Monday, September 15, 2008

یکشنبه 24 شهریور ماه سال 1387

شبی که داشتیم حرکت می کردیم سمت تهران، مامان اینا ما رو رسوندن ترمینال
خدافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم
وقتی از پنچره بیرون رو نگاه کردم که بای بای کنم، دیدم مامانم تو ماشین نشسته و داره های های گریه می کنه
من هم
بای بای کردم باهاش
صدام که به ش نمی رسید، انگشتای اشاره ام و گذاشتم روی گونه هام و کشیدم به سمت پائین تا زیر چونه ام، بعد هر دوتاش رو واسش تکون دادم
که گریه نکن
اونم سرش و تکون داد
که باشه
و رفتن
.

2 comments:

myshkin said...

یه تک پا سری به اینجا بزن
http://www.avazechagoor.blogspot.com/

aryana said...

dorood bar to dooste gol
emrooz camentet ro tooye gameron didamo khoshhal shodam,
rasti okhey ,nazi,man ham az zamane daneshjooim be bad hamishe door boodam az khoonevadam,hanooz ham dooram.che sakhte lahzeye jodaeeeeeee