Monday, October 6, 2008

دوشنبه 15 مهرماه سال 1387

دو تا صحنه هست تو زندگیم که هیچ وقت از جلوی چشمم نمی ره

یک – راهنمایی بودیم، من و داداشه دعوا کردیم، بعدش من مقصر بودم، خودمم می دونستم به وضوح اون موقع، آخر سر اینقدر مظلوم نمایی کردم که مامانم دادشی رو دعوا کرد

هر دومون رفتیم تو اتاقامون، خب دیوارها نازک بودن دیگه، قشنگ صدای گریه اش رو که از زیر پتوش میومد شنیدم، حتی اون موقع خیلی خیلی ناراحت شدم از کاری که کردم، ولی نتونستم برم تو اتاق بهش بگم یا اینکه برم پیش مامانه بهش بگم

هیچ وقت دیگه هم اون کار و نکردم با هیج کس

ولی یه روزی میرم و ازش بابت این معذرت می خوام حتما

دو- تو بیمارستان همین تابستونی، تو اتاق یه خانمی بودم که در حال درد کشیدن بود، رفته بودم به اش سر بزنم فقط چون من اونجا غیر از کار خودم نباید کار دیگه ای می کردم(از نظر قانونی)، وقتی داشتم از اتاق خارج می شدم، دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره، ولی همزمان یکی من و صدا کرد، ومن رفتم بدون اینکه دستش روحتی لمس کرده باشم

وقتی داشتم از اتاق می رفتم بیرون، چشمام داشت رد دستش رو می گرفت که به سمت تخت بر گشت، و همون لحظه، دقیقا همون لحظه من مطمئن بودم که این صحنه هیچ وقت از جلوی چشمام نمی ره

صحنه ای که به آرامی تو ذهنم ثبت شده، برگشت دستش که به سمتم دراز شده بود، به طرف تخت
.

1 comments:

آرش said...

چقدر زیبا بود بخصوص تصویر دوم. درباره تصویر اول بیشتر با داداشی همذات پنداری دارم. با اینکه برادر بزرگتر بودم و زورگوتر اما از مظلوم نمایی های برادر کوچکتر همیشه غافلگیر می شدم. جالب اینجاست که کوچیکه اصلا این بخش را به یاد نمیاره! اما تصویر دوم، وای خیلی زیبا بود