Sunday, July 27, 2008

یکشنبه 6 مرداد سال 1387

مامان بزرگم 87 سالشه یعنی دقیقا متولد سال 1300، کلا تو خانوادۀ ما همه عمر طولانی دارن، یعنی همین مامان بزرگه خواهرش صد و ده سالش شاید هم بیشتر باشه، بقیه شون هم اگه مردن بالای 90 بودن، از طرف خانوادۀ پدری هم پدر بزرگم که دو سال پیش مرد متولد سال 1298 بود، همین الان خواهر همین پدر بزرگه96سالشه
بعد خوبیش اینه که اینا سر حال هم هستن، یعنی همه شون تنها زندگی می کنن و همه کارای خودشونو تنهایی انجام میدن
.
دیروز مهربونترین موجود عالم، مادر زندائیم که 92 سالش بود مرد
یه خانم خیلی پیر ِ کوچولو که همه عاشقش بودن
امروز هم خب از این کارای غمناکی می کنن که من هیچ وقت نمی رم
.
از صبح که بیدار شدم، دیدم مامان بزرگه خیلی پکره، حدس زدم جریان چیه
بهش میگم صبحونه می خوری واست بیارم، میگه نه
مگه خوردی؟
نمی خورم
خلاصه که الان هم اومده رو کاناپه دراز کشیده و کلا خیلی ناراحته، آخرسر دلش طاقت نیاورد گفت ای بابا "بی بی" هم مرد، دیگه الان نوبت منه
.

0 comments: