Saturday, October 3, 2009

بعضی ها اونقدر بدی بهم کردن که واقعا دیگه خوبی هاشون از ذهنم رفته
گاهی که یه اتفاق خوش آیندی میفته، یهو یادم میاد از تجربه باحالی با حس مشابه با یکی از این آدم هایی که ازشون کلی خاطره بد دارم
امروز من و چمبه رفته بودیم خرید اول ماهمون رو انجام بدیم، بارون میومد نم نم از اونهایی که چتر نمی خواد، موقع برگشتن از اتوبوس که پیاده شدیم با اون همه باری که دستمون بود، بارونی شروع شد به قول گرگانی ها نِی دسته، به محض پیاده شدن خیس آب شدیم، خلاصه شروع کردیم به دویدن، وسطای راه دیگه می دویدیم و بلند بلند می خندیدیم، هر دومون قدم هامون و شل کردیم که یعنی ما که دیگه خیس شدیم، از این بیشتر که نمی شه، بذار حالشو ببریم
هی راه رفتیم و به هم نگاه کردیم و غش غش خندیدیم
.
یاد اون روزهای 18 سالگی افتادم که آخر هفته ها با دوست پسره می رفتیم نهارخوران یه جای خلوت پیدا می کردیم داد می زدیم، بلند، بلند، یادم میاد اولین باری که بلند داد زدم، وسط داد دوم گریه کردم، ولی بعدش که دادمون تموم شد چقدر خوشحال بودیم، بلند می خندیدیم، از این ها که سرم و می گیرم بالا
خلاصه خواستم بگم فلانی، تو اذیت زیاد کردی، ولی بعضی تجربه ها توی رابطه با تو خیلی خوب بود
.

1 comments:

N said...

!باران نی‌دسته. یا: طنابه بگیر برو بالا