Wednesday, September 30, 2009

دارم یه فیلم دانلود می کنم از رپیدشر، کلن 34 تیکه اس، همه اش می ترسم آخرین تیکه اش خراب از آب در بیاد و اون 33 تیکه ای که دانلود کردم حروم شه
مثل امتحان کردن کلید می مونه از توی دسته کلید صد تایی، همه اش احساس می کنی آخرین کلید درسته، حالا هی دسته کلید و از اول و وسط و آخر امتحان کن، اینها مهم نیست
مهم آخرین کلیدی هست که تو امتحان می کنی
.
کمک می طلبم
من نمی دونم آیا نرم افزاری واسه این موضوع وجود داره یا نه
من عکس سه رخ از سمت راست و از سمت چپ یه مجسمه دارم، می خوام بدونم آیا نرم افزاری چیزی هست که بشه این دو تا عکس رو بهش داد و عکس تمام رخ تحویل آدم بده ؟
.
میگه اینجا هوا خیلی تمیزه، به خدا ما تهران که بودیم، من بردیا رو مثل دسته گل میکردم می فرستادم بیرون، وقتی بر می گشت خونه مثل حاجی فیروز بود
.
شوهرش و می گه
.

Friday, September 25, 2009

داداشه چهارشنبه اول مهر ساعت هشت و نیم شب از ایران رفت
.
نگران مادرم
.

Thursday, September 24, 2009

یه استاد موسیقی داشتم، یه کتابخونه نصفه نیمه داشت تو دستشویی اش
اولین بار که رفتم خونش دستشویی با اون صحنه مواجه شدم، فهمیدم که واقعا بعضی ها فقط یه چی شنیدن ها، آخه یکی نیست بگه آدم حسابی، تو دستشویی ایرانی، تو اگه بخوای بشینی کتاب بخونی، خب جدای از اینکه زانوهات بعده پنج دقیقه پدرش در میاد، افتادگی می گیری خب
بعد چطوری کتاب و کنترل می کنی(ال افتادن از عقب) من مثلا فکر می کردم خب میاد کتاب و ورمیداره می شینه، بعد شروع می کنه به خوندن، بعد کارش تموم شد کتاب و که کف دستشویی نمی ذاره، بلند می شه می ذاره سر جاش، دوباره می شینه خودش و می شوره یا پاک می کنه و تمام، چون اگه کتاب و بذاره کف دستشویی خب جدای از اینکه ممکنه خیس بشه، باید بعد از عملیات پاک کردن/شستن با دست نشسته ورش داره بذاره سر جاش
.
من که می رفتم دستشویی تو کل زمانی که صرف می کردم همه اش بالا رو نگاه می کردم این کتابخونه اش نیفته رو سر من
.

Wednesday, September 23, 2009

بچه اولش و سیزده هفتگی سونوگرافی کرد دید لب شکریه، رفت با هزار تا دردسر سقط کرد، من گزارش سونو رو ندیدم ولی می گفت وضعش خیلی خراب بود، رفت پیش یه دکتر بی شرفی که می خواست رحم 15 هفته شو سزارین کنه، ولی خب شانس آورد که شب شد و دکتره ظاهرا خوابش مهمتر از مریضش بود و دیر رسید و داروها جواب داد و بچه سقط شد
بعد از تقریبا شیش ماه دوباره حامله شد، این دفعه خود به خود سقط شد بچه
اینها هم بالاخره بعده هشت سال تصمیم گرفته بودن که بچه دار بشن، حسابی نگران بودن که این موضوع دردسر بشه، دیگه رفتن مشاوره ژنتیک که نکنه مشکلی داشته باشن که نداشتن، خلاصه تصمیم می گیرن واسه بار سوم حامله بشن
یه حاملگی خوب داشت، همه چی هم نرمال بود تو سونوگرافی هاش
خودش می گفت چون دیگه خیلی دردسر کشیده بوده دلش نمی خواست طبیعی زایمان کنه واسه دردش، با دکترش قرار می ذارن واسه 30 مرداد که سزارین کنه
چند روز قبل از موعد دردش می گیره می ره بیمارستان، خلاصه تا دکتر بیاد زایمان طبیعی می کنه، ولی همه چی خوب، همه خوشحال
فرداش که قرار بوده مرخص بشه، دکتر نوزادان بچه رو معاینه می کنه، می بینه متاسفانه "کام شکری" ئه، خلاصه درسرها شروع می شه، فرداش بچه مشکل زردی پیدا می کنه راهی بیمارستان کودکان می شن، بعد عفونت خونی واسه بچه، خودش هم بخیه هاش پاره شده بود در اثر حرکت زیاد و عفونت کرده بود
خلاصه بعده دو هفته هر دو میان خونه
می گه دکتر گفته بچه باید تا یه سالگی پروتز بذاره بعد هم جراحی کنه
طبیعتا خیلی خیلی ناراحت بود، دردسر های درمان یه طرف، اینکه بچه نمی تونه خوب شیر بخوره و طبیعتا خیلی مواظبت می خواد، وزن به سختی می گیره، همینطوری اش به بچه نوزاد باید تند تند مادر شیر بده، حالا واسه این بچه تعداد اون دفعات رو دو برابر کنید
.
می گفت در عرض یک روز زندگیمون از این رو به اون رو شد، می بینی فاصله بین خوشبختی با غم چقدر کوتاهه
.

