Tuesday, December 23, 2008

سه شنبه 3 دی ماه سال 1387

من از برف می ترسم
وقتی یاد روزایی میفتم که به خاطر اینکه خونه گرم نبود گریه می کردم
روزهایی که فهمیدم چطوری می شه به راحتی، به راحتی از سرما مرد
.
من از برف می ترسم
وقتی یادم میاد که سه هفته همه جا تعطیل بود و مردم هیچی نداشتند بخورن
وقتی کامیون کامیون نون از شهرهای دیگه میاوردند شمال، چون گاز نبود که نونوایی ها کار کنن
وقتی قیمت بخاری برقی چند برابر شد و خیلی ها نتونستن بخرن
روزایی که اگه می خواستی جایی بری هیچ ماشینی تو خیابون نبود، اینقدر چشمت به جاده سفید می شد که آخر سر بر می گشتی خونه
کی می تونه تصور کنه که سه هفته زندگی تویه شهر نباشه چطوریه؟
.
من از برف می ترسم
از اینکه دوباره روزایی بیاد که مجبور بشم چند کیلو لباس بپوشم
از اینکه ستون فقراتم بلرزه و انقباض ماهیچه هاش مهار نشه
از اینکه روزها و روزها نتونم هیچ کاری انجام بدم، چون سرده
.
من از برف می ترسم
از عادی شدن می ترسم
از اینکه قطعی گازه مثل برق عادی بشه
می ترسم از سرما بمیرم
.
هیچ کسی نمی تونه تصور کنه وقتی اولین برف تهران رو دیدم چه قدر بغض کردم، چه قدر
کی می شه دوباره خوشحالی ِ دیدن دونه های درشت برف رو تجربه کنم؟
کی ممکنه همۀ این احساس های از دست رفته دوباره برگردن؟
با چه قدر احساس امنیت وقتی برف بباره می تونم دوباره به آدم برفی فکر کنم؟
ها؟
.

1 comments:

روزبه said...

سلام
من وبلاگ شما روز از طريق گوگل خوان دنبال مي‌كنم و بسيار زيبا و قابل ارتباط است.
شخصيت مورد علاقه من چمبه شماست.اگر مقدور است از طرف من براي او درود و آرزوي موفقيت را ببريد.
باتشكر