Sunday, September 28, 2008

ظهر

وقتی آدمایی که دوسشون دارم رو نمی بینم، می دونم که همه شون همین کوچه پائینی زندگی می کنن، فقط من خرم و سرم شلوغه که وقت ندارم برم دیدنشون
.
خیلی شرمنده شدم که چندین بار خبر آدمایی که مردن رو از خانواده شون گرفتم
کی باور می کنه که من هنوز مردن اونها رو باور نکردم، ها ؟
که هنوز دوستشون دارم و حضورشون نزدیکه
یه دوست بچگی داشتم، اسمش هومن بود، 8 سال پیش تصادف کرد و مرد، فکر کن دو ماه پیش مامانش و تو خیابون دیدم، بهش گفتم راستی هومن چی کار می کنه ؟ خوبه ؟
باورت می شه که من اینهمه بی رحم بودم با مامانش
باورت می شه که آخر سر مجبور شدم توضیح بدم و عذر خواهی کنم و اشک تو چشام جمع بشه ؟
خیلی بد بود، خیلی
الانم که دارم این و می نویسم باز بغضم می گیره از کاری که به مامان هومن کردم
.
......... خب
..

یکشنبه 7 مهرماه سال 1387

گاهی یه حرفی که تو بچگی شنیدم، اینقدر توی ذهنم تاثیر گذار بوده که حتی الان با اینهمه سعی در بی اعتقادی به اش، شده بزرگترین فوبیای زندگیم
چرا هی تو گوش من خوندین که آدمایی که خوبن زود میمیرن، چرا، ها؟
.

Saturday, September 27, 2008

شنبه 6 مهر ماه سال 1387

یه دوست خوب و قدیمی، امروز یا فردا داره می ره انگلستان
هی می گم تلفن کنم، خدافظی کنم، چی کار کنم اصلا ؟
آخر سر می دونم دیگه، اینقدر این پا اون پا می کنم که میره، بعد من مجبورم که ایمیل بدم و زر زر کنم، بعد هم عذر خواهی کنم که ندیدمش و نشد که تلفن کنم و اینا

.
داری چی کار می کنی ؟ کفشاتو مسواک زدی؟
.

Friday, September 26, 2008

بعد تر

دیروز همین طور که پشت کامپیوتر نشسته یودم، یهو عطسه کردم، حالا عسطه هه همانا و گردن من همونطوری چلاق شدن همانا
یعنی واقعا دیروز فهمیدم که چه خوبه که ما گردنمون می چرخه کلا، البته خوبتر بود که بیشتر هم حتی می چرخید
خلاصه که به مدت چند ساعت همونطور مونده بودم، یعنی واسه هر کاری باید همراه با گردنم می چرخیدم، نه می تونستم بشینم، نه دراز بکشم، خلاصه داستان داشتیم
آخر رفتم یه آمپول دگزامتازون با یه پیروکسیکام یکی این ور یکی اونور زدم تا بهتر شد، الان تنها مشکلم اینه که نمی تونم گوشی موبایل یا تلفن رو بین سرم و شونم نگه دارم، یعنی اصلا سرم به شونم نمی رسه کلا
بعدشم آمپول ها رو خودم زدم، رفتم جلو آینه، دینگ یکی این ور ، دونگ یکی اونور
یعنی چمبه خودشو هلاک کرد هااا، که اون بزنه، من ولی نذاشتم که، به ش می گم نامحرمی خجالت نمی کشی؟ :دی
بعدشم که فکر اینکه یکی دیگه بیاد یه آمپول رو به آدم فرو کنه خیلی وحشتناکه، من ترجیح می دم خودم مدیریت کنم :دی
.

جمعه 5 مهرماه سال 1387

آقا من کلا فکر می کنم این وکیل های مهاجرت بعضی هاشون خیلی خیلی خر هستن، یعنی حتی حاضر نیستن یوزرنیم پسورد خودمون، پروندۀ خودمون رو بدن بریم ببینیم تو سایت سفارت چه خبره، زنیکه در کمال وقاحت می گه اصلا یوزرنیم پسور ندارین شما
آخه احمق جان، ما که 80% راه رو خودمون رفتیم، دیگه به ما نگو که، با خنگ که حرف نمی زنی
یک کلمه حرف از دهنش در نمیاد، ازش دیروز می پرسم که تا اومدن ویزا دیگه هیچ نامه ای چیزی نمی اد که ما بفهمیم اومدن ویزا نزدیکه یا نه، می گه نه یهو ویزا میاد، هیچیه دیگه هم نمیاد، اگه خبری بشه خودمون تلفن می کنیم
بعد دیروز رفتیم یه جا خوندیم که یه گرانت لتر میاد
دلمون می خواد زنگ بزنیم بهش هر چی دلمون خواست بگیم، یعنی اگه ما این یوزر و پسورد رو داشتیم هااا، می رفتیم تو سایت و اولین کاری که می کردیم این بود که پسورد رو عوض می کردیم و بقیه راه و خودمون میرفتیم
فقط این ویزا بیاد، ما هم میریم جزو همون آدمایی که به اینها بد و بیراه می گن، حقشونه
.
جالبه که اصلا به ما در مورد بلیط حرف نمی زنه، بعد هر کی از دوستامون ما رو می بینه می گه برین بلیط رزرو کنین که هر وقت تماس بگیرین تا 4ماه پره، مخصوصا الان که نزدیک زمستونه
ازش می پرسیم که بلیط چی؟ رزور کنیم؟
می گه، اگه دوست دارین بوک کنین که ویزا میاد دیگه نگران بلیط نباشین
آخه یکی نیست بگه خانم جان، ویزایی که 4 ماه فقط وقت داری خودتو به اون کشور برسونی و اگه نری هزار دنگ و فنگ داره، اگه ما بلیط رزور نکرده باشیم که به فاک رفتیم، باید بریم یه بلیط رو با سه چهار برابر قیمت بخریم که ویزا باطل نشه
یعنی اطلاع رسانی صفر هااا
جالبیش اینه که این همه از کلاینتهاشون پول می گیرن، می خواد هر سه هفته با ما تلفنی حرف بزنه مرگش می گیره
فقط بزار این ویزا بیاد
.

Wednesday, September 24, 2008

چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387

چمبه: راستی این "سعید" که تو خواب اسمش و می گی کیه؟
من!!!؟؟؟؟ تو خواب مگه حرف می زنم، سعید !؟
آره خب، یه چند باری گفتی
چند بار گفتم !؟؟؟راست می گی؟ مثلا چند بار؟
سه چهار بار، حالا کی هست
چمی دونم کیه
.
یعنی این خیلی بده که کسی تا به حال به ات نگفته باشه تو خواب حرف می زنی، یعنی خیلی خیلی بده هااا
البته اگه گفته باشن هم کاری خب نمی تونی بکنی که، خوابی دیگه
.

Monday, September 22, 2008

دوشنبه اول مهرماه سال1387

امروز بعد ار مدتها یه امتحان لیسنینگ از خودم گرفتم، از چهل تا سئوال 33 تا رو درست زدم، خب به نظرم خوب بود، آخه اولها که امتحان می دادم بیست و سه چار تا بود فکر کنم
.
روزی که اومدیم تهران، فرداش هر دو مون نشستیم واسه کارامون برنامه ریزی کردیم
خب واضحه که اون الان روزی حداقل 8 ساعت درس می خونه و همۀ کاریی رو که انجام می ده روی کاغذ ِ روی دیوار علامت می زنه، من هم که در برنامه ریزی و اجرا نکردن استادم واسه خودم
اصلا جالبه که از سرجاش بلند نمی شه این بچه، فقط واسه دستشویی
حالا من که میشینم سر درس، هر نیم ساعت فقط پا می شم یه چیزی بخورم
.
چمبه می گه
تو سر درس که هستی هر ده دقیقه پا میشی
موقع فیلم همه اش داری وول می زنی
موقع نهار صد بار میری تو آشپزخونه چیز میز میاری
موقع تلفن هی راه می ری
موقع وبلاگ خوندن هر یک دقیقه یه چیزی می گی
اگه ده دقیقه، فقطط ده دقیقه تونیستی وول نزنی ! ؟
.
بابام ازش می پرسه درسها چه طور پیش می ره؟
می گه: خوب پیش می ره، اگه این دختره بذاره
خب آخه من هر ده دقیقه که پاشم برم تو آشپزخونه، برم خودم رو وزن کنم، برم دستشویی، برم 4 تا طناب بزنم، برم .......، یه بوس که باید بکنم یا حداقل یه بغلی، چیزی
بعدش الان یه جوری شده که چمبه می گه، عزیزم ناراحت نشی هااا، یه نیم ساعت می شه حواسم و پرت نکنی؟
.

