Friday, March 27, 2009

جمعه 7 فروردین سال 1388

واقعا نمی دونم چطور می شه که گاهی به زندگی دیگران آدم گند بزنه، نا خواسته

می دونستم که یکی از دوستای نزدیکم با شوهرش شدید اختلاف داره، توی دو سه تا از دعواهای وحشتناکشون بودم، از اون طرف هم می دونستم که شوهره با یک خانومی ارتباط داره، این دوستم با شوهرش تهران زندگی می کردن و کار شوهره طوری بود که مجبور بود هر ماه دو هفته بره شهرستانی که اون خانومی که باهاش دوست بود زندگی می کرد

یه روز که با این دوستم بودم، بعد از کلی حرف دربارۀ اختلافاشون، آخر بهش گفتم که خب شوهرت داره می ره شهرستان تو هم باهاش برو، یکم بیشتر با هم باشین، کنارش باش

بعد نتیجه تمام تلاشها این می شه

که شوهره تنها آرامشش تو زندگی اون خانومی هست که باهاش رابطه داره، زندگی اش با زنش فقط و فقط جنگ و دعواست، از وقتی هم که من این حرف و زدم، زنش از کنارش به معنای فیزیکی اش تکون نخورده، و شوهره هم دیگه نمی تونه با اون خانومه ارتباط داشته باشه و زندگی اش از جهنم جهنم تر شده

بعد نتیجۀ نتیجه اش این شد

امروز تماس گرفتم که یه خبرشون و بگیرم، شوهره گوشی رو گرفت، گفتم خوبی ؟ گفت اِ ی اگه این دوستای فضول بذارن که ما زندگی مون و بکنیم

گند زدم نه؟

احساس کردم اصلا به من چه که این دوتا ریده شده به زندگی شون، به من چه هااا، که رفتم خیر سرم یه کوچولو کمک کنم، زدم کاسه کوزه شون و خراب کردم

اون موقع که آقاهه با خانومه که دوستش هست ارتباط داشت، اعصابش راحت تر بود و جنگ و دعواهاشون هم کمتر، حالا که اون نیست، زندگی شون داااغووون شده

من یه خنگ کامل هستم

.

0 comments: