Sunday, October 4, 2009

چمبه می گه چقدر آرایشت قشنگ شده، چقدر این ست لباست خوب شده، چقدرغذا خوشمزه شده و یه سری از این چیزا
پریروزا داشتیم نهار می خوردیم، می گه وای، چقدر اسفناج ته چین ِ خوشمزه شده
می گم آره، خیلی خوب شده، اسفناج ها که اومدن خونه رفتن خودشون ُ شستن پریدن تو دیگ که تف بخورن، بعد پیازها خودشون و خرد کردن و سرخ کردن و با اسفناج ها قاطی شدن، نمک و ادویه بهشون اضافه شد با رب انار، بعد مرغها که از قبل خودشون و یکم سرخ کرده بودن رفتن پیش اسفناج ها، برنج ها رو خودم دیدم رفتن تو دیگ آب جوش، خودشون و آبکشی کردن، بعد سیب زمینی ها که از قبل خودشون و پوست کنده بودن و تیکه تیکه برش داده بودن رفتن ته ِ دیگ چیده شدن، بعد نصف برنج ها از تو سبد رفتن رو سیب زمینی ها نشستن، بعد اسنفناج و مرغ هم به همین ترتیب، بعد دوباره بقیه برنج ها، بعد زیره از توی کابینت اومد یکم خودش و پاشوند رو برنج و داشت می رفت دم کنی رو پیچوند دور در قابلمه و شعله رو میزون کرد و رفت
حالا هی من اینها رو تعریف می کنم اون می خنده
می گم آره بخند :دی
بعد از اون روز من هم هی راه می رم می گم، خونه چقدر تمیز شده، ای وای آشغال ها هم برده شدن، اِ این خریده هم انجام شد
از رو هم نمی ره
دارم ظرف می شورم میاد تو آشپزخونه، می گم می بینی ظرفا چقدر قشنگ شسته می شن خودشون؟
بعد اون هم می گه، آره، ولی من موندم تو چرا اینجا وایسادی :دی
می گم دارم نگاه شون می کنم یه وقت دعواشون نشه بزنن هم و بشکن :دی
.

0 comments: