Thursday, September 4, 2008

پنج شنبه 14 شهریور ماه سال 1387

یکی از دوستام توی تصادفی که چند هفته پیش داشتن فک اش شکسته
حالا سه هفته است که رفته عمل کرده و دکتر فک بالا و پائینش رو واسه اینکه تکون نخوره به هم وصل کرده، یعنی اصلا نه می تونه غذا بخوره(فقط با نی که به زور از لای یکی از دندوناش که تو تصادف شکسته رد می کنه)، نه می تونه حرف بزنه
یعنی همۀ ماجرای این تصادف ِ یه طرف، حرف نزدن اش یه طرف
دیروز به اش می گم غذا به درک، حرف نمی زنی نمی میری؟؟؟
یه دفتره صد برگ گرفته که هر موقع چیزی خواست بگه توی اون بنویسه، دیروز که رفته بودیم دیدنش، موقع اومدن دیدیم تو دفترش نوشته"دستتون درد نکنه بچه ها که اومدین، زحمت کشیدید" بعد یکی یکی به همه مون نشون میده
از موقع تصادف نصف شده بچه، یعنی اینقدر لاغر شده ها
که من می دونم حداقل 10 کیلوش واسه حرف نزدنه به جان خودم
آخه فکر کن 4 هفته هیچی نتونی بگی، یعنی هیچی ِ هیچی هااا
آدم از غصه می میره
.
.
پ.ن
فکر کنم باید وبلاگ بنویسه
.

2 comments:

دنیا said...

بابا خوب حالا اونو با زبان اشاره و نوشتن و اینها یه کاریش می کنه.
غذا رو بگوووووووو
من فکر کنم اگه اینطوری بشم از اینکه نمی تونم غذا بخورم افسردگی حاد میگیرم دق می کنم
:DDD

اردی خان said...

درود

تو چی تقویم؟؟؟؟ حرف نزنی می میری؟ راستی اون زنیکه کی هست یه سور به گاو زده؟ محمد شیعه بود؟ باید جیش کرد به اون دانشگاهی که به این زنیکه مدرک داده. راستی بگم تو تنها نیستی از این صندوقها داری... من و منزل هم عکسهایی داریم که مربوط به جنگ جهانی و یه سریهاشون مربوط به 1887 می شه ...!! آره دآآآآش فکر نکن فقط خودت داری....

(ولی باید اعتراف کنم که مخم هنگ کرد برای اولین بار وقتی منزل اینها رو به من نشون داد...!!! )همین