Thursday, September 11, 2008

پنج شنبه 21 شهریور ماه سال 1387

دیروز رسیدیم تهران، از صب تا شب هم خیلی خیلی کار کردیم که خونه رو تمیز کنیم و وسائل چمبه رو جابه جا کنیم، قبلا فکر می کردم که خونه خیلی به هم ریخته می شه، ولی بعدش دیدم که خیلی هم خوب شده و مرتب، امروز هم رفتیم یه عالمه وسیله خریدیم واسه خونه، خوراکی اینا
.
دلم یه حیوون خونگی می خواد، یه دونه بچه گربۀ خوشگل که هیچ وقت بزرگ نشده کسی سراغ نداره؟
.
یه باری مثل الان دلم حیوون می خواست، بعدش نمی دونم چرا از بین همۀ گزینه های موجود من به این نتیجه رسیدم که برم میمون بخرم، بعد از دقیقا یک روز گریه ام گرفته بود، انگاری یهو یکی به من گفته بود که یه پسر 4 سالۀ شَر رو باید نگه دارم
البته از یه بچه خیلی خیلی بیشتر زحمت داشت، دیوار راست و که می رفت بالا هیچ، خیلی هم بی ادب و کثیف بود
تمام کابینت ها در عرض همون یه روز کشف شد، از پای من شروع می کرد تا فرق سرم می رفت بالا، بعد هم مثل درخت می چسبید و ول نمی کرد
پریدن از روی این مبل به اون یکی و روی میز و بالای در و غیره
کسایی که الان گفتن آخی چه با مزه، خواستم بگم که اصلا هم بامزه نیست
از کثافت کاری هاش هم همین بس که وقتی پی پی می کرد، برش می داشت می مالید به همه جا، یعنی همه جای همه جا، در و دیوار و کابینت و زمین
خلاصه رفتم به همون جایی که گرفته بودم پس دادم، بعدش هم همه خونه رو با الکل شستم تا جایی که می شد
خیالم هم واقعن ِ واقعن راحت شد
.
.

0 comments: