Thursday, July 3, 2008

پنج شنبه 13 تیر ماه سال 1387

هیچ وقت اون صدای زنگ اول صبح یادم نمیره
از اون روز به بعد همۀ تلفن ها رو شبا خفه می کنم
ول کن بابا، گور سر هر کی که می خواد سر صبح تلفن کنه خبرای تخمی بده به آدم
اون روز صبح هم داداشت زنگ زد خونه ما
من گوشی رو گرفتم
گفت میدونی چی شده؟
چی؟
گفت تو خودکشی کردی
چی؟؟؟؟؟زر نزَ َ َ ن، احمق
به خدا خودکشی کرده
برو باباااا
باور کن، خونه عمه اینا، با تفنگ
تا خونۀ عمه هی به خودم گفتم که بابا این داداشه تو که مشنگه، حرف درست که از دهنش در نمیاد، دیوااانه است بابا، خودکشی؟ تو؟ نه بابا، احمقیه این داداشت ها
تا اونجا هی به خودم دلداری می دادم که نه
دم خونه عمه که رسیدیم همه بودن،مامانت، بابات، همه فامیل، مردم، پلیس
گفتم به همه که، مطمئنین؟؟؟ امکان نداره، میخواین دوباره نیگاش کنین؟ می خواین من برم ببینمش؟
نذاشتن هیچکی بره ببینت
هیچکس ِ هیچکس
کار خوبی کردن
.
دیشب باز خوابتو دیدم
خواب دیدم که عروسی ته، کت شلوار تیره پوشیده بودی، عروس نمی دونم کی بود ولی هر کی بود من که نبودم
صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که رفتم تو اون اتاقه که هیچی توش نیست و فقط عکس بزرگ تو کنار ِ سفرۀ هفت سین به دیوارش آویزونه، همینطور تو اتاق وایسادم و با چشای خوابآلود ِ اول ِ صبحی نگات کردم، رفتم صورتم و شستم، دوباره اومدم تو اتاق، اومدم نزدیکتر، با حوله چشامو مالیدم و باز به عکست نگاه کردم
ازاین رفتار سر صبحی خاطرۀ واضحی تو ذهنم نیست، فقط یادمه که یهو دیدم چمبه از تو خواب بیدار شد و دوید طرف من و بغلم کرد
نمی دونم چرا، دلم هم نمی خواد ازش سئوال کنم
راستی چی شد دیشب یاد من کردی؟
یکی دو ماهی بود که نبودی
شاید دیشب که چمبه اینجا بود حسودی کردی، هاااا ؟ راستشو بگو، خواستی بیای تو خوابم عروسی کنی که دلمو بسوزونی؟
واقعا دلم سوخت، تو خواب حسودیم می شد به عروسی که کنارت بود، زیاد
دوستت داشتم خب، . . دارم
راستی تو چرا دیشب غمگین بودی
می خوای راجع بهش حرف بزنیم؟
چمبه که رفت یه شب بیا اینجا
بیا یکم حرف بزنیم باهم
بگو چت شده
باشه؟
.
.
.
تو
مهر 1358
آبان 1379
.

3 comments:

اردی خان said...

آه ه ه ه ه ه
درود غزیزم.
اعصابم خورد شد. غممون کم نیست این چیزها رو هم میشنوم دیگه...
هر جا هست در آرامش باشه...حوصله شوخی ندارم این چند روزه. اعصابم خورد بود لیوان رو با دستم کوبیدم رو میز و توی دستم شکست. دستم یه کم بریده. بعدن می بینمت

Donya said...

آدم نمی دونه چی باید بگه الان . فقط می گم که حالم خیلی گرفته شد . فکر کنم ده بار این پست رو خوندم و هی غصه خوردم...

اردی خان said...

درود بانو
مرسی که بهم سر زدی. امروز باز کردم باند دستم رو. بهتر شده. میدونی یاد اون روزها افتادم. سالهای سیاهی بود که هر روز تا به امروز سیاه تر هم میشه. وقتی میگی 1379 تلخ ترین سالهای عمرم رو به خاطرم میاری. از روزی که این پست رو خوندم دست و دلم به نوشتن نمیره. ولی به زودی بهتر میشم و می نویسم. اما چه کنم که تا زنده هستم اون روزها برای من پاک نشدنی هستند.