Tuesday, October 28, 2008

غروبتر

چهل و یک سالشه، هشت ساله که ازدواج کرده
رو می کنه به چمبه می گه، حالا که زوده، ولی وقتی به سن من برسی می فهمی که باید یه زن دیگه تو زندگیت باشه، یعنی نیازه، می فهمی که
.

بعد تر

من یک عدد صاب خونۀ بی ادب دارم که هر چی مشکل با پسراش و عروساش داره سر من خالی می کنه
خب من هم مظلوم :دی ، دلم می سوزه دیگه، می شینم غصه هاشو گوش می دم، یعنی داد و بی داد هاشو
بعدش اشکش گاهی در میاد
یعنی همه این اتفاقا تو همون چند لحظه ای میفته که من دم درشون می رم اجاره خونه بدم هاا
یعنی الان که رفتم گفتم ما داریم می ریم آخر آبان، چه دعوایی با من کرد
وای خدا به دور
می گه چرا زودتر نگفتی، اجاره هم که سه ماهه ندادی !؟
می گم بابااااا، من اجاره تیر و که دادم، اجاره مرداد و شهریور و خیر سرم تهران نبودم، بعدش پسرتون گفت لازم نیست بریزم به حسابش وقتی اومدم بدم، یعنی اجارۀ مرداد و شهریور رو حدودای 20 ام شهریور دادم، اجاره مهر ماه رو هم خب ده بار اومدم دم خونه تون نبودین، خب چی کار کنم حالا 6 مهر شده، ای وای
.
حالا ایناش که مهم نیست که، پیرزن ِ یه چی می گه
ولی بیچاره پسراش، خدائیش چی می کشن
داشت به عروسش اینا فحش می داد(گه و کثافت و اینا می گفت یعنی) یک کلمه من ِ بینوا گفتم حالا حاج خانم اشکال نداره، جوونن اینا دیگه :دی ، دارن زندگی می کنن
واییییی، دادی زد تو راه پله ها که نگوو
جوونن؟؟؟من و پیر و کور کردن تا بزرگ شدن، حالا این دخترۀ کثافت اومده داره پسر من و از من جدا می کنه
من هم خب گفتم بله راست می گین، شمام زحمت کشیدین خب
یه اتفاق خوبی که افتاد این بود که تلفن زنگ زد، مجبور شد بره جواب بده، من راحت شدم
یعنی ماهی دو سه بار بس ِ من ِ فکر کنم از این حرفا بشنوم از این خانمه
.

غروب

پایان نامه هه رو نوشتم تموم شد، فقط مونده بفرستمش واسه ناظر که رای نهایی شو بده و اشکالا رو بهم بگه، همین
بعدشم که انگاری بشه دو سه هفته دیگه که وقت پره دفاع تو گروه بدن، دو هفته بعدترش هم وقت دفاع نهایی
تمام
یعنی باورم نمی شه که این یکی داره شرش کنده می شه از سر من
امشب هم داریم میریم شمال، یا میریم دنبال خونه می گردیم واسه این چند وقته باقی مونده(که اصلا ارزش خونه گرفتن نداره) یا اینکه باباهه رو گول می زنیم میریم تو خونۀ اون که خالی افتاده می مونیم، همون که تابستون اونجا پلاس بودیم
جمعه هم بر می گردیم
راستی امروز امتحان میانترم سفیر داشتم :دی ، بله خب، من باز کلاس زبان رفتم
خب حوصله ام سر می رفت همه اش پایان نامه پایان نامه
دیگه همین فعلا
.

Monday, October 27, 2008

دوشنبه 6 آبان ماه سال 1387

من آخر سر خودم و خفه می کنم از دست این بلاگر
نه تنها بلاگر باز نمی شه، بلکه وبلاگم هم باز نمی شه
و بلکه تر اینکه همه وبلاگهایی که بلاگسپات دارن هم باز نمی شن
خوبه این گوگل ریدر هست باز

Saturday, October 25, 2008

شنبه 4 آبان ماه سال 1387

یه موقعایی میری خونه یکی مهمونی، بعد از یه کمی نمی دونی چه بلایی سرت میاد که دلت می خواد پاشی بری خونه خودت، به هر قیمتی
هر چه قدر هم که همه بگن چرا؟ می گی باید برم، کار دارم
خودتم می دونی هیچ خبری نیست ، ولی باید بری
دلت می خواد بچه بودی می رفتی پیش مامانت لباسش و می کشیدی و با بغض بلند بلند می گفتی بریم خونه، بریم، بریم
ولی مجبوری بزرگانه بری کنار چمبه بشینی، سرتو بذاری رو شونه اش، یواشکی آستین شو بکشی بگی بریم خونه
اون هم بگه بریم
.
و هی همه نذارن
هی بخوان وسوسه ات کنن با نرو بشینیم این کار و بکنیم، نرو بشینیم اون کار و بکنیم، نرو نرو
ولی خب تو باید بری
خلاصه اش این می شه که چند نفر و ناراحت می کنی و ساعت 4 صبح آژانس می گیری میای خونه
.
وای، خونه
همون که هنوز از روز قبل ظرفای نشسته تو ظرفشوییه، فنجونای قهوه رو میزه، لباسا کف اتاق پهنه
خونه
حالا راحت شدی
بعد خب این بغض ه ول نمی کنه این گلوی صاب مرده رو بره که
وقتی داری تو دستشویی دستات و می شوری می ترسی الان سرت و بالا بگیری تو آینه خودت و ببینی و اشکات سرازیر شه
همین طور سر پائین و لب ورچیده دست می شوری
یواشی سرت و بالا می کنی
از چونه ات که داره می لرزه، از لبات که منقبض شده، از چشات که اشکه یکمی مونده که بیشتر شه بریزه
یه نفس عمیق می کشی و آثار این همه رو از پاک می کنی و میای بیرون
نمی دونی باید زنگ بزنی بابت رفتار دیشبت معذرت بخوای یا نه؟
ولی می دونی امروز از اون روزاست که کافیه یه نفر یه چیزکی بگه این بغضه رو بترکونه
می دونی اون وقت تو یه عالمه اشک و حق حق و لرزیدن شونه ها باید بگی دیشب دلت می خواسته بیای خونه، دیشب دلت واسه این میز و فضا تنگ شده بود، دیشب از روز قبلش بوس و بغلت کم بوده، دیشب اصلا تو یه عالمه حرف خوب حوصله ات سر رفته بوده، دیشب تو دستشویی خونه اونا راحت نبودی، دیشب دلت می خواسته بری حموم اصلا، دیشب خوابت تو رختخواب خودت میومده
و کلی چیزای ِ دیگه
که اصلا دلت نمی خواد اینا رو بگی
چرا باید بگی؟
دیشب باید میومدی خونه
همین
.

Thursday, October 23, 2008

پنج شنبه 2 آبان ماه سال 1387

خب ما تصمیم گرفتیم بار و بندیل و جمع کنیم بریم شمال واسه کلا تا زمانی که اینجاییم، بنا به دلایل عدیده

یعنی کلا تا آخر آبان فقط تهرانیم
.
دیگه اینکه دیشب نشستیم فرمهای مهاجرت واسه کانادا رو پر کردیم و امروز هم رفتیم سفارت کاراشو انجام دادیم، بعد به هیچ کس هم نگفتیم، یعنی اصلن ِ اصلن هیچ کس
.
هفته بعد هم داریم می ریم شمال واسه همینجوری
اون موقع که ما تصمیم گرفتیم بیایم تهران، مطمئن بودیم که ویزای استرالیا مهر ماه میاد،گفتیم تهران بمونیم چمبه زبان بخونه من هم کار پایان نامه رو تموم کنم
ولی الان که دیدیم ویزا نیومد و این وکیله می گه تا سه چهار ماه دیگه صبر کنین، خب ما هم گفتیم بریم شمال دوباره چمبه برگرده سر کارش و من هم لابد زبان بخونم، چمی دونم
یه دوستی می گفت آدم درگیر کار مهاجرت که می شه، می خواد مانتو هم بخره می گه ای بابا من که دارم میرم
حالا شده حکایت کار ما
.
ولی بر خلاف چمبه که خیلی از جریان اقدام واسه مهاجرت کانادا خوشحال نبود، من خیلی خوشحالم
.

Tuesday, October 21, 2008

بعد

چمبه صب بیدار می شه، به محض اینکه چشاشو وا می کنه به اش می گم : پا شو برو دستشویی، صورتتو بشون، دهنتم بشور، شیطون توش پی پی کرده
بله ه ه ه ه ! ؟
به من چه خب، مامان بزرگه همیشه می گفت
.

سه شنبه 30 مهر ماه سال 1387

روش جلوگیری اورژانسی معمولا به سه مدل استفاده می شه، شاید خیلی بدیهی باشه ولی خب ممکنه بعضی ها ندونن
واسه مواردی استفاده می شه که مثلا کاندوم پاره شده، سوراخ بوده(احتمالا باید آب ببندین به اش تا بفهمین) یا کاندوم وسط راه در اومده، یا خیلی هول بودین جلوگیری رو بی خیال شدین و الخ
تا 72 ساعت بعدش فرصت دارین نذارین اتفاقی که افتاده بچه بشه، 4 تا قرص ِ جلوگیری ِ ال دی یا دو تا اچ دی به محض اینکه متوجه شدین، 12 ساعت بعد هم این و تکرار می کنین، یعنی 4 تا ال دی و 2 تا اچ دی
اگه هم قرص حالت تهوع میاره که احتمالش زیاده(کلا زندگی کن فیکون می شه بعد از استعمال این قرص ها!) بهتره که آمپول بزنین، یعنی که 3 تا آمپول پروژشترون 50 رو سه روز پشت هم می زنین، بعضی ها می گن دو تا، ولی من همون سه تا رو ترجیح می دم، تازه آمپول هیچ حالت تهوع هم نداره
بعد از استعمال(:دی) اینها تا 10 روز می تونین صبر کنین که پریود شین، اگه نشدین برین یه آزمایش بدین که ببینین دارین بچه دار می شین یا نه
همونطور که از اسمش پیداست این روش اورژانسی هست، یعنی نهایتا می تونه سالی دو سه بار تکرار بشه، چون اگه قرار باشه دم به دقیقه کسی این کار و بکنه، دیگه سیکل و اینای دوره اش به فاک می ره و خب تموم هورمونها هم همینطور
پس سالی دو سه بار
.

Saturday, October 18, 2008

باز هم بعد تر

من نمی دونم چرا این خرها وقتی یه جا وای میستن تکون نمی خورن؟
یعنی چند ساعت همینطوری می مونن، یعنی اینطوری که دارن مثلا زمین و نگاه می کنن، یعنی من دیدم دیگه، حتی چشاشون و هم حرکت نمی دن، امتحان هم کردم، رفتم انگشت کنم تو چششون ببینم یه حرکتی می کنن خلاصه یا نه؟
دیدم که تا نزدیک ِ نزدیک نری تکون نمی خورن
بعد این داداشه می گه خب دارن فکر می کنن دیگه
می گم چه قدر فکر می کنن آخه ؟
می گه خب فکرای فلسفی می کنن طول می کشه
.
یه بار داشتیم از یه جایی رد می شدیم، هفت هشت تا خر همینطوری مثل بالا وایساده بودن، تکون نمی خوردن
گفتم : اَ اَ باز نیگاه این خرا تکون نمی خورن؟
داداشه : احتمالا این طرفا یه دانشکده فلسفه باید باشه
.

بعد تر تر

ما رفتیم پری روزا سوار اتوبوس شدیم، از میدون ونک به سمت آریا شهر
بعد کی باورش می شه که راننده تا خود مقصد، شکیرا و کامران هومن گذاشت
اولش دیدم یه صداهایی میاد، بعد که خوب دقت کردم دیدم بله، خود شکیراست
همون آهنگش که توش پیاز خورد می کنه بعد اشکش میاد، کامران و اینا هم یادم نیست کدوم آهنگ بود
قیافۀ مسافرها خیلی جالب بود، از این ها که تاسف می خورن که واه واه عجب مملکتی شده و اینا
بعد یه تجربه دیگه، یه بار داشتم از شمال میومدم تهران، اتوبوسا هم فیلم میذارن دیگه، فیلم که شروع شد پیش خودم گفتم که این فیلمه چه قدر شبیه این فیلمای قدیمیه 30 سال قبله
یکم که گذشت دیدم به به، بیک ایمانوردی اومد، بعد خانم مرجان اومد با یه لباس این هوا لخت، اصلا هم سانسور اینا نداشت که، همه ماچ و اینا و خوانندگی هاش بود
حالا کنار من هم یه دختر چادری نشسته بود، بیچاره چشاش گرد شده بود
بد تر از همه این بود که چند تا سرباز بودن تو اتوبوس، تو هر صحنۀ خشنگی بر می گشتن ما رو نگاه می کردن
ولی خب این و واسه هر کی گفتم حرفم و باور نکرد
ولی به جان خودم راست می گم، خود مرجان اینا بودن
.

بعد تر

بلاگر مثه اینکه حالش خوب شده، بی دردسر باز شد
جان مادرت نمیر این دفه
.

جمعه 26 مهرماه سال 1387

یعنی اون بدبختی که به هر نوع روش جلوگیری هورمونی حساسیت داره، بعد به کان.د.و.م هم آلرژی داره، یعنی کهیر می زنه، بره چه خاکی به سرش کنه آخه

پارتنر بدبختش چی؟

چرا این آی یو دی هایی که واسه خانم های زایمان نکرده هست هیچ جا پیدا نمی شه؟
.

Sunday, October 12, 2008

شنبه 20 مهر ماه سال 1387

از دو ماه پیش، تولد یکی از دوستام که 17 مهره رو توی تقویم روی دیوار که همیشه جلوی چشممه علامت زدم
آخر سر الان یادم اومد که تولدشه و من یادم رفته زنگش بزنم
خیلی خرم
فردا هم باید برم پیش استاد آمار که بشینیم داده هایی که همه شو من دست کاری کردم و تحلیل کنیم
خیر سرمون پایان نامه می نویسیم
بعد هم چهار شنبه باید برم دانشگاه گزارش پیشرفت کار بدم به کمیتۀ پژوهشی
بعد هم فصل آخر رو شروع کنم نوشتن
زودتر تموم شه راحت شم
.

Thursday, October 9, 2008

چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387

واسه چی می خوای از شوهرت جدا شی؟
راستش آقای قاضی طلاق ما توافقی  ِ در واقع، هردومون می خوایم
ولی انگاری تو بیشتر دلت میخواد، ها؟
خب ما با هم مشکل داریم، کلا از نظر فرهنگی با هم فرق داریم، خانواده هامون هم فرق دارن
قاضی صورتش و می کنه سمت سعید که تو این مدت ریش گذاشته و با تسبیح اومده دادگاه : واسه چی می خوای طلاقش بدی ؟
خب.....، حاج آقا ..... ممم
سرش و می ندازه پائین و چیزی نمی گه
قاضی با صدای بلند به اش می گه : اونقدر طلاقش نده که بپوسه تو خونه پدرش، بذار موهاش مثل دندوناش سفید شه، هیچ کار نمی تونه بکنه
یه نگاه به مامان سعید که با چادر اومده دادگاه می کنه، یه نگاه به من که یه روسری حریر کرم و قهوه ای سرم کردم : حیف از این خانواده، حیف از این مادر و پسر به این شریفی که تو عروسه شونی
با تعجب به قاضی نگاه می کنم : خب آخه خانوادۀ من خیلی آدم های بی شرفی هستن حاج آقا، ما نمی خوایم اینها حیف بشن، شما قاضی هستین یا وکیل مدافع ایشون؟
عجب زبونی داره، طلاقش نده بذار بپوسه، چه زرنگ هم هست، مهرش و به شرط طلاق بخشیده، بگو ببینم عروسی کردین یا نه ؟
من : نه ما عقدیم هنوز
منظورم اینه که رابطه داشتین
تو دلم می گم وای خدا، داره جلوی مامانم ازم می پرسه، یاد یه هفته بعد  از عفدمون افتادم که تصمیم گرفتیم این کار و بکنیم، یاد این افتادم که بعدش که سعید دید خون نیومد پشتش و کرد به من و های های گریه کرد، بعد بلند شد با دستمال سفیدی که مامانش به اش داده بود از اتاق رفت بیرون که لابد بره به اش نشون بده، بعد با وقاحت تمام اومد تو اتاق گفت نمی خوای بری خونتون؟ گفتم چرا، اتفاقا دیرم شده، در صورتی که دیرم نشده بود
از اتاق که اومدیم بیرون، مامانش با یه ظرف کاچی وایساده بود پشت در
.
پرسیدم رابطه داشتین؟
سرم و بلند می کنم، حتی گردنم رو، تو چشای قاضی نگاه می کنم: بله ، داشتیم
سعید از کنار من بلند می شه میره در گوش قاضی یه چیزی بگه، از حرکت لبش می شه فهمید که داره می گه خون نیومد حاج آقا
قاضی هم سرش و تکون می ده
میاد دوباره کنار من می شینه
قاضی واسه چند لحظه از اتاق می ره بیرون، سعید که به فاصلۀ یه صندلی از من نشسته، میاد صندلی کناری من، سرش و میاره نزدیک گوشم طوری که مادرهامون نشنون، طبق معمول که اشکش در مشکشه با بغض می گه : بیا یه سر بریم اصفهان، عروسی ِ هومن ِ ، قول می دم که خوب بشم، قول می دم
کثافت اشک من هم در میاره ولی نمی خوام یه وقت پشیمون شه، خیلی آروم، خیلی خیلی آروم طوری که اصلا نرنجه می گم، آره خوب می شه، من هم می دونم، ولی بذار جدا شیم و یکم به هم فرصت بدیم، باشه ؟
باشه
قاضی بر می گرده، یه نامه می نویسه و می گه باید برین پزشکی قانونی
حدس می زنم که واسه معاینۀ پرد.ۀ ب.ک.ارت باید بریم
.
با مامانم میریم پزشکی قانونی، به محض ورود به اتاق معاینه به خانومی که اونجا بود می گم، ما رابطه داشتیم، نمی خوام معاینه بشم
اون هم آزمایش حاملگی می نویسه
.
با مامان هامون می ریم محضری که از قبل واسه طلاق وقت گرفتیم، نشستیم که نوبتمون بشه، آخوندی که اونجاست ازم می پرسه باردار که نیستی؟
یکی از همکاراش با صدای بلند می گه، مگه خَره که بار داشته باشه
و می خندن
آخرین بار کی رابطه داشتی؟
دو ماه قبل
کی پریود شدی؟
یه هفته قبل
مطمئنی که حامله نیستی؟
بله
.
هر کدوممون یه شاهد با خودمون آوردیم، من دائی ام، اون هم دوستش
می شینیم کنارهم، دستای هم و گرفتیم و منتظر آخونده هستیم که بیاد واسه طلاقمون، یه دختر و پسر که اومدن باهم ازدواج کنن به ما تبریک می گن، ما هم دست تو دست رومون نمی شه بگیم اومدیم واسه طلاق
مامان هامون هم می خندن
حاج آقا میاد، می شینه پشت میزش، شناسنامه های شاهد های طلاق رو می گیره
.
دستم تو دست سعیده، دارم به این فکر می کنم که نمی دونستم صیغۀ طلاق با استغفرالله شروع می شه
دستم رو فشار می ده که انگاری باید چیزی بگم
وکیلم ؟
بله
.
همه چی تموم شد، خوشحالم ولی اصلا به روی خودم نمیارم که کسی بفهمه، قیافۀ ناراحت می گیرم
دوستش و دائیم خدافظی می کنن، سعید به مامان هامون میگه جلوتر برن
من و اون دم در محضر ایستادیم، بغضم گرفته، به 5 سال از زندگیم فکر می کنم که پای این ماجرا رفت، به 4 سال و خورده ای دوستی و 3 ماه عقدمون، به حرفهایی که در مورد بیوه شدن شنیدم، به ارثی که به خاطر این ازدواج ازش محروم شدم، به آدم هایی که رنجوندم، به پدرم که چند سال پیرش کردم، به حرفهای همکار آخوند ِ محضر که گفت ما هنوز با طلاقی های هفت هشت سال پیشمون رابطه داریم، که گفت حیف شما خانوم که زن این آقا شدین، به این خوشگلی، خانواده به این خوبی، خانوم این پسره لیاقت شما رو نداشت
.
دستش و می گیرم تو دستم، می بوسم
اون هم
با هم دست تو دست از پله ها میایم پائین
پائین پله ها مامانش میاد بغلم می کنه و گریه میفته، با دستای آویزون می رم تو بغلش، به حرف روز اولش فکر می کنم که گفت سعید همه چی اش خوبه، فقط خیلی حساسه، و من اینقدر کوچیک بودم که حتی نمی دونستم حساس یعنی چی؟ بعدا خوب فهمیدم، حساس یعنی کسی که تو رو تو خونه حبس می کنه، نمی ذاره کسی رو ببینی، کتک می زنه، داد می زنه، تو خیابون اگه کسی نگات کرد یعنی زیرش قبلا خوابیدی، حساس یعنی کسی که سیگار و روی دستش خاموش می کنه که تو بفهمی دوست داره، کسی که به خاطر اینکه بهت لبخند بزنه مجبوری به خودت آسیب بزنی که شاید ببینت
یعنی می فهمی وقتی رفتی تو حموم نشستی و تیغ  و گرفتی رو رگ گردنت و داری به این فکر می کنی اگه بمیری مامانت همین فردا خودشون می کشه، یعنی چی
یعنی کسی که کاری باهات می کنه که تو سن 20 سالگی شب ادراری بگیری
کسی که می ترسی باهاش توی خونه تنها باشی
کسی که مست ِ مست میاد روی تنت دراز می کشه، دستاش رو می ذاره رو مچ دستت طوری که نتونی تکون بخوری، تو چشات نگاه می کنه می گه، از من می ترسی؟ می ترسی بکشمت، نه؟ کاریت ندارم، ببین برجستگی ها و فرو رفتگی های بدنمون چقدر اندازه همه ؟ قول می دی اگه یه روزی کارمون به طلاق کشید خودمون و بکشیم ؟
آره، قول می دم
.
مامانش میگه، من و می بخشی؟
لبامو جمع می کنم و سرم و چند بار بالا پائین می کنم : آره، می بخشم
و می ره
کنار مامانم  ایستادم، سعید میاد طرفمون
سه ماه عده باید نگه داری، می دونی که
آره می دونم
حالا سه ماه صبر کن، شاید دوباره اومدم بگیرمت، ولی از حالا بگم ها، عروسی مروسی خبری نیست
پوزخند می زنم و دست مامانم و فشار می دم
.

Tuesday, October 7, 2008

سه شنبه 16 مهرماه سال 1387

دارم دستام و اپیلیدی می کنم و چمبه کتاب به دست داره من و نیگاه می کنه
یاد اون موقعا افتادم که مامان بزرگه با دوستاش می شستن به حرف، من هم درس و مشق و ول می کردم می رفتم پیش اونا ببینم چی می گن

همیشۀ همیشه تا میومدم بشینم مامان بزرگه می گفت : برو درس بخون دختر جان، این جمع ها همیشه هست، ولی درس همیشه نیست

خب من هم می رفتم پی کارم

سرم و بلند می کنم به چمبه می گم، بچه جان درس بخون، من همیشه هستم ولی درس همیشه نیست :دی

چمبه هم می گه : اِ اِ ما هم کوچیک بودیم همین و بهمون می گفتن

.
واسش تعریف می کنم چه خاطره ای از مغزم گذشته
.
دوباره بر می گردم سر اپیلیدی و بلند فکر می کنم الان از اون جمع دیگه هیچکدومشون نیستن
.

غروب

آدم وقتی منتظره چیزی باشه، یه سری اتفاقایی که میفته رو دلت می خواد به سمت اون چیزی که منتظرشی مثبت کنی

امروز صبح از یه آژانس هواپیمایی که شاید دو ماه قبل باهاشون تماس گرفته بودیم واسه بلیط، بهمون تلفن کردن و گفتن که واسه اول آذر واسمون بلیط رزرو کردن

بعدش دوست چمبه تلفن کرد که بگه چرا نمیاین بریم کانادا(خونه خاله است)و کلی خبرای خوب داد که واسه رشته های ما دو ساله ویزا می دن

بعدشم شوهر دختر خاله هه تلفن کرد(که این مورد خدائیش احتمالش یک در هزار بود دیگه)که الانه جلوی دکه روزنامه فروشی ام، روزنامۀ فلان یه آگهی داده که رشته های شماها رو اعزام می کنه به استرالیا و خیلی شرایطش راحته، گفتم یه زنگ بزنم شاید بخواین بدونین

.

حالا اصلا میزان صحت و شرایط  دومی و سومی خیلی مهم نیست، ولی ما که منتظریم خب همۀ این اتفاقات ویزایی رو به هم ربط میدیم دیگه
هی می گیم، تویه روز، سه تا مطلب ویزایی با هم، یعنی ویزامون داره میاد ها، فقط مونده این وکیله تلفن کنه بگه بیاین بگیریدش
.

