Tuesday, October 7, 2008

سه شنبه 16 مهرماه سال 1387

دارم دستام و اپیلیدی می کنم و چمبه کتاب به دست داره من و نیگاه می کنه
یاد اون موقعا افتادم که مامان بزرگه با دوستاش می شستن به حرف، من هم درس و مشق و ول می کردم می رفتم پیش اونا ببینم چی می گن

همیشۀ همیشه تا میومدم بشینم مامان بزرگه می گفت : برو درس بخون دختر جان، این جمع ها همیشه هست، ولی درس همیشه نیست

خب من هم می رفتم پی کارم

سرم و بلند می کنم به چمبه می گم، بچه جان درس بخون، من همیشه هستم ولی درس همیشه نیست :دی

چمبه هم می گه : اِ اِ ما هم کوچیک بودیم همین و بهمون می گفتن

.
واسش تعریف می کنم چه خاطره ای از مغزم گذشته
.
دوباره بر می گردم سر اپیلیدی و بلند فکر می کنم الان از اون جمع دیگه هیچکدومشون نیستن
.

3 comments:

دنیا said...

اتفاقا بر عکس!
درس لامصب همیشه هست.آدمهان که همیشه نیستن

ARDALAN said...

آره.... یاد یه چیزهایی من رو انداختی که همیشه قلبم رو درد میاره........ اون جمع دیگه تکرار نشد تا امروز که این کامنت رو می نویسم.... و می دونم دیگه تا روزی که زنده هستم تکرار نخواهد شد... چون از اون جمع سه نفر حالا نیستند... مامان بزرگم که خیلی دوستش داشتم...پدر بزرگم و عمه ام که 50 سالگی از سرطان سینه فوت کرد.... یه روز هم نوبت خود من می شه حالا کی باشه نمی دونم

ARDALAN said...

راستی نمیدونم مطلب جدیدم رو خوندی یا نه... امروز 16 مهر تولدم بود.. خواستم بگم که ما هم هستیم.. آره اینجوری هاست