Tuesday, October 28, 2008
غروبتر
بعد تر
غروب
Monday, October 27, 2008
دوشنبه 6 آبان ماه سال 1387
من آخر سر خودم و خفه می کنم از دست این بلاگر
نه تنها بلاگر باز نمی شه، بلکه وبلاگم هم باز نمی شه
و بلکه تر اینکه همه وبلاگهایی که بلاگسپات دارن هم باز نمی شن
خوبه این گوگل ریدر هست باز
Saturday, October 25, 2008
شنبه 4 آبان ماه سال 1387
هر چه قدر هم که همه بگن چرا؟ می گی باید برم، کار دارم
خودتم می دونی هیچ خبری نیست ، ولی باید بری
دلت می خواد بچه بودی می رفتی پیش مامانت لباسش و می کشیدی و با بغض بلند بلند می گفتی بریم خونه، بریم، بریم
ولی مجبوری بزرگانه بری کنار چمبه بشینی، سرتو بذاری رو شونه اش، یواشکی آستین شو بکشی بگی بریم خونه
اون هم بگه بریم
و هی همه نذارن
هی بخوان وسوسه ات کنن با نرو بشینیم این کار و بکنیم، نرو بشینیم اون کار و بکنیم، نرو نرو
ولی خب تو باید بری
خلاصه اش این می شه که چند نفر و ناراحت می کنی و ساعت 4 صبح آژانس می گیری میای خونه
.
وای، خونه
همون که هنوز از روز قبل ظرفای نشسته تو ظرفشوییه، فنجونای قهوه رو میزه، لباسا کف اتاق پهنه
خونه
حالا راحت شدی
بعد خب این بغض ه ول نمی کنه این گلوی صاب مرده رو بره که
وقتی داری تو دستشویی دستات و می شوری می ترسی الان سرت و بالا بگیری تو آینه خودت و ببینی و اشکات سرازیر شه
همین طور سر پائین و لب ورچیده دست می شوری
یواشی سرت و بالا می کنی
از چونه ات که داره می لرزه، از لبات که منقبض شده، از چشات که اشکه یکمی مونده که بیشتر شه بریزه
یه نفس عمیق می کشی و آثار این همه رو از پاک می کنی و میای بیرون
نمی دونی باید زنگ بزنی بابت رفتار دیشبت معذرت بخوای یا نه؟
ولی می دونی امروز از اون روزاست که کافیه یه نفر یه چیزکی بگه این بغضه رو بترکونه
می دونی اون وقت تو یه عالمه اشک و حق حق و لرزیدن شونه ها باید بگی دیشب دلت می خواسته بیای خونه، دیشب دلت واسه این میز و فضا تنگ شده بود، دیشب از روز قبلش بوس و بغلت کم بوده، دیشب اصلا تو یه عالمه حرف خوب حوصله ات سر رفته بوده، دیشب تو دستشویی خونه اونا راحت نبودی، دیشب دلت می خواسته بری حموم اصلا، دیشب خوابت تو رختخواب خودت میومده
و کلی چیزای ِ دیگه
که اصلا دلت نمی خواد اینا رو بگی
چرا باید بگی؟
دیشب باید میومدی خونه
همین
Thursday, October 23, 2008
پنج شنبه 2 آبان ماه سال 1387
.
دیگه اینکه دیشب نشستیم فرمهای مهاجرت واسه کانادا رو پر کردیم و امروز هم رفتیم سفارت کاراشو انجام دادیم، بعد به هیچ کس هم نگفتیم، یعنی اصلن ِ اصلن هیچ کس
.
هفته بعد هم داریم می ریم شمال واسه همینجوری
اون موقع که ما تصمیم گرفتیم بیایم تهران، مطمئن بودیم که ویزای استرالیا مهر ماه میاد،گفتیم تهران بمونیم چمبه زبان بخونه من هم کار پایان نامه رو تموم کنم
ولی الان که دیدیم ویزا نیومد و این وکیله می گه تا سه چهار ماه دیگه صبر کنین، خب ما هم گفتیم بریم شمال دوباره چمبه برگرده سر کارش و من هم لابد زبان بخونم، چمی دونم
یه دوستی می گفت آدم درگیر کار مهاجرت که می شه، می خواد مانتو هم بخره می گه ای بابا من که دارم میرم
حالا شده حکایت کار ما
.
ولی بر خلاف چمبه که خیلی از جریان اقدام واسه مهاجرت کانادا خوشحال نبود، من خیلی خوشحالم
.
Tuesday, October 21, 2008
بعد
سه شنبه 30 مهر ماه سال 1387
تا 72 ساعت بعدش فرصت دارین نذارین اتفاقی که افتاده بچه بشه، 4 تا قرص ِ جلوگیری ِ ال دی یا دو تا اچ دی به محض اینکه متوجه شدین، 12 ساعت بعد هم این و تکرار می کنین، یعنی 4 تا ال دی و 2 تا اچ دی
اگه هم قرص حالت تهوع میاره که احتمالش زیاده(کلا زندگی کن فیکون می شه بعد از استعمال این قرص ها!) بهتره که آمپول بزنین، یعنی که 3 تا آمپول پروژشترون 50 رو سه روز پشت هم می زنین، بعضی ها می گن دو تا، ولی من همون سه تا رو ترجیح می دم، تازه آمپول هیچ حالت تهوع هم نداره
بعد از استعمال(:دی) اینها تا 10 روز می تونین صبر کنین که پریود شین، اگه نشدین برین یه آزمایش بدین که ببینین دارین بچه دار می شین یا نه
Saturday, October 18, 2008
باز هم بعد تر
بعد تر تر
جمعه 26 مهرماه سال 1387
یعنی اون بدبختی که به هر نوع روش جلوگیری هورمونی حساسیت داره، بعد به کان.د.و.م هم آلرژی داره، یعنی کهیر می زنه، بره چه خاکی به سرش کنه آخه
پارتنر بدبختش چی؟
Sunday, October 12, 2008
شنبه 20 مهر ماه سال 1387
Thursday, October 9, 2008
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387
واسه چی می خوای از شوهرت جدا شی؟
راستش آقای قاضی طلاق ما توافقی ِ در واقع، هردومون می خوایم
ولی انگاری تو بیشتر دلت میخواد، ها؟
خب ما با هم مشکل داریم، کلا از نظر فرهنگی با هم فرق داریم، خانواده هامون هم فرق دارن
قاضی صورتش و می کنه سمت سعید که تو این مدت ریش گذاشته و با تسبیح اومده دادگاه : واسه چی می خوای طلاقش بدی ؟
خب.....، حاج آقا ..... ممم
سرش و می ندازه پائین و چیزی نمی گه
قاضی با صدای بلند به اش می گه : اونقدر طلاقش نده که بپوسه تو خونه پدرش، بذار موهاش مثل دندوناش سفید شه، هیچ کار نمی تونه بکنه
یه نگاه به مامان سعید که با چادر اومده دادگاه می کنه، یه نگاه به من که یه روسری حریر کرم و قهوه ای سرم کردم : حیف از این خانواده، حیف از این مادر و پسر به این شریفی که تو عروسه شونی
با تعجب به قاضی نگاه می کنم : خب آخه خانوادۀ من خیلی آدم های بی شرفی هستن حاج آقا، ما نمی خوایم اینها حیف بشن، شما قاضی هستین یا وکیل مدافع ایشون؟
عجب زبونی داره، طلاقش نده بذار بپوسه، چه زرنگ هم هست، مهرش و به شرط طلاق بخشیده، بگو ببینم عروسی کردین یا نه ؟
من : نه ما عقدیم هنوز
منظورم اینه که رابطه داشتین
تو دلم می گم وای خدا، داره جلوی مامانم ازم می پرسه، یاد یه هفته بعد از عفدمون افتادم که تصمیم گرفتیم این کار و بکنیم، یاد این افتادم که بعدش که سعید دید خون نیومد پشتش و کرد به من و های های گریه کرد، بعد بلند شد با دستمال سفیدی که مامانش به اش داده بود از اتاق رفت بیرون که لابد بره به اش نشون بده، بعد با وقاحت تمام اومد تو اتاق گفت نمی خوای بری خونتون؟ گفتم چرا، اتفاقا دیرم شده، در صورتی که دیرم نشده بود
از اتاق که اومدیم بیرون، مامانش با یه ظرف کاچی وایساده بود پشت در
.
پرسیدم رابطه داشتین؟
سرم و بلند می کنم، حتی گردنم رو، تو چشای قاضی نگاه می کنم: بله ، داشتیم
سعید از کنار من بلند می شه میره در گوش قاضی یه چیزی بگه، از حرکت لبش می شه فهمید که داره می گه خون نیومد حاج آقا
قاضی هم سرش و تکون می ده
میاد دوباره کنار من می شینه
قاضی واسه چند لحظه از اتاق می ره بیرون، سعید که به فاصلۀ یه صندلی از من نشسته، میاد صندلی کناری من، سرش و میاره نزدیک گوشم طوری که مادرهامون نشنون، طبق معمول که اشکش در مشکشه با بغض می گه : بیا یه سر بریم اصفهان، عروسی ِ هومن ِ ، قول می دم که خوب بشم، قول می دم
کثافت اشک من هم در میاره ولی نمی خوام یه وقت پشیمون شه، خیلی آروم، خیلی خیلی آروم طوری که اصلا نرنجه می گم، آره خوب می شه، من هم می دونم، ولی بذار جدا شیم و یکم به هم فرصت بدیم، باشه ؟
باشه
قاضی بر می گرده، یه نامه می نویسه و می گه باید برین پزشکی قانونی
حدس می زنم که واسه معاینۀ پرد.ۀ ب.ک.ارت باید بریم
.
