می گیره  ازت می پرسه امروز می ری پیشش یا نه، یه بار هم غروب تلفن می زنه که اگه نرفته باشی دیدنش، ازت بپرسه چرا نیومدی؟

خانواده یعنی داداشه می شینه کنارتون، هی غیب نمی شه که مجبور باشی وقتی می ری یه بار بری تو اتاقش بهش سلام کنی، یه بار هم بری تو اتاقش خداحافظی کنی

خانواده یعنی بابات، بابات، بابات، وقتی رفته خرید، به محض اینکه می فهمه تو خونه اونها هستی، خریدش و ول می کنه و میاد که تو رو ببینه، مامانه ازش می پرسه خرید هات کو؟ می گه دیدم این دختره اینجاست، دیر می شد، دوباره می رم حالا

خانواده یعنی بابات، وقتی یه روز نمی ری پیششون فرداش بهت تلفن می زنه می گه دختر غیبت داشتی دیروز ها، حواست هست، نه تلفن زدی، نه اومدی

خانواده یعنی، بابات نشسته یه گوشه، نگاه می کنه مامانت و که داره با تلفن با تو حرف می زنه، هی منتظر می شینه گوشی رو بگیره صدات و بشنوه، هی حرص می خوره چرا مامانه گوشی رو نمی ده بهش، در کمال تعجب می بینه مامانه گوشی رو قطع کرد، می ره از تو اتاق با موبایلش بهت زنگ می زنه، تو شماره اش و می بینی، تعجب می کنی، می بینی ناراحته که چرا مامانت گوشی رو بهش نداده، که می گه الان با مامانت دعوام شد می گم چرا گوشی رو قطع کردی نذاشتی من با این دختره صحبت کنم

خانواده یعنی این

کجا بودین تو همه این سالها ؟

شما که همه این کارها رو بلد بودین ؟ چرا دریغ کردین پس ؟

چرا من هر چی اومدم جلو جواب نداد، چرا پس زدین ؟

حالا ؟
.

1 comments:

تهمينه said...

یعنی که چون شما می خواین برین خارج از کشور حالا خانواده این طور دلتنگی می کنند ؟