Monday, July 13, 2009

دوشنبه 22 تیر ماه سال 1388

حشمت خانم بندِی خدا زندگی خَیلی سختی داشت، سه تا بِچه، مش رحمان هم کفاش، آنچنانی نبودن
حالا که دستش از دنیا کوتایه، ولی خدا بیامرز خَیلی سلیته بود، وقتی با مش رحمان بندِی خدا دعوا مِکرد، هفت تا خانه اینور اونور م ِ فهمیدن، هی به بیچاره مُ گفت تو مرد نیستی، تو مرد نیستی، اون هم رو نداشت سر بلند کنه تا ی چند وقت تو در همساده، حالا خُب بود سه تا بِچه هم داشتن
بیچاره مش رحمان خَیر ندید، یادمه چقدر با حشمت خانم سر صدا مِکرد که اِنقذه این ماره ت ِ داغ نکن، خدا سر ما میاره اَ، آخه بنده خدا مار ِ ش کنترل نِداشت که، خودش ِخیس مِکرد، هر د ِفه هم حشمت خانم قاشق ِ رِ داغ مِ کرد م ِ ذاشت پشت دست مارِش، دستش همچین بود پر تاول، مش رحمان خب مهرِبان بود، دل نداشت بیوینه
خَیلی زود هم مرد حیوان، چل ِ رد کرده بود ولی به پنجاه نرسید، سکته کرد ازدست زنه، عمرش قد نِداد بیوینه ای حشمت چه کارها به سر ِعروسشان کرد، همو که زن سیروس خان بودا، اونِ رِ مِگم، گرتیه، بیچاره زنه جِوان جِوان بود سرطان ِ پا گرفت، هر چی همساده ها گفتن این دختِره ر ِ بُوُر دکتر، نکرد که نکرد، آخر وقتی بردش دکترا گفتن باید پاشه قطع کنن، زن ِ سر جِوانی پاشه قطع کردن، بعد هم زد به قلبش مرد
این سیروس خان هم که گرتی بود گرتی تر شد، الان یادم نیمیاد چه سالی بود، یه روز حشمت خانم آمد در ِخانه ما ر ِ زد گفت سیروس خان خشک چوب افتاده، ما م رفتیم دیدیم مرده، پسرم بعدا گفت رفته به خودش بزِنه انگار هوا زِده، حالا یا حواسش نبوده یا مُ خواسته خودشه راحت کنه، ما که نفهمیدیم
این زن سیروس خان خَیلی هزار ماشا لا خوشگل بود، من نِم ِ دانم چطو این ِ رِ دادن به این پسره یَی لا قِبا، چشم داشت دریا، چه خوشگله، وقتی مُرد بندی خدا یَ پسر دو ساله داشت که حشمت خانم نگش مِ داشت، اینقدر این زن ظالم بود خدا بیامرز که نم ِ ذاشت خاله های بِچه ببیننش، بچه رِ با طناب مِ بست به درخت که تِکان نخوره حیوان، پسر بِچه بود خاب اذیت داشت
یه پسر ِ د ِگِ اَم داشت که اسمش الان یادم نیست، ولی یه چار پنج سال قبل بود اینقدر تو کوچه بو مِیامد که نمِ شد راه بیری، فکر کردیم موشی گربه ای یه جا مرده گندیده، بعدن یَکی از همساده ها گفت انگاری بو از خانه حشمت خانومشان ِ، تلفن زدن آتیش نشانی ها آمِدن، بندی خدا پسر حشمت خانم بود، مث اینکه خیلی وقت بود مرده بود، حالا این ر ِ به کسی نگو، ولی این هم گرتی بود، عینو همو سیروس خان ِخدا بیامرز شان مرد، ولی خب کسی خانه شان نبود بفهمه، ما فکر مِ کردیم اینها دیگه تو این خانه زندگی نُ مُ کُنن، آخه نصرت دختر حشمت خانم هم از ای بِرارِش هم از پسر سیروس خان پذیرایی مِ کرد، بیچاره داماده خرج اینا رَم مِ داد، حیوانکی دامادشان غوز هم هست خب، البته بگم ها، ما این غوزه رِ قبل ِ اینکه با نصرت ازدواج کنه مِ شناختیم، هی من نصیحت بکن، پسرام نصیحت بکن، نکن، با این نصرت ازدواج نکن، این دختِ رِ شهری ِ ، مادرش سلیته یه، برو یِی دختر از یه روستا بگیر بیار، تا آخر عمرت نوکریت ِ مُکُنه، گوش نکرد، رفت دختر حشمت رِ گرفت آخر سر، بندی خدا الان 60 سالش مِشه، غوز هم هست، نفسش در نمیاد، مِگن به قلب آدم فشار میاد اگه غوز باشی، ها؟ درست مِگن؟
اَره سه چار روز پیش، این داماده، همین غوزه، خانه ما بود، هر وقت از اینجا رد مِشه خبر ِ من ِ رِ میگیره ، یک چیزا تعریف مِ کرد از این نصرت که خدا به سر یزید نیاره، مُگفت این نصرت شده حشمت خانم دوم، هر کار او مِ کرد، هر حرف اون مِزد، همه رِ انگار بخواد تقلید کنه؟ البته بگم ها، داماده مُگفت زندگی شان خَیلی خُب بوده، از وقتی حشمت خانم مرد، این دختر انگار بکن روح مادرش رفت تو تنش، همچین شده انگار حشمت خانم
یادم میاد این حشمت اون وقتا پستان بندش ِ نِمِ بست، خدا بیامرز سینه داشت تا زیر شکمش، وقتی چار زانو مِشست، به راناش مُخُرد، حالا من این دختِ رِ رِ دیدم دِگه، از وقتی حشمت خانم مرد این هم پستان بندش ِ گذاشته کنار، سینه هاش همچین دراز، چاق هم هست خدا بخشیده، چند بار از دم خانه شان که رد مُ شُدم دیدم داره کوچه رِ مُ شوره، سینه ها آویزان، پسر بِچِه ها تو کوچه پچ پچ مِ کردن مِخندیدن، خب خدا رِ خوش نمیاد که، حالا او وقتا فرق داشت
سرت ِ درد آوردم، ببخشید اَ، حالا چایی تِ بخور
نِ مِ دانم چِره تو همیشه خانه حشمت خانم شان بودی، مادرت نگرت مِ داشت اَ، ولی وقتی مِ رفت سر کار تو رِ مذاشت خانه حشمت شان، خدابیامرز خَیلی مادریت ِ کرده، رفتی امامزاده یه سر خاکش برو، خا ؟
چایی تِ بخور
.

6 comments:

Neg said...

گرگانی ها نمی گن اینقدر. می گن اِنقِذَر
نمی گن اویزان، می گن اوزان
نمی گن همسایه، می گن همساده
نمی گن امام زاده، می گن مصوم زاده
ولی من خوشم امد مرسی

m.tiGer said...

نفهمیدم کودوم لهجه هست ولی قشنگ بود.هنوز ته مونده این زندگی توی زندگی امروز ما مونده.
این داستان مث داستانای دهه 30 و 40 می مونه.جلال و گلشیری و ...نویسنده اش خودتی یا از جایی گرفتی؟

Neg said...

راستش مصوم زاده مال خیلی قدیم ئه الان مامان بزرگ من هم میگه امام زاده اما گرگانی های خیلی قدیم می گفتن مصوم زاده عبدالله. اوزان هم که تابلوئه دیگه. یه اهنگ گرگانی هست که محمود اخوان مهدوی درست کرده شعرش هم مال خودشه. اولش میگه اوزان دم در سردوئه، یعنی آویزان دم در سردابه. اگه نداری این اهنگو بگو برات میل کنم

m_tiGer said...

مرسی که به کامنت گذارانت اهمیت میدی و جوابشونو میدی

calendar said...

داستان رو خودم نوشتم

m.tiGer said...

چه جالب!آفرین.ندیده بودم داستان بنویسی.داستانت عالی بود.این کار رو ادامه بده.