Sunday, September 21, 2008

یکشنبه 31 شهریور ماه سال 1387

الان وقتی به همۀ اذیت هایی که به مامانم روا داشتم فکر می کنم، به نظرم وحشتناک ترینشون این بود که گاهی بعد از ظهرها وقتی خواب بود می رفتم بالای سرش یواشکی می پرسیدم
مامان ؟ خوابی ؟
.

Saturday, September 20, 2008

جمعه شب، 29 شهریور ماه سال 1387

من نمی دونم بقیه به این کاهو کوچولوها که وسط کاهووهه چی می گن؟
به اونا می گم بچه کاهو، به اون ساقهه هم می گم مغز کاهوو، همه همین و می گن ؟
.
بعدشم، همه وقتی بچه بودن با لولۀ جارو برقی سخنرانی کردن، یا با خواهر برادراشون حرف زدن دیگه؟
.
همین دیگه فعلا
.

Thursday, September 18, 2008

پنج شنبه 28 شهریور ماه سال 1387

تقریبا همین موقعا، یعنی همین حدودای ظهر، 28 سال پیش من به دنیا اومدم
بیست و هشتم شهریور ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و نه
.

Wednesday, September 17, 2008

چهارشنبه 27 شهریور ماه سال 1387


مرسی نیوشا
.

Tuesday, September 16, 2008

غروب


ساندویچ ِ کره و زیتون پرورده و گوجه و کاهو
.

سه شنبه 26 شهریور ماه سال 1387

عین اس ام اس استاد راهنماهه بعد از یه مدت طولانی
لطفا اطلاعات فصل دوم را کامل کنید(در مورد هورمون پرولاکتین بیشتر بنویسید)حداکثر تا آخر این هفته، فصل 3 تا آخر هفتۀ آینده و استخراج داده ها با هر تعداد نمونه که تا حالا گرفتید روی فایل اس پی اس اس حداکثر تا 20 مهر به من ایمیل شود، لطفا به زمانهای تعیین شده برای فرستادن تکالیف دقت فرمائید و تا زمان مشخص شده و نه دیرتر ایمیل بفرمائید، ممنون
.
حالا مال من
سلام، روزه نمازاتون قبول
حتما انجام می دم
.
پ.ن
این استاد راهنماهه بیچاره اون موقعی که به من گفت فصل اول و دوم پایان نامه رو بنویسم خیلی غر زدم، ولی الان واقعا خوشحالم که نوشتم، چون کار من نیست بشینم دو تا فصل به اون گندگی رو الان سر هم کنم
ولی خیلی رو داره هااا
.

Monday, September 15, 2008

یکشنبه 24 شهریور ماه سال 1387

شبی که داشتیم حرکت می کردیم سمت تهران، مامان اینا ما رو رسوندن ترمینال
خدافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم
وقتی از پنچره بیرون رو نگاه کردم که بای بای کنم، دیدم مامانم تو ماشین نشسته و داره های های گریه می کنه
من هم
بای بای کردم باهاش
صدام که به ش نمی رسید، انگشتای اشاره ام و گذاشتم روی گونه هام و کشیدم به سمت پائین تا زیر چونه ام، بعد هر دوتاش رو واسش تکون دادم
که گریه نکن
اونم سرش و تکون داد
که باشه
و رفتن
.

