Thursday, October 9, 2008

چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387

واسه چی می خوای از شوهرت جدا شی؟
راستش آقای قاضی طلاق ما توافقی  ِ در واقع، هردومون می خوایم
ولی انگاری تو بیشتر دلت میخواد، ها؟
خب ما با هم مشکل داریم، کلا از نظر فرهنگی با هم فرق داریم، خانواده هامون هم فرق دارن
قاضی صورتش و می کنه سمت سعید که تو این مدت ریش گذاشته و با تسبیح اومده دادگاه : واسه چی می خوای طلاقش بدی ؟
خب.....، حاج آقا ..... ممم
سرش و می ندازه پائین و چیزی نمی گه
قاضی با صدای بلند به اش می گه : اونقدر طلاقش نده که بپوسه تو خونه پدرش، بذار موهاش مثل دندوناش سفید شه، هیچ کار نمی تونه بکنه
یه نگاه به مامان سعید که با چادر اومده دادگاه می کنه، یه نگاه به من که یه روسری حریر کرم و قهوه ای سرم کردم : حیف از این خانواده، حیف از این مادر و پسر به این شریفی که تو عروسه شونی
با تعجب به قاضی نگاه می کنم : خب آخه خانوادۀ من خیلی آدم های بی شرفی هستن حاج آقا، ما نمی خوایم اینها حیف بشن، شما قاضی هستین یا وکیل مدافع ایشون؟
عجب زبونی داره، طلاقش نده بذار بپوسه، چه زرنگ هم هست، مهرش و به شرط طلاق بخشیده، بگو ببینم عروسی کردین یا نه ؟
من : نه ما عقدیم هنوز
منظورم اینه که رابطه داشتین
تو دلم می گم وای خدا، داره جلوی مامانم ازم می پرسه، یاد یه هفته بعد  از عفدمون افتادم که تصمیم گرفتیم این کار و بکنیم، یاد این افتادم که بعدش که سعید دید خون نیومد پشتش و کرد به من و های های گریه کرد، بعد بلند شد با دستمال سفیدی که مامانش به اش داده بود از اتاق رفت بیرون که لابد بره به اش نشون بده، بعد با وقاحت تمام اومد تو اتاق گفت نمی خوای بری خونتون؟ گفتم چرا، اتفاقا دیرم شده، در صورتی که دیرم نشده بود
از اتاق که اومدیم بیرون، مامانش با یه ظرف کاچی وایساده بود پشت در
.
پرسیدم رابطه داشتین؟
سرم و بلند می کنم، حتی گردنم رو، تو چشای قاضی نگاه می کنم: بله ، داشتیم
سعید از کنار من بلند می شه میره در گوش قاضی یه چیزی بگه، از حرکت لبش می شه فهمید که داره می گه خون نیومد حاج آقا
قاضی هم سرش و تکون می ده
میاد دوباره کنار من می شینه
قاضی واسه چند لحظه از اتاق می ره بیرون، سعید که به فاصلۀ یه صندلی از من نشسته، میاد صندلی کناری من، سرش و میاره نزدیک گوشم طوری که مادرهامون نشنون، طبق معمول که اشکش در مشکشه با بغض می گه : بیا یه سر بریم اصفهان، عروسی ِ هومن ِ ، قول می دم که خوب بشم، قول می دم
کثافت اشک من هم در میاره ولی نمی خوام یه وقت پشیمون شه، خیلی آروم، خیلی خیلی آروم طوری که اصلا نرنجه می گم، آره خوب می شه، من هم می دونم، ولی بذار جدا شیم و یکم به هم فرصت بدیم، باشه ؟
باشه
قاضی بر می گرده، یه نامه می نویسه و می گه باید برین پزشکی قانونی
حدس می زنم که واسه معاینۀ پرد.ۀ ب.ک.ارت باید بریم
.
با مامانم میریم پزشکی قانونی، به محض ورود به اتاق معاینه به خانومی که اونجا بود می گم، ما رابطه داشتیم، نمی خوام معاینه بشم
اون هم آزمایش حاملگی می نویسه
.
با مامان هامون می ریم محضری که از قبل واسه طلاق وقت گرفتیم، نشستیم که نوبتمون بشه، آخوندی که اونجاست ازم می پرسه باردار که نیستی؟
یکی از همکاراش با صدای بلند می گه، مگه خَره که بار داشته باشه
و می خندن
آخرین بار کی رابطه داشتی؟
دو ماه قبل
کی پریود شدی؟
یه هفته قبل
مطمئنی که حامله نیستی؟
بله
.
هر کدوممون یه شاهد با خودمون آوردیم، من دائی ام، اون هم دوستش
می شینیم کنارهم، دستای هم و گرفتیم و منتظر آخونده هستیم که بیاد واسه طلاقمون، یه دختر و پسر که اومدن باهم ازدواج کنن به ما تبریک می گن، ما هم دست تو دست رومون نمی شه بگیم اومدیم واسه طلاق
مامان هامون هم می خندن
حاج آقا میاد، می شینه پشت میزش، شناسنامه های شاهد های طلاق رو می گیره
.
دستم تو دست سعیده، دارم به این فکر می کنم که نمی دونستم صیغۀ طلاق با استغفرالله شروع می شه
دستم رو فشار می ده که انگاری باید چیزی بگم
وکیلم ؟
بله
.
همه چی تموم شد، خوشحالم ولی اصلا به روی خودم نمیارم که کسی بفهمه، قیافۀ ناراحت می گیرم
دوستش و دائیم خدافظی می کنن، سعید به مامان هامون میگه جلوتر برن
من و اون دم در محضر ایستادیم، بغضم گرفته، به 5 سال از زندگیم فکر می کنم که پای این ماجرا رفت، به 4 سال و خورده ای دوستی و 3 ماه عقدمون، به حرفهایی که در مورد بیوه شدن شنیدم، به ارثی که به خاطر این ازدواج ازش محروم شدم، به آدم هایی که رنجوندم، به پدرم که چند سال پیرش کردم، به حرفهای همکار آخوند ِ محضر که گفت ما هنوز با طلاقی های هفت هشت سال پیشمون رابطه داریم، که گفت حیف شما خانوم که زن این آقا شدین، به این خوشگلی، خانواده به این خوبی، خانوم این پسره لیاقت شما رو نداشت
.
دستش و می گیرم تو دستم، می بوسم
اون هم
با هم دست تو دست از پله ها میایم پائین
پائین پله ها مامانش میاد بغلم می کنه و گریه میفته، با دستای آویزون می رم تو بغلش، به حرف روز اولش فکر می کنم که گفت سعید همه چی اش خوبه، فقط خیلی حساسه، و من اینقدر کوچیک بودم که حتی نمی دونستم حساس یعنی چی؟ بعدا خوب فهمیدم، حساس یعنی کسی که تو رو تو خونه حبس می کنه، نمی ذاره کسی رو ببینی، کتک می زنه، داد می زنه، تو خیابون اگه کسی نگات کرد یعنی زیرش قبلا خوابیدی، حساس یعنی کسی که سیگار و روی دستش خاموش می کنه که تو بفهمی دوست داره، کسی که به خاطر اینکه بهت لبخند بزنه مجبوری به خودت آسیب بزنی که شاید ببینت
یعنی می فهمی وقتی رفتی تو حموم نشستی و تیغ  و گرفتی رو رگ گردنت و داری به این فکر می کنی اگه بمیری مامانت همین فردا خودشون می کشه، یعنی چی
یعنی کسی که کاری باهات می کنه که تو سن 20 سالگی شب ادراری بگیری
کسی که می ترسی باهاش توی خونه تنها باشی
کسی که مست ِ مست میاد روی تنت دراز می کشه، دستاش رو می ذاره رو مچ دستت طوری که نتونی تکون بخوری، تو چشات نگاه می کنه می گه، از من می ترسی؟ می ترسی بکشمت، نه؟ کاریت ندارم، ببین برجستگی ها و فرو رفتگی های بدنمون چقدر اندازه همه ؟ قول می دی اگه یه روزی کارمون به طلاق کشید خودمون و بکشیم ؟
آره، قول می دم
.
مامانش میگه، من و می بخشی؟
لبامو جمع می کنم و سرم و چند بار بالا پائین می کنم : آره، می بخشم
و می ره
کنار مامانم  ایستادم، سعید میاد طرفمون
سه ماه عده باید نگه داری، می دونی که
آره می دونم
حالا سه ماه صبر کن، شاید دوباره اومدم بگیرمت، ولی از حالا بگم ها، عروسی مروسی خبری نیست
پوزخند می زنم و دست مامانم و فشار می دم
.

6 comments:

گلمریم said...

این چی بود نوشتی بلاگرفته؟

ساویژه said...

این داستان بود یا واقعیت؟؟ هرچی بود کلی ایمپرسیو بود برام!

roozha said...

ميشه ما رو روشن كني كه اين چي بود؟داستان بود يا حديث نفس؟ دارم سنكپ ميكنم

aryana said...

to ro khoda begoo ke in chi bood neveshti,daram sekteh mizanam.

aryana said...

in hamoon saide ke tooye khabet miad o to oono tooye khab seda mizani?????????????????areh????!!!!!!!!!!!!!!!!
khoda koneh in joori nabashe ke man fekr kardam.

Farhood said...

KHOOB NEVESHTI...WELL DONE!