Saturday, October 25, 2008

شنبه 4 آبان ماه سال 1387

یه موقعایی میری خونه یکی مهمونی، بعد از یه کمی نمی دونی چه بلایی سرت میاد که دلت می خواد پاشی بری خونه خودت، به هر قیمتی
هر چه قدر هم که همه بگن چرا؟ می گی باید برم، کار دارم
خودتم می دونی هیچ خبری نیست ، ولی باید بری
دلت می خواد بچه بودی می رفتی پیش مامانت لباسش و می کشیدی و با بغض بلند بلند می گفتی بریم خونه، بریم، بریم
ولی مجبوری بزرگانه بری کنار چمبه بشینی، سرتو بذاری رو شونه اش، یواشکی آستین شو بکشی بگی بریم خونه
اون هم بگه بریم
.
و هی همه نذارن
هی بخوان وسوسه ات کنن با نرو بشینیم این کار و بکنیم، نرو بشینیم اون کار و بکنیم، نرو نرو
ولی خب تو باید بری
خلاصه اش این می شه که چند نفر و ناراحت می کنی و ساعت 4 صبح آژانس می گیری میای خونه
.
وای، خونه
همون که هنوز از روز قبل ظرفای نشسته تو ظرفشوییه، فنجونای قهوه رو میزه، لباسا کف اتاق پهنه
خونه
حالا راحت شدی
بعد خب این بغض ه ول نمی کنه این گلوی صاب مرده رو بره که
وقتی داری تو دستشویی دستات و می شوری می ترسی الان سرت و بالا بگیری تو آینه خودت و ببینی و اشکات سرازیر شه
همین طور سر پائین و لب ورچیده دست می شوری
یواشی سرت و بالا می کنی
از چونه ات که داره می لرزه، از لبات که منقبض شده، از چشات که اشکه یکمی مونده که بیشتر شه بریزه
یه نفس عمیق می کشی و آثار این همه رو از پاک می کنی و میای بیرون
نمی دونی باید زنگ بزنی بابت رفتار دیشبت معذرت بخوای یا نه؟
ولی می دونی امروز از اون روزاست که کافیه یه نفر یه چیزکی بگه این بغضه رو بترکونه
می دونی اون وقت تو یه عالمه اشک و حق حق و لرزیدن شونه ها باید بگی دیشب دلت می خواسته بیای خونه، دیشب دلت واسه این میز و فضا تنگ شده بود، دیشب از روز قبلش بوس و بغلت کم بوده، دیشب اصلا تو یه عالمه حرف خوب حوصله ات سر رفته بوده، دیشب تو دستشویی خونه اونا راحت نبودی، دیشب دلت می خواسته بری حموم اصلا، دیشب خوابت تو رختخواب خودت میومده
و کلی چیزای ِ دیگه
که اصلا دلت نمی خواد اینا رو بگی
چرا باید بگی؟
دیشب باید میومدی خونه
همین
.

2 comments:

گلمریم said...

آخی. یعنی تا 4 صبح بیدار بودی؟ بعد هم شما الان در این موقعیتی که دارید خوبه حتما سریال لاست رو ببینید. جواب معما هم تصویر جک بود که داشت از تلویزیون پخش میشد.

rahi said...

نمیشه یک آدرس ای میل یک جایی بگذاری که بشه میل زد؟