Wednesday, December 17, 2008

سه شنبه 26 آذر ماه سال 1387

هر موقع تو تاکسی می شینیم، من و میذاره وسط که اگه احیانا یه مردی کنارمون نشست اون تنش به تن مرده نخوره
رفتیم پاساژ خرید کنیم، به اش می گم زیر زمین یه اسنک فروشی داره بیا بریم یه چیزی بخوریم، تا خود زیر زمین غر زد که چرا آوردمش جاهای خلوت، بعد هم هی غر زد که تو چرا میای اینجا ها و نصیحت کرد که هیچ وقت جاهای خلوت نیا
تو تاکسی هر وقت راننده یه حرفی می زنه و من می خوام باهاش هم صحبت بشم پهلوهای من و له می کنه که حرف نزن، اینا فکر میکنن داری بهشون پا می دی
خلاصه این چند روزه با این رفتارهاش ریده به اعصاب من حسابی، تازه این چند تای بالایی کوچیکاش بود
این همه ترس و بی اعتمادی !؟
آخه زنی که تو خونه است همه اش و تماسش با مردهای اجتماع در حد سوپریه محله شونه، مادرش هم تا جایی که من سراغ دارم اصلا این تیپی نیست، دوست پسر هم نداشته غیر از شوهرش، خب معلومه همه اینها از کجا آب می خوره دیگه
یعنی احمقه شوهری که به خاطر امنیت خودش و خانواده ای که ساخته خیر سرش، همسرش رو این همه بدبخت و بزدل کنه
احمق فکر نمی کنه اگه این یه زمانی کپه شو بذاره بمیره این چه غلطی می خواد بکنه
واقعا که
.

1 comments:

xray said...

حالا پشیمونی ؟؟