Sunday, May 18, 2008

یکشنبه 29 اردیبهشت سال 1387

پنج شنبه شب بعد از کلاس حرکت کردم سمت شمال،یعنی ساعت 10 شب حرکت کردم و صبح جمعه ساعت 6 رسیدم،جمعه و شنبه هم که دنبال ِ کارام دویدم،شنبه شب ساعت 12حرکت کردم،یکشنبه صبح که همین الان باشه رسیدم،رسما نابود شدم تو این 2 روز،هیچی نمونده جز خستگی،صبح هم که رسیدم از خستگی نتونستم برم کلاس زبان،با خودم عهد کرده دیگه اینطوری نرم شهرستان،انگاری غیر خستگی هیچی نداره،البته دلتنگی ها برطرف میشه کمی
بعد از ظهر هم دوباره کلاس فرانسه دارم که این یکی رو نمی شه نرم،چون جلسات اول ِ اگه نرم دیگه هیچی نمی فهمم
الانم بجای استراحت دارم فرانسه می خونم،عجب تلفظایی دارن اینا به خدا،قات زدم من
وقتی رفتم شهرستان استاد مشاورم رو از همونجا گرفتم،یه آقاهه مهربون و خوش خیم
خلاصه که نمی دونم تا غروب دَووم میارم یا نه

0 comments: