Tuesday, July 22, 2008

سه شنبه 1 مرداد سال 1387

از این اشراف به خود دیگه داره حالم به هم می خوره
از اینکه همۀ لحظات زندگی رو دارم از فاصله می بینم
از اینکه شدم مثل یک فیلم بردار و در هر لحظه ای از زاویه های مختلف دارم به زندگیم نگاه می کنم
خودم که دارم لباس می پوشم، که دارم آرایش می کنم، با تلفن صحبت می کنم، غرمی زنم، غذا می خورم
خودم که الان دارم این و تایپ می کنم
.
از همه بدتر لحظه هایی تو زندگیه که دلت نمی خواد بهش آگاه باشی، دلت می خواد بی هوش باشی، به حال خودش رهاشون کنی و بذاری هر طور دلش می خواد بره
مثل همۀ با هم بودن ها
حتی تو اون لحظه ها هم این دوربین دست از سر من بر نمی داره ؟
.
نشستم پشت کامپیوتر، چمبه هم نشسته رو زمین، تکیه داده به دیوار و داره کتاب می خونه، از پشت کامپیوتر بلند می شم و میرم سرم و میذارم رو پاش، با یه دستش کتابشو نگه داشته، یه دستش رو هم گذاشته روی موهای من و گاهی تکونش میده، اینقدر وول می زنم که آخر سر کتاب و می ذاره کنار، عینکشو برمی داره، دوربینشو درمی آره و شروع می کنه عکس گرفتن از من
همۀ اینا رو از وقتی که نشستم پشت کامپیوترمی دونستم
.
حتی اینم می دونم که گاهی وقتا همۀ زندگی به نظرم خیلی خوب و مهربون می آد و گاهی مثل الان حالم از همه اش به هم می خوره
.

2 comments:

masgh said...

بد دردیست من هم دچارش بودم آدم یاد فیلم ترومن شو میوفته

اردی خان said...

درود بانو. من یه چند وقته گرفتارم. کارهای خودم یه طرف سایت هم یه طرف. چند روزه که سایت خوابیده...!!!!! به خاطر اشتباه خودم مجبور شدم دوباره خراب کاری خودم رو درست کنم. امروز صبح راه افتاد که دوباره خرابش کردم. یعنی تقصیر من هم زیاد نیست یه مسایلی داره که خیلی پیچیدس و نمیشه به این راحتی ردیفش کرد. دومین این مکافات رو هم داره دیگه. به هر حال ممنون که به من سر زدی و سراغم رو گرفتی . امشب هر طور بشه ردیفش میکنم.امیدوارم که کامی زود بیاد تا با هم درستش کنیم