Friday, January 9, 2009

جمعه 20 دی ماه سال 1387

موقع کنکور فوق لیسانس با یکی از دوستام درس می خوندم، نتیجه ها که اومد من قبول شدم و اون قبول نشد، بهش تماس گرفتم که هم خبر قبولی خودم و بدم هم ببینم اون چی کار کرده؟

وقتی از نتیجه همدیگه خبر دار شدیم من خیلی ناراحت شدم که اون قبول نشده و اون هم گریه افتاد پشت تلفن

اون روز حس اون و خیلی خوب درک نمی کردم

تا امروز

ما با یکی از دوستامون به فاصله ده روز از هم واسه ویزای استرالیا اقدام کردیم، اونها ده روز عقب تر از ما، امروز بعد از حدود 20 ماه که از لاجشون گذشته ویزاشون اومد

اصلا توانایی این و نداشتم که تلفن کنم بهش تبریک بگم، اولین کاری که کردم زنگ زدم به چمبه و یه فصل پشت تلفن گریه کردم، بعد از یکی دو ساعت که حالم بهتر شد به دوستم تبریک گفتم

اصلا اصلا حسادت نیست این حس، یه حسی بود شبیه اینکه دوست داشتم با هم ویزامون میومد، یه حس همراه خستگی، یه حسی که منتظر اتفاق خوبی هستی ولی نمی افته، یه چیزی شبیه اینکه کاش جای اون بودی، در عین حال که خوشحالی اون موفق شده
خستگی خستگی خستگی
.

0 comments: