Thursday, January 22, 2009

چهارشنبه دوم بهمن سال 1287

ویزامون اومد
بعد از 21 ماه
.
از بچه هایی که تبریک گفتن خیلی خیلی ممنونم
:)
.

Sunday, January 11, 2009

یکشنبه 22 دی ماه سال 1387

این سریال هزار دستان که قدیما پخش می شد ؟ هیچی ازش یادم نیست جز یه صحنه اش، همون جا که یه نفر روی صندلی سلمونی نشسته بود بعد مرد آرایشگر داشت ریش یارو رو می زد، یهو با همون تیغ سرش و می بره ؟

بعد ازاین همه سال این یکی صحنه یادم نمی ره

هر دفعه هم که با چمبه می ریم آرایشگاه، وقتی نوبت به اون قسمت می رسه که آرایشگر تیغش و بر میداره که خط پشت گردنش و درست کنه اون صحنه هه میاد جلو چشمم

قطع هم نمی شه لامصب، همینطور صحنه های بعدی رو هم سوار می شن
.

Saturday, January 10, 2009

شنبه 21 دی ماه سال 1387

من و چمبه هر وقت حالمون خوبه، انرژی داریم و سر حالیم، شام نمی خوریم، ولی کافیه یکم حالمون بد باشه، اولین چیزی که تو ریتم زندگیمون تغییر می کنه شام خوردنه، دومیش سک.س

شام می شه هر شب، سک.س می شه تعطیل

رکورد سه ماهه هم داریم واسه این دوتا، که در همون سه ماه بنده پنج کیلو چاق شدم، حالا عزا گرفتم واسه کم کردنش

مساله اینه که تو این مواقع خب خودمون می دونیم باید چی کار کرد، مغزمون هم تعطیل نمی شه که یادمون بره چی کار کنیم، ولی هیچ کار نمی کنیم چون حوصله نداریم

وقتی آدم کلا بی حوصله می شه، حالا گیرم راه حل ها رو هم بدونه، حوصله نداره خب پیاده شون کنه که

حل مساله مال موقعی ِ که آدم انرژی داره، نه مواقع بی حوصلگی که

وقتی هم انرژی داری که لابد ناراحتی نداری دیگه

چمی دونم قاطی شد اصلا

حالا اون رکورد سه ماهه مال چند وقت پیشه، درمان شدیم جفتمون، ولی الان یکی دو شبه که باز بساط شام خوری راه انداختیم، کی بکشه به اون دومی معلوم نیست
.

Friday, January 9, 2009

جمعه 20 دی ماه سال 1387

موقع کنکور فوق لیسانس با یکی از دوستام درس می خوندم، نتیجه ها که اومد من قبول شدم و اون قبول نشد، بهش تماس گرفتم که هم خبر قبولی خودم و بدم هم ببینم اون چی کار کرده؟

وقتی از نتیجه همدیگه خبر دار شدیم من خیلی ناراحت شدم که اون قبول نشده و اون هم گریه افتاد پشت تلفن

اون روز حس اون و خیلی خوب درک نمی کردم

تا امروز

ما با یکی از دوستامون به فاصله ده روز از هم واسه ویزای استرالیا اقدام کردیم، اونها ده روز عقب تر از ما، امروز بعد از حدود 20 ماه که از لاجشون گذشته ویزاشون اومد

اصلا توانایی این و نداشتم که تلفن کنم بهش تبریک بگم، اولین کاری که کردم زنگ زدم به چمبه و یه فصل پشت تلفن گریه کردم، بعد از یکی دو ساعت که حالم بهتر شد به دوستم تبریک گفتم

اصلا اصلا حسادت نیست این حس، یه حسی بود شبیه اینکه دوست داشتم با هم ویزامون میومد، یه حس همراه خستگی، یه حسی که منتظر اتفاق خوبی هستی ولی نمی افته، یه چیزی شبیه اینکه کاش جای اون بودی، در عین حال که خوشحالی اون موفق شده
خستگی خستگی خستگی
.

Tuesday, January 6, 2009

بعد تر

دوست دارم همه آدم ها رابطه هاشون خوب باشه هااا
ولی خب، یه آدمی که ادعاش ک.ون خر و پاره می کرده و با دوست دختراش ازدواج نکرده چون به قول خودش می ترسیده تو پاچه اش بره و همیشه می خواسته یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بستونه
وقتی این و می بینم که رفته ازدواج کرده
بعد اساسی، اساسی ِ اساسی تو پاچه اش رفته، چه جورررر
آخ حال می ده، آخ حال میده
وایییی
بد جنسی ِ ها، ولی خوبش شد
.

سه شنبه 17 دی ماه سال 1387

فنجون و از رو میز بر می دارم، سبکه، می برم دم لبهام، شیبش می دم، هیچی نداره، خالیه

چرا من یادم نمیاد کی تموم شده

چرا یادم نمیاد؟ حداقل باید دو سه باری این کار و کرده باشم تا تموم شده باشه، ولی یادم نیست؟

میوه پوست می کنم تو بشقاب، تا میام بخورم می بینم نیست، به چمبه می گم تو خوردیش؟

می گه نه بابا، خودت داشتی الان می خوردی

پس چرا یادم نمیاد؟

اینقدر که سر هر چیزی که قراره بره سمت دهنم اینطوری شدم ها، احساس سیری دارم ولی یادم نمیاد کی و چی خوردم که سیر شدم

.

دوازدهم بهمن امتحان ایلتس دارم که مربوط به مهاجرت به استرالیا می شه، نمره خیلی بالایی نمی خواد، ولی خب حوصله ندارم بخونم، هنوز بین کتابا گیج می زنم

.

از تیر ماه تا الان، یه چند کیلویی چاق شدم که دارم کمش می کنم، گاهی فکر می کنم آدمهایی که مثلا 30 کیلو چاق می شن با چه انگیزه ای رژیم می گیرن، من اصلا تحمل یه همچین هدف بلند مدتی رو با این همه زجر ندارم، ترجیح می دم چاق بمونم تا اینکه 30 کیلو کم کنم

یادمه یه زمانی که جوون بودم ورزش می رفتم، یه خانمی بود تو اون کلاس که خیلی خیلی چاق بود، یعنی دقیقا یادمه به جااااان خودم شکمش تا تقریبا یه وجب بالای زانو هاش همینطور آویزون بود، یه بار خودش شروع کرد به سخنرانی که من اگه میام ورزش می کنم اصلا هدفم لاغری نیست، هدفم سلامتیه؟

آخه من شوهرم اصلا دوست نداره لاغر بشم، بهم گفته به شرطی می ذارم بری کلاس ورزش که لاغر نشی
اون موقع که این حرف و زد فکر کردم بعضی آدم ها چه قدر خرن

.

رفتیم از جنگل واسه یه گلدونی که داریم خاک برگ آوردیم، بعد از چند روز که خاک گلدن و عوض کردیم، دیدم تو خونه پر مگس های خیلی ریز شده، مثل اینایی که دور آشغال جمع می شن، اول هی دنبال یه جایی می گشتم که آشغال ریخته، بعد فهمیدم که مال این خاک هست

حالا نمی دونم چی کارش کنم، یعنی راضی شدم که کلا بی خیال گلدونه بشم، حشره هاش اعصابم و خورد کردن، با اینکه بیشتر دور و ور گلدون هستند و از روی خاکش تکون نمی خورد، ولی گاهی جاهای دیگه هم می بینمشون

امروز گرفتم اسپری سوسک کش و دور و ور گلدنه زدم، رو خاکش و برگاش نه ها، کنار هاش

ببینم دردی رو دوا می کنه
فعلا همین ها دیگه
.

Monday, January 5, 2009

چرا من احساس کردم این پست پایینی واضح بود ولی انگاری بعضی ها دچار سوء تفاهم شدند
همه موضوع این بود که این محضر داره به اینترکورس اول گفت"تصرف کردن"، یعنی چون اینها اینترکورس نداشتند و خانم به قول خودش دوشیزه بودن رفتن طلاق دادن و اسم خانمه رو از تو شناسنامه اش برداشتن
همین
 

Sunday, January 4, 2009

شنبه 14 دی ماه سال 1387

این قانونه که وقتی دو نفر می خوان طلاق بگیرن، اگه خانم هنوز دوشیزه تشریف دارن، می تونن شناسنامه شون رو عوض کنن و اسم دو طرف از شناسنامه ها پاک می شه

.

با چمبه رفته بودیم دفترخونه یه سری کار انجام بدیم، دفترداره مجرد بود، تا چمبه رفت بیرون چند تا فتوکپی بزنه به من گفت، شما یه دوست مثل خودت نداری؟ یعنی منظورم اینه که همه چیزش مثل شما باشه، واسه ازدواج منظورمه

البته من یه بار ازدواج کردم ها، یعنی عقد بودیم ولی جدا شدیم، دختره پیسی داشت به من نگفته بود، من هم تا فهمیدم طلاقش دادم، البته یه چی بگم ها، شناسنامه ام سفیده، چون تصرف نکرده بودم تونستم شناسنامه ام رو عوض کنم
.

Saturday, January 3, 2009

جمعه 13 دی ماه سال 1387

خیر سرمون اومدیم خونه گرفتیم یه چند وقت  آرامش داشته باشیم

از 25 آبان که اومدیم خونه جدید، اولین چیزی که متوجه شدیم دیدیم که آب خونه گرم نیست

حالا نمی خوام قصه بگم چون داستانش خیلی طولانیه، نتیجه اینکه هنوز بعد از حدود دو ماه تو این خونه آب گرم نداریم، حموم نداریم

بعد از اینکه اومدیم فهیدیم که بله، نفر قبلی به خاطر همین موضوع از اینجا فرار کرده رفته

هزار تا تعمیر کار و کوفت و زهر مار آورده این صابخونه ولی درست نمیشه، حالا هر مرگش که هست مهم نیست، مهم اینه که نتیجه این شده  ما از این خونه بریم، وای خدا، همین که دارم این و می نویسم گریم می گیره

دوباره اسباب کشی، کارتن زدن وسیله ها، کامیون زدن، بار کردن، بردن، کارتون ها رو باز کردن، چیدن تو خونه

دوباره گشتن دنبال خونه

صابخونه هم می گه من همه خسارت های رو میدم، گور سرش، خسارت به چه درد می خوره خب، بهش می گم وسیله ها رم شما میای جمع می کنی می بری می چینی؟

وقتی که باید بذاریم دنبال خونه بگردیم و اسباب کشی کنیم چی؟ حداقلش دو هفته می شه

تو این دو هفته از همه کارمون میفتیم چی؟

اعصابم خورده ه ه ه

فکر اسباب کشی هم تنم و می لرزونه
.