Monday, October 6, 2008

ظهر

به نظرم این پاستا پاپیونی ها خیلی دخترونه است
یعنی بیش از حد دخترونه است دیگه
.

دوشنبه 15 مهرماه سال 1387

دو تا صحنه هست تو زندگیم که هیچ وقت از جلوی چشمم نمی ره

یک – راهنمایی بودیم، من و داداشه دعوا کردیم، بعدش من مقصر بودم، خودمم می دونستم به وضوح اون موقع، آخر سر اینقدر مظلوم نمایی کردم که مامانم دادشی رو دعوا کرد

هر دومون رفتیم تو اتاقامون، خب دیوارها نازک بودن دیگه، قشنگ صدای گریه اش رو که از زیر پتوش میومد شنیدم، حتی اون موقع خیلی خیلی ناراحت شدم از کاری که کردم، ولی نتونستم برم تو اتاق بهش بگم یا اینکه برم پیش مامانه بهش بگم

هیچ وقت دیگه هم اون کار و نکردم با هیج کس

ولی یه روزی میرم و ازش بابت این معذرت می خوام حتما

دو- تو بیمارستان همین تابستونی، تو اتاق یه خانمی بودم که در حال درد کشیدن بود، رفته بودم به اش سر بزنم فقط چون من اونجا غیر از کار خودم نباید کار دیگه ای می کردم(از نظر قانونی)، وقتی داشتم از اتاق خارج می شدم، دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره، ولی همزمان یکی من و صدا کرد، ومن رفتم بدون اینکه دستش روحتی لمس کرده باشم

وقتی داشتم از اتاق می رفتم بیرون، چشمام داشت رد دستش رو می گرفت که به سمت تخت بر گشت، و همون لحظه، دقیقا همون لحظه من مطمئن بودم که این صحنه هیچ وقت از جلوی چشمام نمی ره

صحنه ای که به آرامی تو ذهنم ثبت شده، برگشت دستش که به سمتم دراز شده بود، به طرف تخت
.

یکشنبه 14 مهرماه سال 1387

کفش که پوشیدم مامان گفت کفشات کثیفه

رفت سریع یه دستمال آورد و شروع کرد پاکشون کردن

ول کن بابا، نمی خواد، میرم همینجور، من هیچ وقت پاکشون نمی کنم
.
مامان یادته ؟ کوچیک بودیم ؟ روبروی هم می شستیم و پاهامون و می ذاشتیم تو بغلت که ناخن هامونو بگیری ؟  یادته پاهامون کوچولو بود ؟ یادته هر روز صبح قبل از مهد کودک جورابامون و همینجوری پامون می کردی ؟
پا ِ کوچولو می خوام
.

Saturday, October 4, 2008

غروب

چرا هی من و چمبه بدجور احساس می کنیم که تا آخر این هفته ویزامون میاد، هااا؟
یعنی دارم کم کم نگران می شم، پایان نامم چی پس ؟
.

Friday, October 3, 2008

بعد تر

همیشه وقتی من رژیم می گیرم، همون روز اول یا تولد یکی می شه، یا یکی ما رو شام دعوت می کنه بیرون، یا مامانم غذای خوشمزه می پزه، یا چمبه هوس رستوران رفتن می کنه یا مهمونی دعوت می شیم

خلاصه یه چی می شه که من همۀ عزمی که جزم کردم به فنا بره، همه هم همون روز اول اتفاق میفته
.

جمعه 12 مهر ماه سال 1387

من نمی دونم باید با این بلاگر دیگه چی کار کنم؟
خب از آخرین پستی که نوشتم دیگه نتونستم بازش کنم، الانم با فیلتر شکن باز شده، که هیچیه درست درمون هم نداره که بشه کار کرد، یعنی که یه عالمه کار نمی شه باهاش کرد وقتی با فیلتر شکن می ری، از جمله راست چین کردن
معلوم نیست این پست چی جوری بشه وقتی پابلیشش کنم
شاید به خاطر اکانت دانشگاه باشه، ولی آخه از اینترنت هوشمند هم استفاده می کنم همینطور می شه