با مامانم میریم پزشکی قانونی، به محض ورود به اتاق معاینه به خانومی که اونجا بود می گم، ما رابطه داشتیم، نمی خوام معاینه بشم
اون هم آزمایش حاملگی می نویسه
.
با مامان هامون می ریم محضری که از قبل واسه طلاق وقت گرفتیم، نشستیم که نوبتمون بشه، آخوندی که اونجاست ازم می پرسه باردار که نیستی؟
یکی از همکاراش با صدای بلند می گه، مگه خَره که بار داشته باشه
و می خندن
آخرین بار کی رابطه داشتی؟
دو ماه قبل
کی پریود شدی؟
یه هفته قبل
مطمئنی که حامله نیستی؟
بله
.
هر کدوممون یه شاهد با خودمون آوردیم، من دائی ام، اون هم دوستش
می شینیم کنارهم، دستای هم و گرفتیم و منتظر آخونده هستیم که بیاد واسه طلاقمون، یه دختر و پسر که اومدن باهم ازدواج کنن به ما تبریک می گن، ما هم دست تو دست رومون نمی شه بگیم اومدیم واسه طلاق
مامان هامون هم می خندن
حاج آقا میاد، می شینه پشت میزش، شناسنامه های شاهد های طلاق رو می گیره
.
دستم تو دست سعیده، دارم به این فکر می کنم که نمی دونستم صیغۀ طلاق با استغفرالله شروع می شه
دستم رو فشار می ده که انگاری باید چیزی بگم
وکیلم ؟
بله
.
همه چی تموم شد، خوشحالم ولی اصلا به روی خودم نمیارم که کسی بفهمه، قیافۀ ناراحت می گیرم
دوستش و دائیم خدافظی می کنن، سعید به مامان هامون میگه جلوتر برن
من و اون دم در محضر ایستادیم، بغضم گرفته، به 5 سال از زندگیم فکر می کنم که پای این ماجرا رفت، به 4 سال و خورده ای دوستی و 3 ماه عقدمون، به حرفهایی که در مورد بیوه شدن شنیدم، به ارثی که به خاطر این ازدواج ازش محروم شدم، به آدم هایی که رنجوندم، به پدرم که چند سال پیرش کردم، به حرفهای همکار آخوند ِ محضر که گفت ما هنوز با طلاقی های هفت هشت سال پیشمون رابطه داریم، که گفت حیف شما خانوم که زن این آقا شدین، به این خوشگلی، خانواده به این خوبی، خانوم این پسره لیاقت شما رو نداشت
.
دستش و می گیرم تو دستم، می بوسم
اون هم
با هم دست تو دست از پله ها میایم پائین
پائین پله ها مامانش میاد بغلم می کنه و گریه میفته، با دستای آویزون می رم تو بغلش، به حرف روز اولش فکر می کنم که گفت سعید همه چی اش خوبه، فقط خیلی حساسه، و من اینقدر کوچیک بودم که حتی نمی دونستم حساس یعنی چی؟ بعدا خوب فهمیدم، حساس یعنی کسی که تو رو تو خونه حبس می کنه، نمی ذاره کسی رو ببینی، کتک می زنه، داد می زنه، تو خیابون اگه کسی نگات کرد یعنی زیرش قبلا خوابیدی، حساس یعنی کسی که سیگار و روی دستش خاموش می کنه که تو بفهمی دوست داره، کسی که به خاطر اینکه بهت لبخند بزنه مجبوری به خودت آسیب بزنی که شاید ببینت
یعنی می فهمی وقتی رفتی تو حموم نشستی و تیغ و گرفتی رو رگ گردنت و داری به این فکر می کنی اگه بمیری مامانت همین فردا خودشون می کشه، یعنی چی
یعنی کسی که کاری باهات می کنه که تو سن 20 سالگی شب ادراری بگیری
کسی که می ترسی باهاش توی خونه تنها باشی
کسی که مست ِ مست میاد روی تنت دراز می کشه، دستاش رو می ذاره رو مچ دستت طوری که نتونی تکون بخوری، تو چشات نگاه می کنه می گه، از من می ترسی؟ می ترسی بکشمت، نه؟ کاریت ندارم، ببین برجستگی ها و فرو رفتگی های بدنمون چقدر اندازه همه ؟ قول می دی اگه یه روزی کارمون به طلاق کشید خودمون و بکشیم ؟
آره، قول می دم
.
مامانش میگه، من و می بخشی؟
لبامو جمع می کنم و سرم و چند بار بالا پائین می کنم : آره، می بخشم
و می ره
کنار مامانم ایستادم، سعید میاد طرفمون
سه ماه عده باید نگه داری، می دونی که
آره می دونم
حالا سه ماه صبر کن، شاید دوباره اومدم بگیرمت، ولی از حالا بگم ها، عروسی مروسی خبری نیست
پوزخند می زنم و دست مامانم و فشار می دم
.
Tuesday, October 7, 2008
سه شنبه 16 مهرماه سال 1387
همیشۀ همیشه تا میومدم بشینم مامان بزرگه می گفت : برو درس بخون دختر جان، این جمع ها همیشه هست، ولی درس همیشه نیست
خب من هم می رفتم پی کارم
سرم و بلند می کنم به چمبه می گم، بچه جان درس بخون، من همیشه هستم ولی درس همیشه نیست :دی
چمبه هم می گه : اِ اِ ما هم کوچیک بودیم همین و بهمون می گفتن
غروب
آدم وقتی منتظره چیزی باشه، یه سری اتفاقایی که میفته رو دلت می خواد به سمت اون چیزی که منتظرشی مثبت کنی
امروز صبح از یه آژانس هواپیمایی که شاید دو ماه قبل باهاشون تماس گرفته بودیم واسه بلیط، بهمون تلفن کردن و گفتن که واسه اول آذر واسمون بلیط رزرو کردن
بعدش دوست چمبه تلفن کرد که بگه چرا نمیاین بریم کانادا(خونه خاله است)و کلی خبرای خوب داد که واسه رشته های ما دو ساله ویزا می دن
بعدشم شوهر دختر خاله هه تلفن کرد(که این مورد خدائیش احتمالش یک در هزار بود دیگه)که الانه جلوی دکه روزنامه فروشی ام، روزنامۀ فلان یه آگهی داده که رشته های شماها رو اعزام می کنه به استرالیا و خیلی شرایطش راحته، گفتم یه زنگ بزنم شاید بخواین بدونین
.
Monday, October 6, 2008
دوشنبه 15 مهرماه سال 1387
دو تا صحنه هست تو زندگیم که هیچ وقت از جلوی چشمم نمی ره
یک – راهنمایی بودیم، من و داداشه دعوا کردیم، بعدش من مقصر بودم، خودمم می دونستم به وضوح اون موقع، آخر سر اینقدر مظلوم نمایی کردم که مامانم دادشی رو دعوا کرد
هر دومون رفتیم تو اتاقامون، خب دیوارها نازک بودن دیگه، قشنگ صدای گریه اش رو که از زیر پتوش میومد شنیدم، حتی اون موقع خیلی خیلی ناراحت شدم از کاری که کردم، ولی نتونستم برم تو اتاق بهش بگم یا اینکه برم پیش مامانه بهش بگم
هیچ وقت دیگه هم اون کار و نکردم با هیج کس
ولی یه روزی میرم و ازش بابت این معذرت می خوام حتما
دو- تو بیمارستان همین تابستونی، تو اتاق یه خانمی بودم که در حال درد کشیدن بود، رفته بودم به اش سر بزنم فقط چون من اونجا غیر از کار خودم نباید کار دیگه ای می کردم(از نظر قانونی)، وقتی داشتم از اتاق خارج می شدم، دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره، ولی همزمان یکی من و صدا کرد، ومن رفتم بدون اینکه دستش روحتی لمس کرده باشم
وقتی داشتم از اتاق می رفتم بیرون، چشمام داشت رد دستش رو می گرفت که به سمت تخت بر گشت، و همون لحظه، دقیقا همون لحظه من مطمئن بودم که این صحنه هیچ وقت از جلوی چشمام نمی ره
یکشنبه 14 مهرماه سال 1387
کفش که پوشیدم مامان گفت کفشات کثیفه
رفت سریع یه دستمال آورد و شروع کرد پاکشون کردن
Saturday, October 4, 2008
غروب
یعنی دارم کم کم نگران می شم، پایان نامم چی پس ؟
Friday, October 3, 2008
بعد تر
همیشه وقتی من رژیم می گیرم، همون روز اول یا تولد یکی می شه، یا یکی ما رو شام دعوت می کنه بیرون، یا مامانم غذای خوشمزه می پزه، یا چمبه هوس رستوران رفتن می کنه یا مهمونی دعوت می شیم
جمعه 12 مهر ماه سال 1387
خب از آخرین پستی که نوشتم دیگه نتونستم بازش کنم، الانم با فیلتر شکن باز شده، که هیچیه درست درمون هم نداره که بشه کار کرد، یعنی که یه عالمه کار نمی شه باهاش کرد وقتی با فیلتر شکن می ری، از جمله راست چین کردن
معلوم نیست این پست چی جوری بشه وقتی پابلیشش کنم
شاید به خاطر اکانت دانشگاه باشه، ولی آخه از اینترنت هوشمند هم استفاده می کنم همینطور می شه