Tuesday, September 22, 2009

من فکر نمی کردم از دل برود هر آنکه از دیده برفت
یکمی فکر می کردم راستش، ولی به این سرعت آخه ؟
.

Saturday, September 19, 2009

تولدم مبارک
بیست و هشت شهریور سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت
بیست و نه سال تمام
.

Wednesday, September 2, 2009

.

Tuesday, September 1, 2009

من تو کار این چمبه موندم
داره نرم افزار نصب می کنه، بعد میاد رو تخت می خوابه
قشنگ خوابش می بره
بعد هر ده دقیقه بیدار می شه، بلند می شه می ره پای کامپیوتر تو یه اتاق دیگه، یه نیگاه می اندازه دوباره میاد می خوابه
دوباره ده دقیقه بعد همین کار و می کنه
بهش می گم وایییی، چرا اینطوری می کنی، انگار من و دم به دقیقه بیدار می کنی، چرا هی بیدار می شی خب ؟
می گه می خوام برم ببینم تا کجاش نصب شده ؟
.
بعد تازه دیشب من یه سوتی عظیم دادم
به آسمون نگاه کردم تو تاریکی، بعد گفتم عزیزم، نیگا چقدر ماه اینجا تند حرکت می کنه، فکر کنم واسه اینکه نیمکره جنوبیه اینطوریه، ها ؟
می گه، ماه تند حرکت می کنه دیگه ؟ آره ؟ فکر نمی کنی اون ابرها هستن که دارن تند حرکت می کنن ؟
.

روزای اول اصلا از من نمی پرسید کجایی هستم، حتی روزی که اسمم رو بهش گفتم با اینکه هی تلفظش می کرد و واسش سخت بود، گفت خیلی قشنگه اسمت، ولی باز نپرسید کجاییه ؟

حس می کردم کنجکاوه همه اش، ولی خب نمی خواست بپرسه، تا یه روز داشتم یه چیزی تعریف می کردم که توش ایران داشت، بعد گفت شما ایرانی هستید ؟

خلاصه کم کم سئوالاش شروع شد مثلا یه وقتی که داشتم آهنگ گوش می کردم میومد می پرسید چی گوش می دی ؟ موسیقی ایرانی ؟

کجای ایران زندگی می کردی ؟

چطوری بود ؟

آب و هواش چطور بود ؟

چهار هفته پیش پرسید اسم شهری که توش زندگی می کردی چی بود، گفتم گرگان

بعد دیروز تا رسید طبق معمول پرسید که چطوری ؟ خوبی ؟ با این منظور که با مهاجرت چطوری

گفتم اممم، بد نیستم، یکم احساس آدم فضایی بودن می کنم کلن

گفت خب من هم اگه گرگان بودم همین احساس و داشتم

اول فکر کردم اشتباه شنیدم، گفتم کجا ؟

گفت گرگان دیگه، شهر تو

بعده یه ماه یادش مونده بود، گفتم تو یادته شهر من و ؟

.

آدم گاهی خوب معنی خون به جوش اومدن و می فهمه
.