Saturday, September 13, 2008

جمعه 22 شهریور ماه سال 1387

..

شکار باد از پنجرۀ ماشین

.

Friday, September 12, 2008

شب

چمبه خلاصه قرصی که می خورد رو دیروز آخرین دوزش و مصرف کرد
هورااا
منم منتظر همین بودم
آخه "دنیا" پیشنهاد داده بود که منم از همون قرصه بخورم، خواستم بگم دنیا می دونی می خوام چی کار کنم؟
حالا که واسه اون تموم شد من شروع کنم، بعد هی خوشگل کنم تو خونه قر بدم :دی
.

بعد تر

چمبه : یه خبر خوب واسه خودم دارم
من : اِ اِ اِ ، چی ی ی؟
ضبط و یادم اومد کجا گذاشتم
.

Thursday, September 11, 2008

پنج شنبه 21 شهریور ماه سال 1387

دیروز رسیدیم تهران، از صب تا شب هم خیلی خیلی کار کردیم که خونه رو تمیز کنیم و وسائل چمبه رو جابه جا کنیم، قبلا فکر می کردم که خونه خیلی به هم ریخته می شه، ولی بعدش دیدم که خیلی هم خوب شده و مرتب، امروز هم رفتیم یه عالمه وسیله خریدیم واسه خونه، خوراکی اینا
.
دلم یه حیوون خونگی می خواد، یه دونه بچه گربۀ خوشگل که هیچ وقت بزرگ نشده کسی سراغ نداره؟
.
یه باری مثل الان دلم حیوون می خواست، بعدش نمی دونم چرا از بین همۀ گزینه های موجود من به این نتیجه رسیدم که برم میمون بخرم، بعد از دقیقا یک روز گریه ام گرفته بود، انگاری یهو یکی به من گفته بود که یه پسر 4 سالۀ شَر رو باید نگه دارم
البته از یه بچه خیلی خیلی بیشتر زحمت داشت، دیوار راست و که می رفت بالا هیچ، خیلی هم بی ادب و کثیف بود
تمام کابینت ها در عرض همون یه روز کشف شد، از پای من شروع می کرد تا فرق سرم می رفت بالا، بعد هم مثل درخت می چسبید و ول نمی کرد
پریدن از روی این مبل به اون یکی و روی میز و بالای در و غیره
کسایی که الان گفتن آخی چه با مزه، خواستم بگم که اصلا هم بامزه نیست
از کثافت کاری هاش هم همین بس که وقتی پی پی می کرد، برش می داشت می مالید به همه جا، یعنی همه جای همه جا، در و دیوار و کابینت و زمین
خلاصه رفتم به همون جایی که گرفته بودم پس دادم، بعدش هم همه خونه رو با الکل شستم تا جایی که می شد
خیالم هم واقعن ِ واقعن راحت شد
.
.

Tuesday, September 9, 2008


Sunday, September 7, 2008

اینم بگم برم دیگه

بیمارستان رفتن تموم شد
یعنی 5 دفعه هی رفتم بیمارستان شیفتای طولانی، ولی اصلا هیچ خبری نمی شد، من هم تو 15 تا لوله آب ریختم و قاتی بقیه لوله ها کردم و فرستادم آزماشگاه :دی
جواب ها رو که بدن ما هم راه میفتیم

.

بعد تر تر

چمبه به صورت ِ :دی می گه : می دونی دیشب چی خواب دیدم؟
چی؟
خواب دیدم با هم سک.س داشتیم
.
به اش میگم لطف داری
پاشو از جلو چشمم تا نزدم سیاه و کبودت کنم
.

باز هم بعد تر

آدم که با هم شروع می کنه زیر یک سقف به زندگی، تازه می فهمه که چه اخلاقهایی داره، یعنی خودم رو می گم هااا
الان من فهمیدم که خوابم خیلی سبک ِ و روزی نیست که از کارای چمبه صبحها بیدار نشم
یک روز کامییوتر روشن می کنه، یک روز برق روشن می کنه، یه روز تلفنش زنگ می زنه، یک روز کولر و خاموش می کنه، یک روز پرده ها رو اینور اونور می کنه، یک روز با تلفن حرف می زنه، یک روز مثلا یواشکی بوس می کنه
.
الان دیگه دستش اومده، هر کاری می کنه برمی گرده من و نیگا می کنه ببینه من بیدار شدم یا نه
وقتی می بینه من بیدارم :دی می کنه بعد یه هیییی می گه
.
البته همه این کارا رو ساعت 9 به بعد انجام میده
.

بعد

یعنی من نمی دونم این خونه به این بزرگی، چرا این مگس ه گیر داده به من، از صبح ریده به اعصابم، خب بابااا، برو یه ریزه اونور تر تا نکشمت دیگه
خدائیش اگه مگس، از سر انگشت طبیعت بپرد، هیچ اتفاقی نمی افته
هیچ
.

یکشنبه 17 شهریور ماه سال 1387


.

Thursday, September 4, 2008

پنج شنبه 14 شهریور ماه سال 1387

یکی از دوستام توی تصادفی که چند هفته پیش داشتن فک اش شکسته
حالا سه هفته است که رفته عمل کرده و دکتر فک بالا و پائینش رو واسه اینکه تکون نخوره به هم وصل کرده، یعنی اصلا نه می تونه غذا بخوره(فقط با نی که به زور از لای یکی از دندوناش که تو تصادف شکسته رد می کنه)، نه می تونه حرف بزنه
یعنی همۀ ماجرای این تصادف ِ یه طرف، حرف نزدن اش یه طرف
دیروز به اش می گم غذا به درک، حرف نمی زنی نمی میری؟؟؟
یه دفتره صد برگ گرفته که هر موقع چیزی خواست بگه توی اون بنویسه، دیروز که رفته بودیم دیدنش، موقع اومدن دیدیم تو دفترش نوشته"دستتون درد نکنه بچه ها که اومدین، زحمت کشیدید" بعد یکی یکی به همه مون نشون میده
از موقع تصادف نصف شده بچه، یعنی اینقدر لاغر شده ها
که من می دونم حداقل 10 کیلوش واسه حرف نزدنه به جان خودم
آخه فکر کن 4 هفته هیچی نتونی بگی، یعنی هیچی ِ هیچی هااا
آدم از غصه می میره
.
.
پ.ن
فکر کنم باید وبلاگ بنویسه
.

Wednesday, September 3, 2008

چهارشنبه 13 شهریور ماه سال 1387


امروز با چمبه رفته بودیم سراغ اون پوشه هه که یه عالمه چیزای خوب توش هست، شجره نامه خونوادگی مون هم توشه
کلی آدم پیدا کردیم امروز که خیلی هاشون دیگه نیستن
از همه مهمتر اینکه اسم خودمم پیدا کردم تو اون شجره هه
این هم مال بابابزرگم بوده، همۀ کارنامه هاش هم بود، حتی کارت ورود به جلسۀ امتحان هم داشته
قبالۀ ازدواج یا عقد نامۀ مادر ِ بابابزرگم هم بود
.
حالا اینا رو کی این همه سال نگه داشته؟ خواهر بابابزرگه
که الان 95 سالشه
دوسش دارم
.

Tuesday, September 2, 2008

بعدتر

چمبه داره دو نوع قرص می خوره که از عوارض جانبی یکی شون کم کردن میل جن.سی و از عوارض جانبی اون یکی قطع میل جن.سی ه
یعنی انصافا من باید چی کار کنم باهاش
بهش دو روز وقت دادم که قرص ها رو قطع کنه
میگه حداقل بذار کم کم قطع کنم، یهویی که نمی شه، ضرر داره
.
من نمی دوووووووووونم، فقط دو روز، یعنی که چی، اِهع
.

سه شنبه 12 شهریور ماه سال 1387

کم کم داره تموم میشه
.
مارمضون شروع شده باز من غصه دار شدم که نمیشه تو خیابون چیز میز خورد
.
دیشب یه خانمی تو بخش فرموندن که حضرت محمد شیعه بوده
به این هم من 10 ستاره می دم از10 تا
.